اسپندى كه روى زغال افروخته دود مىشد و چهرهی مادر را مىپوشاند هم نتوانست اشكهاى غلتان «ننه بيگم» را از چشم «ابراهيم» دور نگه دارد. از دل مىجوشيد چشمهی مهر مادر، مگر مىشد نديد آن همه نگرانى آسمانى را؟ كمر كوه خم مىشد پيش اين عشق ملكوتى، چه رسد به قلب ابراهيم كه نازكتر از برگ گل بود! اين شد كه ساك لباسهايش را يله كرد و مثل گذشته، مثل هميشه رها شد در آغوش گرم مادر. مرواريدهاى رقصان چشم ننه بيگم صورت ابراهيم را هم خيساند. دل مادر جوشيد، غمهايش، نگرانىهايش همه حرف شد زير گوش جوانك؛ «كاش مىشد نرى مادر. قلبم به شوره، ابراهيم. پسر بزرگمى، ستون خونه ننه بيگم ...» خورد بيشتر حرفهايش را مادر دل نگران! چشم دور تا دور روستا گرداند تا بلكه غليان قلبش آرام بگيرد، مبادا که دل فرزند ارشدش بلرزد و پايش سست شود!
حرفهايى كه ننه بيگم فرو خورد خون دل شد و بر جگرش نشست اما مادر به روى خودش نياورد كه نياورد. گره از ابرويش گشود و تا توانست رفتن ابراهيمش را تماشا كرد. ديد و گريست! ابراهيم كه در مه جاده گم شد، ننه بيگم سمت ايوان چرخيد، آسمان را نگريست و بر معبود، دلمويه كرد؛ «خدايا مرد خونه ننه بيگم رفت خدمت زير پرچم، سربازى! مرد رفت كه بزرگمرد برگرده، به بزرگيت كه دستت روى سرش باشه. سالم و سلامت رفته، سالم و سلامت برگرده ... آمين!»
***
پادوى خردسال تلفنخانه ده «سورنجان» حرص مىزد كه «ننه بيگم! يالا، زود باش، الان قطع مىكنه ها ... از اصفهان زنگ زده، خودش گفت. به خدا راست مىگم. داره ميره بازى. داره ميره فوتبال بازى، ننه، زود باش بيا ...»
ننه بيگم سر از پا نمىشناخت بندهی خدا! يك ماه بود كه پارهی جگرش سورنجان را ترك كرده و اگرچه چند بارى تماس گرفته بود تا ننه بيگم صدايش را بشنود و دلش آرام شود اما خب انگار كه سالها از آغوش مادر فاصله گرفته بود. اين را دل ننه بيگم مىگفت. دست خودش نبود كه! «مادر جان، بلا گردونت بشم، ورزشگاه ميرى چى كار؟ غرق نشى اونجا؟ دريا هم كه نباشه، باز هم خطرناكه. خيرهسرى نكن پسر، تو تازه يه ماهه كه لباس پوشيدى. هزار خطر جلوى راهته. نگو جَوونم، نگو حواسم جمعه. به خدا دلم مثل سير و سركه مىجوشه مادر. تهتغارى ليلى خانوم مىگفت هزار هزار آدم ميره اونجا كه بايد برى.» ننه بيگم گفت و گفت تا صداى بوق به خودش آورد كه تلفن قطع و ابراهيم خداحافظىكنان راهى ورزشگاه شده است؛ «فولاد شهر»!
***
ترقه نديده بود به عمرش پسر ننه بيگم. نارنجك دستى؟ يعنى چيزى است شبيه به همان نارنجكى كه توى آموزشى نشانش داده بودند؟ سربازهايى كه اواخر دوره خدمتشان بود، گفته بودند سختگير باشد. به كسى رو ندهد، مراقب چيزهايى كه به داخل زمين پرتاب مىشود هم باشد، خصوصاً نارنجك، يعنى همانى كه بعد از نشستن روى سرش او را از خود بىخود كرد. آن موقع انگار كه دنيا بناى چرخيدن دور سرش را گذاشته باشد، چشمهايش تار شد، گلويش بسته، سينهاش مثل سنگ. قبل از اينكه نارنجك به سرش بخورد، داشت به اين فكر مى كرد كه اگر در سورنجان بود، حالا داشت مثل چند زمستان قبل دانههاى برف را براى خواهر كوچكش مىشمرد؛ يك دونه برف، دو دونه برف، سه دونه برف ... هزار هزار دونه برف تا «گلنار» كوچولو بخوابد و ابراهيم براى گوسفندها علوفه ببرد توى آغل! اگر در سورنجان بود، شبانه زير پنجرهی خانهی «مش مراد» آدم برفى درست میكرد، درست شبيه خودش تا دل دختر كدخدا كمتر برايش تنگ شود، لااقل تا برف بود و سرما. اگر در سورنجان بود چشمها را مىدوخت به افق، سينه را صاف میكرد و«شور» مىخواند كه؛
«دو زلفونت بُوَد تار رُبابم
ماه من
چه مىخواهى از اين حال خرابم
ماه من ...»
***
«چقدر گفتم مادر، سر به هوا نباش؟ فوتبال كه ميگن همون جنگه، نگو. گفتم كار دست خودت ميدى، نه! اى لعنت به اين فوتبال. اون همه جوون توى جنگ ناكار شدند، بس نبود؟ جنگ نبود؟ فوتبال بود؟ مگه فوتبال همون جنگ نيست؟ اگه نيست پس چرا پسر دسته گل منو كور كردند؟»
***
چشمهاى عاشقش را تاب تماشا نداشتند يا مست غيرت به تيمشان بودند كه همهی دنيا را زرد ديدند و بهار زندگى ننه بيگم را به پاييز نشاندند؟ سبزينه وجود ابراهيم به زردى گراييد وقتى نابينايى غرقه در تعصب، دستى افشاند و نارنجك دستى را ميهمان سرش كرد. حالا صاحب آن دست زير برف آدمك مىسازد براى معشوقش در حالى كه چشمهاى مرد سرباز برف امسال را نديد!/ پایان