مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| به جای همه‌ی حرف‌های نگفته!

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - دی 1393

برای من کل قضیه عادی بود؛ حضورش، نگاهش، حتی آنطور آرام عبور کردنش از کنارم را؛ انگار که نسیمی از میان گل‌های ظریف بنفشه بگذرد. توی آن محیط کاری صمیمانه با آن همه مرد در سنین مختلف و فضایی که لازمه‌اش گپ و گفت مداوم آدم‌ها بود، نمی‌شد فکر کنی یکی از این جماعت جور دیگری نگاهت می‌کند، خصوصا او که هم تودار بود و هم آقا منش. این طور نبود که هیز باشد و مدام چشم‌چرانی کند. ترکیب مردانه‌ای بود نه به معنای صرفا فیزیکی، بیشتر منظورم رفتار و خلقیاتش است؛ مرامش به قول آقایان همکار.

در مجموع هم رفتار خاصی نداشت که نشود در چارچوب کاری توجیهش کرد، هر چه بود از سلام و احوالپرسی تا گفت‌وگوها و حتی شوخی‌های گاه و بیگاه موضوعاتی متداول و متناسب با محیط کارمان بود تا آن شب که موضوع «سینما پارادیزو» را پیش کشید که آیا آن را دیده‌ام؟ من اول فکر کردم این سینما پارادیزو که می‌گوید اسم یکی از سینماهای شهر است اما هر چه به ذهنم فشار آوردم، یادم نیامد کجای شهر به چشمم خورده سر درش!

بنا به ضرورت کاری یا هر وقت که دلش می‌خواست، سر می‌زد به اتاق ما؛ زیاد سر می‌زد. ما چهار خانم بودیم و سه آقا که در چارچوب مسئولیت‌ها معمولا لازم می‌شد نظری بدهد در مورد کارمان یا حتی بخواهد که مورد خاصی را انجام دهیم، اینست که دور و برم بودنش را هیچ‌وقت عجیب تلقی نکردم، ضمن اینکه برای ما توی آن سن و سال و بر اساس فرهنگ حاکم، مردها به دو گروه تقسیم می‌شدند؛ دسته متأهل‌ها را دیگر نمی‌شد کاریش کرد!

بهم گفت سینما پارادیزو یکی از محبوب‌ترین فیلم‌هایش است، یک شاهکار واقعی. بعد ادامه داد من خیلی شبیه «اِلنا» هستم و این را خصوصی نگفت، جوری بود که تقریبا تمام آدم‌های داخل اتاق فهمیدند من شبیه زن توی فیلم هستم.

چند ماه بعد گویا با چند تا آدم آشغال بالا دستی‌اش به اختلاف نظر خورد و ترجیح داد برود؛ بی‌خداحافظی. بی‌اختیار تا آستانه در اتاق پیش رفتم. داشت وسایلش را جمع می‌کرد. چند قدم تا در خروجی رفت و برگشت سمت من. دستش پر بود، اینست که به سختی چیزی از گوشه‌ی کیف کتان خاکی رنگش کشید بیرون و داد به من. گفت: «خیلی وقته توی کیفمه. برای توست» و رفت؛ بی‌خداحافظی، انگار که نسیمی از میان گل‌های ظریف بنفشه بگذرد.

کاور سینما پارادیزویی که او به من هدیه کرد با آنچه خودم چند ماه قبل خریده بودم، فرق داشت. مال من تصویر درشتی از «سالواتوره» هنگام کودکی را نشان می‌داد که رو به نور با اشتیاق مشغول تماشای تکه‌ای از یک حلقه فیلم بود. کاور سینما پارادیزویی که او به من هدیه کرد، فضای اکران تابستانی سینما را نشان می‌داد که در آن صحنه‌ی بوسه‌های النا و سالواتوره‌ی جوان زیر باران روی پرده بود و بالاتر عنوان فیلم و باز بالاتر عکس دوربُر شده‌ی آلفردو و سالواتوره در حال دوچرخه‌سواری. گوشه‌ی روشن تصویر کاور سینما پارادیزویی که بهم داد با خط خوش نوشته بود؛ به جای همه‌ی حرف‌های نگفته!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9-%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C-mpmei6rnee2b
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85-qgruaaiwtzzr
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87%DB%8C-%D8%AC%D9%87%D9%86%D9%85-gsr3rni6dvs3


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید