مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۶ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| نیم‌رخ مُشوش یک زن توی واقعیتی که همپای خیالش نمی‌دَوید

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - مهر 1396

باورم نمی‌شد! باورم نمی‌شد نزدیک ظهر، گرم کار و کلنجار با یک مشت آدم زبان نفهم، یکهو این طور غافلگیرم کند. باورم نمی‌شد! این همه آدم دور و برش داشت، چرا من؟ حتی فکرش را هم نمی‌کردم چنین پیشنهادی بهم بدهد. آخر چطور ممکن است؟ ما حتی همدیگر را خوب هم نمی‌شناختیم؛ حتی تا به حال همدیگر را ندیده بودیم. یک سالی می‌شد که دوستان اینترنتی خیلی خوبی بودیم و هر از گاهی گپ‌های باکیفیتی هم می‌زدیم ولی آخر این پیشنهاد؟ چرا این‌قدر بی‌مقدمه و غیرمنتظره؟ چی باید جوابش را می‌دادم؟ از پشت میزم برخواستم و رفتم دستشویی؛ جلوی روشوی تکیه دادم به دیوار و خودم را توی آینه تماشا کردم. برخلاف تصورم، گونه‌هایم سرخ نشده بودند اما تپش قلب داشتم. گوشی را از جیبم در آوردم و یک بار دیگر پیامش را خواندم؛ «رعنا میای دوتایی، دو سه روزه بریم سفر؟ همین امروز و اگه بتونی همین حالا ... هان؟ میای؟» و تنم گرم شد. چرا هیجان‌زده شده ‌بودم؟ چرا صدای تالاپ تالاپ قلبم را می‌شنیدم؟ باید فکر می‌کردم. باید همه‌ی حواسم را جمع و فکر می‌کردم. باید فکر می‌کردم؟ چرا باید این کار را می‌کردم؟ اصلا چرا باید به روی خودم می‌آوردم که پیامش را دیده و خوانده‌ام؟ وضعیت مستاصل کننده‌ای بود. این جور وقت‌ها که عقلم به جایی قد نمی‌داد، معمولا به خودش پناه می‌بردم و ازش مشورت می‌گرفتم اما توی آن موقعیت از خودش به کی باید پناه می‌بردم؟

نزدیک دو ساعت طول کشید تا بتوانم با خودم کنار بیایم که چه جور جوابی به پیامش بدهم. اول یک شکلک تعجب و لبخند فرستادم و در ادامه نوشتم: «مرسی از پیشنهاد هیجان‌انگیز و پر از لطفت ولی خب شرایط کاری جوری نیست که بتونم الان برم سفر. متوجهی که؟» و خب بله از قصد جمله‌ام را سوالی به پایان بردم که مجبور به پاسخ دادن شود و مکالمه جریان پیدا کند تا جوابم شکل چکشی و آمرانه‌ای نداشته باشد که یک وقت دلخورش کند. خیلی زود جواب داد: «متوجهم و چه بسا که پیشنهادم تا حدودی هم از سر بی‌مبالاتی بوده ... در هر حال فراموشش کن و ببخش که مزاحمت شدم» که این یعنی همه چیز تمام شد و مثل اینکه فقط قرار بوده دو ساعت دل من بیچاره آشوب شود؛ هر چند خیلی زود از نتیجه‌ی قضیه احساس رضایت کردم، چون اگر باهاش به سفر می‌رفتم احتمالا عواطف بین‌مان جدی‌تر می‌شد و راستش آن روزها به هیچ عنوان آمادگی یک رابطه‌ی نزدیک دیگر را نداشتم؛ تازه با «بهنام» به هم زده بودیم و من هنوز نتوانسته بودم با خودم کنار بیایم. ترجیح می‌دادم فاصله‌ام با آدم‌ها حفظ شود و دست کسی به حریم تنهایی‌ام نرسد. برایم نشستن و حسرت گذشته را خوردن راحت‌تر از تجربه‌ی یک رابطه‌ی جدید و جدی بود، خصوصا که طعم عاشقانه‌ی نافرجامی که با بهنام داشتیم، هنوز ته مزاجم مانده بود.

