
من خاطرش را میخواستم؛ همان موقع که گذاشتم و رفتم هم خاطرش را میخواستم اما وقتی قراری شکسته میشود، ماندن و ادامه دادن بیفایده است. بله؛ از همان اولش هم که با دیگران مراودهی عاطفی داشت، حواسم بهش بود و میتوانستم به خاطرش بجنگم و نگذارم هم با من باشد و هم با دیگران، نگذارم روزی برسد که بیاید و بنشیند روبرویم و بگوید؛ میخواهد از زندگی من برود بیرون. بله، میتوانستم غیور شوم و نگهش دارم اما خب روش من این نیست. روش من هیچوقت اینطور نبوده است.
از همان اولش هم حواسم بهش بود اما به رویش نمیآوردم؛ قول و قرارمان را شکسته بود و من فقط صبر کردم، صبر کردم تا خودش را در این بلبشویی که درست کرده، پیدا کند. بهش فرصت دادم تا از مسیر تازهای که در پیش گرفته، بازگردد به جادهی دو نفرهی خودمان اما خب برنگشت. هر چه میگذشت از من دورتر میشد و به دیگران نزدیکتر؛ این شد که مثل «باد اسپنسر» که با آن هیکل گُندهاش میایستاد و منتظر میماند تا حریفان ریزه میزهاش حسابی تکاپو کنند و خودشان را به آتش بزنند، چند تایی مشت و لگد حوالهاش کنند بیاینکه کک آقای اسپنسر هم بگزد، ایستادم و گذاشتم هر کاری دلش میخواهد بکند، بعد درست مثل باد اسپنسر که از بالا به تقلای دشمنانش مینگریست و لبخند میزد و یکهو با مُشتی محکم بر سرشان آنها را پخش زمین میکرد، ضربهی اول و آخر را بهش زدم؛ صبح یک روز به ظاهر معمولی، بعد از اینکه راهی محل کارش شد، وسایلم را جمع و همهی راههای ارتباطیمان را مسدود کردم، چمدانم را بستم و خانهاش را برای همیشه ترک کردم.
بله، صبح یک روز به ظاهر معمولی ترکش کردم، بیاینکه حتی بهش بگویم چرا اینکار را میکنم، بیاینکه اَزش گلایه کنم یا به رویش بیاورم که چه رقتانگیز قول و قرارمان را زیر پا گذاشته است. بیاینکه حرمت واژهای را در توضیح دادن بهش پایمال کنم، ترکش کردم و میدانم که بقیهی زندگیاش را با یک چرای بزرگ خواهد گذارند، میدانم که این حس لعنتیِ ترک شدن چه بر سرش خواهد آورد، میدانم که با این کارم ته وجودش تا پایان عمر به شکل تراژیکی لبهی پرتگاه یک پایانِ بازِ بیپایان و دایمی سرگردان خواهد ماند؛ بله، این شیوهی من است./ پایان