این دو انگشت اشاره و سبابهی تو با آن تنکه موهای یکدست سفید نشسته روی بند بالا به قدری گیراست که دور از جانت اگر زیر خاک هم باشند، همچنان جذبم میکنند؛ جوری که دلم پر میکشد دستت را بگذاری روی دستهی صندلی، مبل یا هر چیز دیگری که نشستنی باشد و دستهدار تا من بتوانم سیر تماشا کنم آن هارمونی گوشت و پوست و استخوان را؛ نه مثل حالا بیحرکت و آرام. نه، این طور دوست ندارم. میخواهم آن جوری باشد که همیشه بوده، کشیده و موازی با یک نخ مارلبوروی فیلتر قرمز روشن درست توی گودی بیخ انگشتها که دودش بنشیند روی ملکولهای بالا روندهی هوا، خیز بردارد و انگار که حریص شده باشد برای فرو رفتن توی سینهی گرمت، راه بگیرد سمت صورتت.
همهی قشنگی این هنریترین تصویر دنیا هم به همین است که مارلبوروی فیلتر قرمز لای انگشتان گندمگونت باشد، فقط مارلبورو و نه هیچ سیگار دیگری، نه حتی هیچ سیگار فیلتر قرمز دیگری مبادا که اصالت آن انگشتهای اساطیری خدشهدار شود، مبادا که بشکند وقار دستت را وقتی که بالا میآوری، پکی میزنی و درست همان طور که بود برمیگردانی به حالت اول، بیهیچ تغییری؛ دقیقترین میزانسنی که بشود تشریحش کرد، انگار نه انگار که آن همه راه رفته تا لبهایت و برگشته از یک سفر اثیری.
بعضی مریضیها سرسختند، خیلی سرسخت. به جانت که بیفتند ول کن نیستند حالا حالاها. از در بیرونشان کنی از پنجره بر میگردند، انگار که سالهاست لانه کردهاند لای تار و پود وجودت. این جور مریضیها همانهایند که شنیدهایم فیل را از پا میاندازند، فیل به آن بزرگی را، آدمیزاد که جای خود دارد اما خب این وسط هستند کسانی هم که امضا نکنند پای برگهی تسلیم بیقید و شرط را. جَنم دارند، کلهشقند و لجباز نه به اندازهی مریضی بیپیری که وجودشان را آلوده ولی به هر حال آن طور هم نیست که فرتی دستها را ببرند بالا و خلاص. میجنگند، جوری که آدم از تماشا کردن نبردشان لذت میبرد. به سامورایی تنهایی میمانند که خون جلوی چشمش را گرفته، طوری که هر چه بهش تیر میزنند فرو نمیافتد، شمشیر به دست قلب لشکری را میشکافد و جلو میرود و تو در نمایی باز میبینی که آن وسطها جایی میان قاتلینش ایستاده، دستها را روی دستهی شمشیر که حالا حکم پاها را دارد روی هم گذاشته و خیره به دوردستها، دارد تماشا میکند رفتن جان از بدنش را!
بله، قبول دارم. خیلیها هم میشکنند زیر شکنجهی مداوم بیماری. مریضی بیمروتی که مثل سوزن گرامافون گیر کرده روی صفحهی زندگیشان و هی غژغژ میکند. جسمشان را که میساید هیچ، روانشان را هم سنباده میکشد اما خب باید در نظر داشت برای این دسته از آدمها هم همه چیز در تسلیم خلاصه نمیشود؛ یک وقتهایی میبینی خودشان هم اگر ببُرند و وا بدهند باز برخی اندامهایشان هنوز آن اصالت اولیه را حفظ کردهاند. هنوز سبز ماندهاند نه این که تحت تاثیر بیماری رنگ نباخته باشند نه، چه بسا بیشتر از هر قسمت دیگری هم مانده باشند زیر سنگ زیرین آسیاب اما خب همچنان استیلشان را حفظ کردهاند. میخواهم بگویم هستند، شکستهاند اما هنوز اصیلند، مثل همین دو انگشت اشاره و سبابهی تو با آن تنکه موهای یکدست سفید نشسته روی بند بالا به قدری گیراست که دور از جانت اگر زیر خاک هم باشند، همچنان جذبم میکنند؛ جوری که دلم پر میکشد دستت را بگذاری روی دستهی صندلی، مبل یا هر چیز دیگری که نشستنی باشد و دستهدار تا من بتوانم سیر تماشا کنم آن هارمونی گوشت و پوست و استخوان را؛ نه مثل حالا بیحرکت و آرام. نه، این طور دوست ندارم. میخواهم آن جوری باشد که همیشه بوده، کشیده و موازی با یک نخ مارلبوروی فیلتر قرمز روشن درست توی گودی بیخ انگشتها که دودش بنشیند روی ملکولهای بالا روندهی هوا، خیز بردارد و انگار که حریص شده باشد برای فرو رفتن توی سینهی گرمت، راه بگیرد سمت صورتت.
همهی قشنگی این هنریترین تصویر دنیا هم به همین است که مارلبوروی فیلتر قرمز لای انگشتان گندمگونت باشد، فقط مارلبورو و نه هیچ سیگار دیگری، نه حتی هیچ سیگار فیلتر قرمز دیگری مبادا که اصالت آن انگشتهای اساطیری خدشهدار شود، مبادا که بشکند وقار دستت را وقتی که بالا میآوری، پکی میزنی و درست همان طور که بود برمیگردانی به حالت اول، بیهیچ تغییری؛ دقیقترین میزانسنی که بشود تشریحش کرد، انگار نه انگار که آن همه راه رفته تا لبهایت و برگشته از یک سفر اثیری./ پایان