یازده دقیقه بعد بی‌اختیار برایش نوشتم: «مزاحم چیه دیوونه؟ ضمن اینکه حق نداری پیشنهادتو پس بگیری. شاید در آینده جور شد و یه سفر دوتایی رفتیم»، آن‌طور بی‌اختیار که بلافاصله بعد از فرستادن پیام پشیمان شدم و به خودم گفتم؛ «چه غلطی کردی دختر؟ ولش کن تموم شه، بره دیگه ... با دست پس میزنی با پا پیش می‌کشی؟» و این ضرب‌المثل آخر بدجوری به غرورم برخورد به همین خاطر امیدوار بودم جواب ندهد اما خب هر چند ده ثانیه یک بار گوشی را چک می‌کردم و منتظر بودم جواب بدهد!

خیلی طولش داد اما بالاخره نوشت: «فکر نمی‌کنم فرصت دوباره‌ای دست بده. یادمه همیشه دلت یه سفر بی‌هوا می‌خواست؛ یه سفر دو نفره‌ی متفاوت که هدفش مقصد نیست، بلکه غرض طی مسیره. خب، لای همه‌ی مشغله‌هام که از بیشترشون باخبری، مدت‌ها تلاش کردم تا بشه این آرزوت رو برآورده کرد که خب نشد. شایدم من اون نفر دومی که مد نظرته نیستم. در هر حال درکت می‌کنم و مشکلی هم نیست. خوب باشی» و البته بعد از آن قسمتی که کنایه زده بود شاید نفر دوم مد نظرم نیست، یک شکلک چشمک گذاشته بود. مشخصا دلخور شده بود؛ این را از لحنش به خوبی می‌شد فهمید، ضمن اینکه او معمولا در بیشتر جملاتش مرا به نام خطاب می‌کرد، مگر وقت‌هایی که ازم کدورتی به دل داشت. این جور وقت‌ها یک صفحه هم که می‌نوشت، یک بار هم رعنا صدایم نمی‌کرد.

انگار درونم بمب اتم منفجر شده باشد؛ موجی قارچ مانند از ته دلم بر می‌آمد و بیخ گلویم فرو می‌ریخت. این مرد یک لعنتی به تمام معنا بود. جوری تسلیمش می‌شدی که تصمیم این تسلیم شدن در ناخودآگاهت گرفته می‌شد؛ یک ناگزیر مطلق. نوشتم: «عزیزم. بمیرم که به خاطرم این قدر به زحمت افتادی. بذار ببینم میشه از این خراب شده مرخصی گرفت؟ باشه؟»، این را نوشتم و از سر احساسی که نمی‌دانم چه بود، گوشی را پرت کردم توی کشو و قفلش کردم. بعد، نفسم را دادم بیرون، قفل کشو را باز کردم، گوشی را برداشتم و منتظر جوابش لحظه‌ها را شمردم!

***

در نهایت به پیشنهاد سفرش پاسخ مثبت داده بودم و قول و قرامان را گذاشته بودیم اما هنوز هم ته دلم راضی به رفتن نبودم؛ نه اینکه نخواهم سفر کنم یا نخواهم با او سفر کنم نه، مسئله اینست که اگر دچارش می‌شدم چه؟ اگر این سفر باعث می‌شد جوری به هم نزدیک شویم که دل‌ها بیشتر از این پیوند بخورد، چه؟ همین طوری‌اش به عنوان یک دوست اینترنتی حسابی درگیرش بودم و حسابی برایم مهم بود. کاش دست کم به جای سفر ازم می‌خواست توی کافه‌ای جایی همدیگر را ببینیم و گپی بزنیم و بیشتر همدیگر را بشناسیم؛ آن موقع می‌شد محافظه‌کارتر بود اما این سفر، آن‌هم به کویر و تاثیری که مطمئن بودم او رویم خواهد گذاشت، مرا می‌ترساند. می‌ترسیدم به هم پیوند بخوریم و بعد از مدتی مثل همیشه نتوانم ادامه بدهم و در آن صورت همین دوستی نصف و نیمه را هم از دست می‌دادم.

