مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| یک عاشقانه‌ی کوتاه

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - تیر 1395

از زنی زیبا خواستم عاشقانه‌ای کوتاه برایم بگوید. تغیّر کرد: «هوی، چشاتو درویش کن ها ... ما از اوناش نیستیم» و ابرو کشید. در ادامه بُهت مرا که دید، گفت: «حالا بیا بشین یه چایی برات بریزم» و لبخند زد!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D9%85%DA%A9%D8%AA-otdh6aydengu
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D8%B9%D8%AA%DB%8C%D9%82%D9%87-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%B4%DB%8C-nptkzpdjfbyo
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%87%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AF%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D9%81%D9%87-iimnwv7tpdhe


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید