از زنی زیبا خواستم عاشقانهای کوتاه برایم بگوید. تغیّر کرد: «هوی، چشاتو درویش کن ها ... ما از اوناش نیستیم» و ابرو کشید. در ادامه بُهت مرا که دید، گفت: «حالا بیا بشین یه چایی برات بریزم» و لبخند زد!/ پایان
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سختجانی که هر چه بر او تیر میزنند، فرو نمیافتد؛ ایستادهام و زُل زدهام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com