مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| مهتاب در کافه

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - مرداد 1394

داشتم دلمرده ویژه‌نامه فرهنگی، ادبی آخر هفته‌ی گذشته‌ی یکی از روزنامه‌ها را ورق می‌زدم و به این می‌اندیشیدم که قبل‌ترها که می‌نوشتیم و می‌نوشتند، مطالب پرمایه‌تر بود، نه اینکه نسل‌های بعدتر بد بنویسند؛ اتفاقا در این مورد خاص بابت مزخرفاتی که یکی از مقاله‌نویس‌های محبوب هفت، هشت سال پیشم نوشته بود، غرولند می‌کردم. در ادامه مطلبی هم خواندم از نویسنده‌ای امروزی‌تر که دورادور می‌شناختمش؛ به بررسی دغدغه‌هایش در مورد تقابل بستنی اسکوپی و فیلم «هامون» پرداخته بود که خب به نظرم جفنگ آمد.

بوی بد روزنامه پریشانم کرده بود، اینست که از کافه‌چی خواستم جمعش کند و برایم قهوه فرانسه دیگری بیاورد. سیگار دوم را گیراندم و رفتم توی این فکر که چقدر این روزها دلم می‌خواهد کار خاصی بکنم اما نمی‌دانم چه باید کرد؟ از طرفی هر چه به کارهایی که قبلا انجام‌شان برایم جذاب بود، فکر می‌کنم، کوچکترین انگیزشی در من ایجاد نمی‌کنند. در آن لحظه بیشتر ذهنم مشغول این بود که چه باید بکنم تا اینکه بخواهم درگیر چرایی موضوع باشم.

در که باز شد، فهمیدم «مهتاب» است؛ به همان دلیل که همه‌ی ما باید نحوه در باز کردن آدم‌های مهم زندگی‌مان را بشناسیم و من حتی از طبقه‌ی بالا صدای آهسته‌اش را هم شنیدم که از صاحب کافه سراغ مرا گرفت که آمده‌ام یا نه. پله‌ها را که بالا آمد، لبخندش پررنگ‌تر از همیشه بود. داشتم تماشایش می‌کردم؛ چشمی چرخاند لابلای آدمها و زود مرا پیدا کرد و چشمکی بهم زد و پیش آمد. وسایلش را که هر دو دستش را اشغال کرده بود، همزمان رها کرد روی میز و انگشت اشاره دست راستش را گذاشت روی لب‌هایش و فوت کرد سمت من که یعنی می‌بوسدم. بی‌اشاره‌ای خاص به کیسه‌ی پلاستیکی مارک «تامی هیلفیگر» گفتم: «مگه نگفته بودم دیگه چیزی برام نخری؟» که قیافه‌اش را بچگانه کرد و زد زیرش که کی گفته چیزی برای من خریده؟ گفتم فقط وقتی چیزی برایم می‌خرد رفتارش آن قدر ذوق دارد و لبخندهایش به قدری گشاد می‌شود که جای خالی دندان چهارم فک بالایش به چشم می‌آید. خطاب به من گفت: «بی‌تربیت» و از گارسون قهوه فرانسه خواست.

از پشت میز برخاستم و ایستادم. یک دستی، نگاهی داخل پاکت «کَمل» آبی انداختم که چهار نخ سیگار هنوز داخلش بود. با احترام پاکت را سُراندم سمتش، کیف و سوئیچم را برداشتم و از کنارش که می‌گذشتم، گفتم: «باید برم ... کار دارم» اما دست چپش را انداخت دور پای چپ من و سر بالا کرد سمتم: «برات تی‌شرت گرفتم، مارکی که دوست داری» و چشم‌هایش را گرد کرد، آن طور که بهش گفته بودم شبیه چشم‌های «گربه‌ی چکمه‌پوش» می‌شود. لبخندی زدم و ازش گذشتم./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9-%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C-mpmei6rnee2b
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%88%D8%9B-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D8%B1%DA%AF-%D8%B3%D9%85%D8%AA-%DA%86%D9%BE-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%86%D9%85-pasparwfjtvi
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%B4%D8%A8-%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%85-cute2nmncj1s


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید