مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| من؛ اعتراض بخش زنانه‌ی کوچه

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - تیر 1394

عیب بزرگ خانه‌ی ما این بود که چون همه‌ی پنج خانه‌ی قبلی تا سرِ کوچه و چند خانه‌ی بعدی نوسازی شده و هر کدام چند متری توی یک ردیف عقب‌نشینی کرده بودند، ساختمان سه طبقه‌ی ما با آجرهای قرمز بهمنی و برِ ناچیز هفت و نیم متری مثل زائده زده بود بیرون، انگار که یک زن رنجیده هیچ کاری از دستش بر نیاید جز اینکه انگشت وسط دست راستش را حواله‌ی طرف کند. با این حساب خانه‌ی ما انگشت وسط رده‌ی پلاک‌های زوج کوچه بود که حواله‌ی رده‌ی روبه‌رویی، یعنی رده‌ی پلاک‌های فرد شده بود؛ نوعی اعتراض بخش زنانه‌ی کوچه به بخش مردانه‌اش! چرا زنانه؟ چون من این طور تشخیص می‌دادم!

پدرم اسم خانه‌ی ما را گذاشته بود «برج مراقبت» و هر بار که می‌آمدند، سر به سر مادرم می‌گذاشت که یک چنین خانه‌ای به درد او می‌خورد، چون از تراس جلوی اتاق خواب می‌شود کل کوچه را رصد کرد؛ از سر تا ته! و با شوهرم دو تایی می‌زدند زیر خنده، اگر چه «امید» با اولین نمایش اخم مامان زود خودش را جمع می‌کرد اما بابا را نمی‌شد به این راحتی از ریز، ریز خندیدن باز داشت.

اولین باری که او را دیدم، اتفاقا مصادف شد با اولین مرتبه‌ای که موضوع انگشت وسط در ذهنم شکل گرفت و پشت بندش تقسیم کوچه به دو بخش رو در روی زنانه و مردانه. وقتی در مسیر جنوب به شمال خیابان فرعی سر کوچه پیچید داخل، دیدمش. داشت همزمان سیگار می‌کشید و با تلفن همراهش حرف می‌زد. آن موقع البته توجهم بهش جلب نشد. زمانی دید زدنش برایم جذاب شد که چهار، پنج دقیقه‌ای جلوی در مستطیلی و سیاه رنگ آپارتمان چهار طبقه‌ی آن طرف کوچه که دقیقا می‌شد خانه سوم از سر کوچه، ایستاد به حرف زدن و بعد که حرف‌ها ته کشید، کمی با گوشی ور رفت و در ادامه هم با دست چپ لب‌ها و گردنش را سابید، کیفش را بین پاها قرار داد و به خودش عطر زد؛ سمت یقه‌ی پیراهن لاجوردی رنگِ چهارخانه‌اش بیشتر. وقتی عطر را داخل کیفش برگرداند با همان دست سرشانه‌هایش را تکاند، جلوی پیراهنش را مرتب کرد و دوباره کیفش را دست گرفت.

بعد از این اینکه با انگشت اشاره‌ی دست راست زنگ زد و داخل شد، من انگشت وسط نمی‌دانم کدامیک از دست‌هایم را حواله‌اش کردم و رفتم روی تخت ولو شدم. امید، دست راستش را حلقه کرد دور کمرم؛ نیمچه خواب بود. دستش را پس زدم و برگشتم سمتش، سرش را چرخاندم آن طرف، صورتم را چسباندم به گردنش و عمیق بو کردم. بوی ضعیف عطر خودش را می‌داد. بعد یهو همان‌طور نیم‌خیز پریدم روی شکمش نشستم و با دو انگشت شست و اشاره‌ی دست راست، انتهای چانه‌اش را محکم گرفتم و گفتم: «حق نداری وقتی میای خونه عطر به خودت بزنی، فهمیدی؟»/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%B7%D8%B1-%D8%A2%D8%AE%D8%B1-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AF%D9%88%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%DA%86%D9%87%D9%84-%D9%88-%DB%8C%DA%A9%D9%85-uoifhbboapjf
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%DB%8C%DA%A9-%D8%AD%D8%B1%D9%81-%D8%AA%D8%A7%D8%B2%D9%87-p5fve5ah9zal
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D8%A8%D9%87-%D8%A2%DB%8C%D9%86%D9%87%DB%8C-%D8%B2%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%87-cad8i98irmkm


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید