
وقتی چشمهایم غمگین میشوند، قبل از اینکه توی آینه نگاه کنم یا کسی بهم بگوید، متوجهشان میشوم. متوجه غمی که تویشان لانه کرده میشوم، چون اطرافم را جور دیگری میبینم؛ رنگها به خاکستری میزنند، گوشههای اشیا آنطور که چیزی ذوب شود، آویزان میشوند، آدمها اهمیتشان را از دست میدهند و آمد و رفت و گفتارشان برایم حکم تماشای تئاتری را دارد که در خلالش لازم است سکوت کنم. وقتی چشمهایم غمگین میشوند، گوشهایم حوصله شنیدن صدایی جز آهنگهای غمناک را ندارند. وقتی چشمهایم غمگین میشوند و دلشان آبتنی میخواهد؛ وای اگر اشکی نجوشد، آن وقت است که کلافهام میکنند از بیقراری.
هیچوقت هیچ دیوانهای نفهمید چرا رفتهها برنمیگردند، در واقع فهم این موضوع چیزی است که فقط از عهدهی آدمهای عاقل برمیآید؛ همانطور که فقط عاقلان توان شناسایی راز گل سرخ را دارند، اینکه بروند و ساعتها در آزمایشگاهها هسته و ساقه و گلبرگهایش را بررسی کنند، ببینند این لامصب چرا اینطور مفتون است، وگرنه دیوانه جماعت همین که در افسون گل سرخ شناور باشند و چشمی تر کنند، رسالتشان را انجام دادهاند. دیوانهها نازکند، کوه هم که باشند باز نازکند؛ چشمهایشان که اندوهگین میشود، مینشینند یک گوشه و دانه دانه رفته بودنها را میشمارند تا سحر چه زاید باز!
وقتی چشمهایم غمگین میشوند، دوست دارم علاوه بر «سهراب» که صاف بود، «مولانا» بخوانم یا بشنوم؛ زُل بزنم به مصرع «ما بیتو خستهایم، تو بیما چگونهای» و نمیدانم چقدر بگذرد که همهی شصتوهفت سال گذشته از عمرم مرور شود و یاد همهی رفته بودنها چشمهایم را تَر کند. «شجریان» گوش کنم که توی «ماهور» بخواند: «در هوایت بیقرارم روز و شب» و من بیصدا زار بزنم! وقتی چشمهایم غمگین میشوند، همهی جهان به اندازهی اینجا؛ اتاق کوچکم در یک آسایشگاه سالمندان خصوصی، تنگ میشود و این محدود بودن، سوای احساس اسارتی که همهی عمر داشتهام، برایم خوشایند است.
جوان که بودم، اعتقاد داشتم؛ اگر قرار است در کهنسالی بر عمر رفته افسوس نخورم، باید تا میتوانم عشق و حال کنم. آه ... عشق؛ این عجوزهی شیرین صورتِ بدکردارِ دردناک. گاهی با خودم میاندیشم؛ شاید تنها اشتباه من توی همهی زندگی این بوده که عشق را باور داشتهام. من نمیدانستم آنچه از عشاق خواندهام، افسانه است. من چه میدانستم مردم این روزگار دلِ عشق ورزیدن ندارند. از کجا باید حدس میزدم عاشق امروز فقط وقت خوشی عاشق است و تا زمانه بالا و پایین میشود و تا پای منفعت و واقعیتهای زندگی میآید وسط، عشق میشود هرزگی دوران غفلت! من، اینجا؛ ته پاییز توی اتاق کوچکم در یک آسایشگاه سالمندان خصوصی که پرسنلش تا حساب بانکیام پُر باشد، مثل پروانه دورم میچرخند، قمار زندگی را به عشق باختم.
وقتی چشمهایم غمگین میشوند، حتی دیگر دل و دماغ رسیدگی به گل و گلدانهای توی اتاق را هم ندارم. یعنی منی که جانم در میرود برای اینها، وقتی چشمهایم غمگین میشوند، اگر بگویند؛ الان است که قامت آفتابگردان گوشهی نورگیر اتاق بشکند، میگویم؛ بگذارید بشکند. بگویند؛ برگهای بهارنارنجی که زمستان پارسال کاشتم، دارد خشک میشود، میگویم؛ آهای مردمانِ تلخِ همهی دنیا! بگذارید بشود آنچه که باید. راحتم بگذارید ای بدنام کنندگان عشق، ای بازیگران خوشنقشِ صحنهی تزویر، ای خودخواهانِ پلیدِ بدسگال. دراز میکشم روی تخت و منتظر میشوم ویولونیست دورهگردِ هر شبه از کوچه بگذرد و با صدای جوانِ توسنوارِ بیاحساس بخواند: «در دیده به جای خواب، آب است مرا» و من باز چشمهایم را ببرم به میهمانی شورِ شفافِ از دل جوشیده.
چشمهایم که غمگین میشوند، یاد «سایه» میافتم که نفس بریده میخواند: «من نمیدانستم معنی هرگز را» .../ پایان