***

چمدان به دست با ماشین کرایه‌ای تا محل قرارمان رفتم و از راننده خواستم دورتر از او که تکیه به «رونیز آفرود» سفید رنگش مشغول کشیدن سیگار بود، توقف کند. چرا ملتهب بودم؟ نکند راننده صدای تالاپ تالاپ کر کننده‌ی قلبم را می‌شنید؟ باید به خودم مسلط می‌شدم اما او چقدر آرام بود؛ انگار نه انگار منتظر کسی بود که قرار است برای اولین بار ببیندش، آن هم منی که همیشه می‌گفت چشم‌های سرد و بی‌احساسم خیالاتی‌اش می‌کنند. خودش و ماشینش همان‌طوری بودند که در عکس‌هایش دیده بودم، همان‌قدر جذاب؛ درشت هیکل با موهای سیاه مجعد و شانه‌های پهن و عضلانی، یکی دو پَر شکم و پاهای کشیده‌ی مردانه. اوایل ترجیح می‌دادم هیکل متوسط‌تری می‌داشت اما بعدها به این نتیجه رسیدم که آن چشم‌های گیلاسی، گونه‌های برجسته، بینی گوشتی و لب‌های نسبتا کلفت نیاز دارند که سرشانه‌هایی گرد و عضلانی و سینه‌ای ستبر، مانند آنچه او داشت، کامل‌شان کند. به ذهنم رسید اگر قرار بود با این اندام باریک و ظریف، زیر او قرار بگیرم قطعا هیچیک از بخش‌های بدنم بیرون نمی‌ماند و بعد بی‌مقدمه تصویری از شبِ کویر با یک عالمه ستاره و ماهی که در حالت بدر می‌درخشید توی خیالم نقش بست که داخل چادرمان توی بستر، روی من خیمه زده و هیچ چیزی از من پیدا نیست جز دست‌هایم که پشت کتف او در حسرت رسیدن به هم، پوست گندمگونش را می‌کاوند!

چیزی که ازش مطمئن بودم اینکه آن سفر با او بهترین سفر زندگی‌ام می‌شد و چیزی که ازش می‌ترسیدم اینکه بهم پیوند بخوریم و بعد مثل همیشه وا بدهم و در تکرار تجربیات تلخ گذشته، بزند به سرم و اصول و قواعد زندگی مزخرفم باعث شود برخلاف میلم برای همیشه ازش بگذرم. نه، نه نمی‌توانستم چنین ریسکی بکنم. این یکی با قبلی‌ها فرق داشت و از دست دادنش قطعا افسرده‌ام می‌کرد.

هیجان شیرین سفر با او، چشیدن طعم لحظه‌هایی که کنارش در جاده و بیابان خصوصا شبِ کویر می‌گذشت، گوش دادن به حرف‌های پرمغزش و مهمتر از همه فهمی که از من و درونیاتم داشت، ته دلم می‌جوشید؛ «وای رعنا فکرشو بکن؛ دوتایی روی شن‌ها دراز بکشیم و اون لعنتیِ همه چیز تموم آسمون رو برات تشریح کنه. فلک جبار، ذات‌الکرسی، خوشه پروین ... آه»، چقدر دوست داشتم پیاده شوم و چند متر باقی مانده تا او را با همه‌ی توانم بدَوم اما خب از راننده خواستم دور بزند و برگردد، بعد لابلای بهت هر دوی‌مان، زُل زدم به گوشی تلفن همراهم که زنگ می‌خورد؛ او بود!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D9%88%DB%8C%D9%87%DB%8C-%DA%86%D9%87%D9%84-%D8%AF%D8%B1%D8%AC%D9%87%DB%8C-%D8%BA%D8%B1%D8%A8%DB%8C-cpgvys0uvgbs
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-myj6veaxdxib
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%AB%D9%84-%D8%A8%DB%8C%D8%AA%D9%81%D8%A7%D9%88%D8%AA%D9%87%D8%A7-whdketfdfwd8


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید