من هر وقت دست به هر کاری زدهام، کسی یا چیزی پیدا شده که حسابی گند بزند بهش؛ یعنی میخواهم بگویم حتی توی این نیمه شب سرد بیستوهشتم ژانویه که سگ هم توی خیابان پرسه نمیزند، یکی باید پیدا شود و اینجا درست روی پُل «گُلدن گِیت» مزاحم خودکشی من شود!
من چند دقیقه پیش از نردههای حفاظ پریده بودم این طرف و نشسته بودم لبهی تیر افقی کنارهی پل و داشتم آخرین دیدگاههایم در مورد زندگی را بررسی میکردم که شنیدم ماشینش را خاموش کرد، به زحمت از گاردریل بین ماشینرو و پیادهرو گذشت و حالا داشت نردههای حفاظ لب پل را هم رد میکرد؛ درست بالای سر من! داد زدم: «هی احمق! اگر فکر کردی این وقت شب میتونی قهرمانبازی در بیاری و مانع کارم بشی، باید بگم کور خوندی، چون اون وقت تو رو هم با خودم میکِشم پایین؛ پس بهتره راهت رو بکشی و بری ...» که خب بعید میدانم توی آن وضعیت همهی حرفهایم را کامل شنیده باشد اما مشخصاً از دیدنم جا خورده بود. از حفاظ که عبور کرد و آمد پایین، توی تاریک و روشن، چشم توی چشم شدیم. مردی چهارشانه و سفید بود با موهای براق کمپشتی که به عقب شانه کرده و یک بادگیر بدون آستین مشکی هم روی بافتی تیره رنگ تنش بود. من با عصبانیت یک بار دیگر نطقم را تکرار کردم. او اما عصبانی نبود. دستپاچه گوشی تلفن همراهش را درآورد، چراغ قوهاش را روشن کرد و گرفت سمت من. گفت: «تو دیگه چه خری هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟» و من خیلی رُک بهش گفتم؛ کور است اگر نمیبیند که قصد دارم بپرم پایین. بعد، جوری شبیه فرماندهان ارتش بهش توپیدم که بهتر است نور آن آشغال را از چشمهای من دور کند. همین کار را کرد و محترمانه پرسید؛ میتواند کنارم بنشیند یا نه؟ خب، مشخصاً بهش گفتم نمیتواند، اینست که گفت: «پس زودتر کارت رو بکن چون منم میخوام بپرم!» و چراغ گوشیاش را خاموش کرد.
من در یک سال اخیر سه بار در همین نقطهای که الان نشستهام، قرار گرفته بودم و خب برای بار چهارم که مطمئن بودم بار آخر است، قطعا دوباره گول نمیخوردم. بار اول راستش ترسیدم، بار دوم؛ طرفهای عصر گول یکی از عابران را خوردم و اجازه دادم نجاتم دهد و بار سوم هم تلفن همراهم زنگ خورد و زنم اَزم خواست برایش رنگ موی کد «C10» با اکسیدان دوازده درصد بخرم و خب من بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم آن کار را برایش بکنم.
هنوز سرپا ایستاده بود و پارگیهای افقی زیر زانوهای شلوار جین آبیاش توی چشم میزد. من برای اینکه بترسانمش، داد زدم: «هی مرد! اسمت چیه؟ اسمت ...» که با گارد بسته گفت: «کِوین ... و تو؟» و من باز داد زدم: «هی کِوین! میدونی الان کجا وایسادیم؟ درست توی هفتاد و پنج متری سطح آب، اونم نه آب معمولی. الان اواخر ژانویهست. اینو میفهمی کِوین؟ توی حالت عادی چهار ثانیه بیشتر طول نمیکشه که برسم اون پایین، اونم با سرعت صد و بیست کیلومتر در ساعت. میدونی این یعنی چی کِوین؟ یعنی بووووم ... وقتی بخورم به سطح آب در واقع متلاشی میشم. ببینم دوست داری توی این سفر چهار ثانیهای همراهم باشی، هان؟ میخوای مزاحمم بشی هان؟ ببین ... من دارم سعی میکنم عصبانی نباشم اما خب لازمه همین الان گورت رو گم کنی و بذاری من کارمو بکنم، خب؟ الان برو و بعدها منتظر یکی دیگه شو و برای نجات احمق بعدی قهرمانبازی در بیار، خب؟ میتونی این لطف رو در حق من بکنی کِوین؟ هان؟ میتونی؟» اما خب به نظر میرسید کِوین اهمیت چندانی برای من قائل نیست. سیگاری در آورد و به سختی روشن کرد و گفت که همیشه دوست داشته قبل از مرگ یک نخ سیگار بکشد. یکی دو پُک زد، بیتوجه به برافروختگی من، کنارم نشست و پاهایش را آویزان کرد. آمیختگی بوی سیگار و عطرش خوشایند بود. سیگار را گرفت سمتم و بیمقدمه گفت که میخواهد خودکشی کند، چون لازم است این کار را بکند. سیگار را گرفتم و بیتوجه به حرفش، پکی زدم و بهش برگرداندم و برایش توضیح دادم که مدتی طولانی است که افسردگی شدید دارم و زندگی برایم زجرآور شده، اینست که دخالت نکردنش توی کارم در واقع لطف بزرگی است که در حقم میکند. گفت: «من دارم به خاطر یه دختر بیستوچهار ساله خودکشی میکنم. اسمش "ساندرا"ست و در واقع یازده سال اَزم کوچیکتره اما خب یه وقت فکر بد نکنی؛ خودکشی کردنم به خاطر این نیست که اونو از دست دادم، چون در واقع از اول هم نداشتمش. من لازمه خودکشی کنم، چون بهش تجاوز کردم؛ به کسی که عاشقش بودم!» و بعد از پکی عمیق، سیگار را گرفت سمتم.
