بانوی پا به سن گذاشته، ایستاده پشت به آینهی زنگار گرفتهی عهد بوق، گوشیهای آیپد سفید را برد سمت گوشهای دریده شده از سنگینی گوشوارههای قدیم و در ادامه همپای نتهایی که میشنید، خواند: «رفتم، رفتم/ گریزانم از بیدادت، رفتم/ پشیمانم از آزارت، رفتم/ مکن هرگز یاد مرا/ برو دیگر پیشم میا/ مبر نامم بهر خدا/ شوی تا از دستم رها، رفتم » و پشت چشم نازک کرد!
پیرمرد سپید مو، نشسته روی صندلی روسی زیر آفتاب کم جانی که از زاویهی شرقی پنجرهی چوبی رنگساب شده به درون میتابید، پاسخ داد: «بیا، بیا/ امیدِ ناامیدیها بیا/ چرا باشی تو دور از ما؟ بیا/ رفتی از چه رو؟/ ای دیر آشنا/ بازآ تا نسوزی، جان مرا/ بیا جانم به قربانت بیا/ بیا دستم به دامانت بیا» و چشم چرخاند طرف گچبریهای قاجاری روی سقف، برگشت رو به میز توالت و پک آخر مارلبوروی پایه بلند را حواله کرد سمت فضای خالی مقابل آینه. ته سیگار را روی موکت کبریتی طوسی خاموش کرد و خیره به گرامافون قهوهای گوشه طاقچه، آه کشید!/ پایان