کِوین داشت داستان مزخرفش را تعریف میکرد و من با خودم میاندیشیدم که این مردک از آن حرفهایهاست. احتمالا روانشناسی، چیزیست که اینقدر خونسرد نشسته کنار من و دارد مُخم را میخورد. خوب بلد است چکار کند و چطور پیش برود که در نهایت بتواند مرا گول زده و از خودکشی منصرفم کند. داشت میگفت که دو سال پیش با ساندرا توی محل کارش آشنا شده؛ دختره دانشجوی مجسمهسازی و یک کارمند ساده بوده و کِوین مدیر ارشد بخش فروش. در یکی دو برخورد اول دلش برای آن زنِ نه چندان بلندِ نه چندان کوتاهِ شیرینِ لُپو رفته، مدتی او را زیر نظر گرفته و محتاطانه رفتار کرده و در نهایت وقتی مطمئن شده حسی که به ساندرا دارد شبیه هیچکدام از حسهایی که تا به حال تجربه کرده، نبوده، به عنوان یک مردِ عاشقِ نسبتا متمول سعی کرده بهش نزدیک شود اما خب از نظر دختره این دو در بهترین حالت فقط میتوانستند دوستان معمولی هم باشند. کِوین ادامه داد: «میگفت دنیای متفاوتی داریم و خب درست هم میگفت. هِی تقصیر من چیه که به هیچ هنری علاقه ندارم، همینطور به کتاب خوندن و بحثهای مسخرهی فلسفی و اجتماعی؟ من فقط خوب پول در آوردن رو بلدم؛ کِی و چطور بخرم و به کی بفروشم. ببینم به نظر تو این خودش یه هنر نیست؟ اوه پسر ... یکی باید به این مردم حالی کنه خوب پول در آوردن یه هنره، یه هنر واقعی ... این طور نیست؟» که خب سیگار را گرفتم سمتش و به اطلاعش رساندم که چیزهایی که میگوید مطلقا برایم اهمیتی ندارند؛ نه عشقش به دختره، نه خود دختره و نه آن همه پول کوفتیای که در میآورد. چیزی که من میخواستم این بود که زودتر داستانش را تمام کند و بزند به چاک.
سیگار دوم را با ته سیگار قبلی روشن کرد و پکی زد و گرفت سمت من و خب راستش داشت با جزئیات کامل نحوهی تجاوزش به دختره را تشریح میکرد؛ اینکه چطور خودش را زده به مریضی و به هوای بردن پروندهها به دفتر، دختره را سرِ صبح کشانده به خانهاش و اول سعی کرده از در عشق و التماس در بیاید اما بعد حسی آمیخته از خشم و تحقیر و شهوت وجودش را فرا گرفته و خلاصه آن اتفاق غیرانسانی رخ داده. همیشه تصور میکردم ما مردها صحنههای اینچنینی را خیلی فاتحانه و با غرور تعریف میکنیم؛ اینکه چطور توانستهایم یک زن را با قدرتمان مقهور کنیم و بزنیمش زمین اما کِوین بعد از پشت سر گذاشتن همهی این حوادث، حالا مثل یک مفلوک صحنهها را پشت هم تعریف میکرد. مشخصاً حاضر بود همهی دار و ندارش را بدهد اما زمان به عقب برگردد و او بتواند گوهی را که خورده، نخورد!
بعد از ماجرای تجاوز، دختره چیزی به کسی نگفته چون به درآمد کوفتی آن خراب شده احتیاج داشته؛ چون بیکس بوده و به نظر من بیکسی سهمگینترین درد بشریت است، سهمگینتر از افسردگی حتی. ساندرای بیچاره هر روز جلوی چشمهای کِوین مثل شمع آب میشده، از خواب و خوراک افتاده و مشخصاً تحت تاثیر آسیب شدید این حادثه در حال فروپاشی روانی بوده و این موضوع به شدت عاشق متجاوز داستان را آزار میداده. ما در حال کشیدن سیگار مشترک سوم بودیم و کِوین خیلی مبسوط تعریف کرد که جرأت نزدیک شدن به دختره را نداشته، چون میترسیده او داد و هوار راه بیندازد و حیثیتش را ببرد اما یک بار همهی زورش را زده و بااحتیاط به اطلاع ساندرا رسانده که به هزینه او از کمکهای یک تیم رواندرمان استفاده کند که خب مشخصاً دختره نپذیرفته و پریشانیاش درد بیپایانی بوده که کِوین احمق هر روز تحمل میکرده و عذاب وجدان مثل اسید از درون میپوساندتش. آنچه بیش از هر چیزی کِوین را آزار میداده، نگاههای ساندرا بوده؛ چیزی بین شماتت و استیصال و خُرد شدن و این خُرد شدنه، این غرور پایمال شدهی زنی که با نگاههایش فریاد میزده "تو عاشق نیستی کِوین ... تو فقط یه متجاوز کثیفی" دیوانهاش میکرده. میتوانست در چند دقیقه ترتیب اخراج ساندرا را بدهد تا دیگر جلوی چشمش نباشد اما این چیزی نبوده که کِوین بخواهد، حتی وقتی به استعفای خودش هم فکر کرده، دیده نمیتواند دختره را توی آن وضعیت تنها بگذارد، هر چند که ساندرای بیچاره با از دور دیدن کِوین هم وحشت میکرده. روزها دیدن رنجی که همهی شادابی گذشتهی دختره را گرفته بوده و شبها سر کردن در محل جنایت که هر گوشهاش یادآور کار پلیدش بوده، همهی عزت نفس کِوین را ازش گرفته بوده؛ او خود را آدم کثیفی میانگاشته که نتوانسته جلوی خودش را بگیرد، نتوانسته ارزشمندی عشقش را حفظ کند، نتوانسته مراقب زنی باشد که حاضر بوده همهی زندگیاش را فدای او کند. در نهایت هم در پی این احساس گناه شدید، تصمیم میگیرد ایمیلی به ساندرا بزند، ابراز پشیمانی کند و به اطلاعش برساند که امشب تن لش و بوگندویش را میآورد اینجا خودکشی کند و مزاحم کار من شود.
سیگار آخر را که روشن کرد اَزم پرسید آیا اَزش چندشم میشود که خب گفتم اگر اَزش چندشم میشد، قطعا باهاش سیگار نمیکشیدم و همینطور به اطلاعش رساندم که خوب متوجهم که همهی این داستانها را سر هم کرده که مخ مرا کار بگیرد و مانع خودکشیام شود. دست آخر هم اضافه کردم که از همهی افراد شاغل در حوزهی روان در سراسر دنیا متنفرم از جمله او که مطمئنم حتی اسمش هم کِوین نیست و تنها چیزی که میخواهم این است که گورش را گم کند و بگذارد کارم را بکنم. او واکنشی به حرفهای من نشان نداد. سرخورده به نظر میرسید اما مطمئن بودم که دارد نقش بازی میکند.
همهی سیگار آخر را به تنهایی کشید، بعد برخاست، دستش را دراز کرد سمت من و گفت: «وقتشه» که خب مشخصاً من باورم نمیشد راست بگوید. مطمئن بودم دستم را میگرفت و مرا به زور میکشید بالا. ماشینی عبور کرد. در هر حال من برخاستم و از آنجا که رویدادها ماهیتاً اهمیتی برایم نداشتند، بیخیال اتفاقاتی که میافتند یا نمیافتند، کنارش ایستادم. شانههایمان چسبیده بود به هم اما هیچکدام نمیترسیدیم. همانقدری راحت بودیم که احتمالا بخواهیم دوش به دوش هم در پارک قدم بزنیم. او داشت زیر لب هی تکرار میکرد؛ «ساندرا منو ببخش» و بغض کرده بود.
ما آمادهی پریدن بودیم، دستهای هم را گرفتیم، توی چشم هم نگاه کردیم، نیمخیز شدیم و ... صدای جیغمانند زنی از پشت حفاظ، سکوت شب را شکست: «کِوین! نه ...»/ پایان