خانهام تاریک است؛ تاریک که میگویم نه به معنای مطلق آن، بلکه منظورم شکل معمولش است، یعنی اینجا که دراز کشیدهام روی کاناپه و همزمان که با نوک سبیل نازک و جوگندمیام ور میروم، دارم توی کانالهای مختلف تلگرامی وِل میچرخم، فقط چراغهای هالوژن کمجان دور سقف آشپزخانه و چراغ مخفی بنفش رنگ دور تا دور سالن پذیرایی روشناند؛ ریسههای چینی مزخرف! همسایهی طبقهی بالا میهمان دارد. همسایهی طبقهی بالا هم که همیشه میهمان دارد، حتی این وقت سال که شب عید است و قاعدتا باید گرم خانهتکانی باشند؛ حدس میزنم پدر و مادر «مینو» خانوم و خانوادهی خواهرش باشند. خواهرش «سیما» شوهر خوشمشرب و حرافی دارد به نام «مهران» با دو پسربچه که وقتی با پسر مینو خانوم یکجا میافتند، آتش میسوزانند. پسر مینو خانوم چند سالی از بچههای خواهرش کوچکتر است. خود مینو خانوم یک سالی بزرگتر از خواهرش است اما دیرتر از او ازدواج کرده و اینست که سن تنها فرزندش از خالهزادههایش کمتر است. اینها یک خواهر سومی هم دارند به نام «نوشین» که باز بزرگتر از دو تای دیگر است و اینطور که «منوچهر» شوهر مینو خانوم برایم گفته در کانادا زندگی میکند؛ بدین ترتیب نوشین یک سال از مینو خانوم و دو سال از سیما بزرگتر است. باز بر اساس تعریفهای منوچهر؛ این سه تا خواهر در واقع شیر به شیر بودهاند، یعنی پدر و مادرشان هر سال بچه درست کردهاند به امید اینکه پسردار شوند و بعد که سه تا دختر پشت هم آوردهاند به این نتیجه رسیدهاند که بهتر است عملیات را روی همان سومی که سیما باشد، متوقف کنند.
توی این سه سالی که همسایهایم، هیچوقت نوشین را توی دورهمیهایشان ندیدهام. همینقدری اَزش میدانم که خیلی سال پیش اینترنتی عاشق یک مرد کانادایی میشود و میرود آن سر دنیا باهاش ازدواج میکند اما خب زندگیشان زیاد دوام نمیآورد. گویا چند سالی است که جدا شدهاند و بچه هم ندارد؛ بقیهشان یعنی پدر و مادر مینو خانوم، سیما و شوهرش زیاد میآیند و میروند و از سر همین رفت و آمد مداوم و خب رفاقتی که با منوچهر دارم، آشنا شدهایم با هم و سلام و علیک داریم. وقتی به ساختمان ما آمدند، مینو خانوم پا به ماه بود؛ «شایان» را همینجا به دنیا آورد. در واقع آپارتمانشان را از خودم خریدهاند. چند سال پیش دو تا خانهی کلنگی کنار هم را مفت خریدم و کوبیدم و یک ساله ساختمان را ساختم. همهی کارهایش را هم خودم کردم از نقشهکشی تا اجرا و نظارت. همیشه دوست داشتم لابلای این همه ساخت و ساز، چیزی هم بسازم برای خودم و جوری بسازمش که بشود تا پایان عمرم را با آسایش تویش بگذرانم، اینست که با همهی ساختمانهای اطراف فرق دارد؛ شخصیساز است به قول معروف.
داستان آشناییام با منوچهر به قبل از همسایگیمان برمیگردد؛ خانهی پدریاش را مشارکتی ساختیم. آن موقع هنوز مجرد بود و رفاقتی نداشتیم؛ رابطهمان بیشتر کاری بود. خودش از سرشناسان بازار تایرفروشهاست اما توی هر چیزی که بشود خرید و فروخت و دلالی کرد، دست دارد. تا حدود یک سال بعد از اینکه خانهی پدریاش را ساختیم، خبری اَزش نبود تا اینکه تماس گرفت و آشنایی داد و یک پروژهی تجاری پیشنهاد کرد. توی این مدت ازدواج کرده بود؛ با همین مینو خانوم. گفت که با همصنفانش پول روی هم گذاشتهاند و جایی را توی همان بازار خریدهاند و میخواهند پاساژ بزنند. پروژه، پروژهی نان و آبداری بود. کار را قبول کردم و در اِزای حق دلالیاش آپارتمان طبقهی بالا را به نامش زدم؛ رفیق شده بودیم دیگر.
وقتی اسبابکشی کردند، من سفر بودم و بعد که برگشتم، گلی و هدیهای گرفتم و چشمروشنی بردم خانهشان. اولین بار بود که مینو خانوم را میدیدم؛ دلم لرزید و جوری که هیچ از خودم انتظار نداشتم، محجوب شدم. دست خودم نبود اصلا. حواسم به حریمها و حرمتها بود اما مهرش بدجوری به دلم نشست و کاری هم از من برنمیآمد؛ خانوم بود واقعا. بعدترها فقط توی آسانسور یا جلوی در ورودی میدیدمش و سلام و احوالپرسی معمول. آن اوایل یکی دو بار به خانهشان رفتم اما بازدیدم را پس ندادند و کمکم حالیام شد که مینو خانوم اگرچه عاشق میهمانی گرفتن و این چیزهاست اما از رفیقبازی خوشش نمیآید و ترجیح میدهد پای رفقای شوهرش به خانهاش باز نشود.
وقت شام خوردنشان که میشود، بستهی سیگار و فندکم را برمیدارم و میروم توی تراس مینشینم به سیگار کشیدن و گوش دادن به صداهایی که از طبقهی بالا میآید؛ شوهر خواهره باز خالی میبندد و مجلس را گرم میکند. زنها توی آشپزخانه دوره گرفتهاند و دارند بساط شام را آماده میکنند. صدای خندهی منحصربفرد و جذاب مینو خانوم هر چند دقیقه یک بار به گوش میرسد و هر بار من با اینکه از ذهنم میگذرد؛ «چه دل خوشی داره» از اینهمه سرزندگی و شوری که در وجود این زن است، لذت میبرم. سیما خواهر مینو خانوم پدرش را خطاب قرار میدهد که «بابا جون برای شما ماست میریزم، سالاد نخوری ها» و شوهرش اعتراض میکند که «بذار بخوره بابا ... یه شب که هزار شب نمیشه ...» اما هنوز حرفش تمام نشده، یکی بهش میتوپد. بحث بالا میگیرد و همهمه میشود و در نهایت سیما در پایان جملهای نامفهوم با یک «... همین که گفتم» بلند قدرت نفوذش را به دیگران دیکته میکند.
کمکم به بخش محبوب من نزدیک میشوند؛ دور میز نشستهاند به شام خوردن و گپ زدن و تعارف کردن. صدای لعنتی قاشق و چنگالهایی که در برخورد با ظرفها سمفونی با هم بودن را به اوج میرسانند، مسخم میکند. مینو خانوم از همه چیز برای همه میکشد: «مامان از این کشک بادمجونه بچش ببین خوب شده ... پسرا ژله هم هست ها اما به شرط اینکه غذاتونو کامل بخورین ... بابا جون برنج خواستی بکشی از اون دیس کوچیکتره بکش، برات جداگونه کمروغن درست کردم ... آقا مهران از این کتف سوخاریها بذارم براتون؟ ... وا، آبجی برس به شوهرت دیگه داره برنج خالی میخوره ... عزیزم تو چیزی نمیخوای؟ قورمهم همونطوری شده که دوست داری ها ...» و همینطور دور هم میگویند و میشنوند و میخندند. در ذهنم همه چیز به یک واژه ختم میشود؛ خانواده؛ این بیهمتای بیبدیلِ آرامشبخش. خانواده یعنی همه چیز؛ بدون شک، خانواده یعنی همه چیز.
بچه که بودم خانهی کاهگلی بزرگ و حیاطدار پدربزرگم توی «بم» همیشه همینطور پر از میهمان بود. میهمان که نمیشد گفت البته؛ خودیهامان بودیم؛ ما و عموها و عمهها و بچههایشان تا اینکه زد و زلزله بیشتر از نیمی از آنها را به خاک سپرد. من آن موقع همینجا توی «تهران» درس میخواندم و همزمان کار هم میکردم و اتفاقا چند ماهی بود که با همسر سابقم آشنا شده بودیم؛ تازه تازه شده بود دوست دخترم. از خانوادهی ما فقط پدرم زنده ماند که بعد از چند سال سکته کرد و مُرد و برادر کوچکترم که ازدواج کرد و رفت شهر همسرش «مشهد» و چه بشود که چند سال یک بار همدیگر را ببینیم. با این حساب؛ درسم که تمام شد تا بخواهم به خودم بجنبم، ازدواج کرده و توی همین تهران ماندگار شده بودم. زلزله خانوادهام را از هم پاشید، خانوادههایمان را از هم پاشید؛ خانواده یعنی همه چیز.
قبلترها اسفند ماه طعم ویژهای برایم داشت؛ همه چیز دیگرگون بود، لذت میبردم از هوا، آدمها که در جوش و خروش بودند، خانهها که پردههایشان را میگرفتند برای خانهتکانی، درختها که جوانههایشان دل میبرد، گلفروشیها که شمعدانیها را میچیدند کنار یک عالم گلهای بهاری دیگر جلوی مغازه، بانکها که مدام پر و خالی میشدند از مردمی که اصرار داشتند شب عیدی یک عالمه پول نقد توی دست و بالشان باشد، حتی اگر قرار بود بعد از عید همان پولها را دوباره به بانکها برگردانند، خیابانها که به شکل دیوانه کنندهای پرترافیکتر از همیشه میشد و پیادهروهای پر از دستفروش؛ دستفروشهایی که همه چیز میفروختند به آدمهایی که شب عید همه چیز میخریدند. قبلترها اسفند ماه یاد عاشقانههام میافتادم اما خب بعدتر که آرشیتکتتر شدم و کلی ساختمان ساختم و پول روی پول گذاشتم و حواسم پرت شد به صفرهای حساب بانکیام، دیدم که ای دل غافل؛ چند تا اسفند ماه آمده و رفته و من هیچ نفهمیدهام از آن همه زیبایی؟
هنوز توی تراس نشستهام و غرق تنهایی خویشم؛ با خودم میاندیشیدم کاش زن سابقم ترکم نمیکرد، کاش میتوانست مرا ببخشد، کاش آن حماقت اَزم سر نمیزد، کاش روی زندگیام ریسک نمیکردم، کاش زمان به عقب برمیگشت؛ به سالها پیش که زنم مُچم را با معشوقهام گرفت و اَزم جدا شد. حالا که دنیا دیدهتر شدهام و پختهتر، تازه فهمیدهام که نباید میگذاشتم برود؛ شده با التماس باید نگهش میداشتم و دنیایم را به پایش میریختم، بچهدار میشدیم؛ خانواده میشدیم. خانواده یعنی همه چیز.
صدای خندهی دلربای مینو خانوم رشتهی افکارم را پاره میکند. چیزی به سرعت از ذهن و دلم میگذرد؛ "خوش به حال منوچهر که چنین زنی دارد." اما چطور این اندیشه از وجودم گذر کرد؟! یعنی دارم حسادت میکنم؟ جا میخورم از احوال خودم! نه، نه، مطمئنم که حسادت نیست؛ حتی دوست ندارم غبطه بخورم به بالاییها. ته دلم را صاف میکنم و خوب میگردم؛ میبینم انصافا تنها حس پررنگی که دارم لذت بردن از این همه زیبایی است. برایشان خوشحالم و قاعدتا خوب میدانم که هیچ زندگی بینقصی هم وجود ندارد. آنها هم بالاخره مشکلات خودشان را دارند اما خب همین که وقتی با همند، اینقدر حالشان خوب است، دیگرانی مثل مرا هم زیبا میکند. مینو خانوم دارد ماندهی غذاها را برای میهمانانش بستهبندی میکند تا با خودشان ببرند و همزمان برای سیما تحلیل میکند که نوشین تصمیم درستی گرفته که میخواهد برگردد ایران و ماندگار شود. سیما در تایید حرفهای او میگوید: «سخته غربت واقعا، خصوصا که تنها هم باشی. باز تا وقتی اون الدنگ کانادایی بود، سرش گرم بود آبجیم ...» و مینو خانوم پی حرفش را میگیرد: «حالا مطمئنی کار و باراشو کرده؟» و بعد سیما با جزئیات تشریح میکند که از شرکتی که تویش کار میکرده، بیرون آمده، خانهاش را هم باید تا چند روز دیگر تحویل بدهد و دیگر خب خودش است و دو سه تا چمدان.
***
درِ آپارتمانم را که به رویش باز کردم، اول به نظرم رسید مینو خانوم است. همان شکلی بود دقیقا؛ قد کوتاه، چشمهای نسبتا درشت و پیشانی بلند که کمی هم برجسته بود با طرههای موی خرماییاش که از دو طرف صورتش آویزان بودند. گفت: «سلام، سال نوتون مبارک. من نوشین هستم، خواهرزن آقا منوچهر و شما هم باید آقای عیشآبادی باشین ... خسرو خان ... درسته؟» و خواست که اگر اجازه میدهم داخل شود و چند دقیقهای وقتم را بگیرد! خب معلوم است که حسابی جا خورده بودم و بُهت از صورتم میبارید. در طول تمام آن دقایقی که اَزش پذیرایی میکردم، لبخند محوی به لب داشت و منتظر بود بنشینم که بالاخره نشستم و او رشتهی کلام را به دست گرفت. گفت که متوجه است از دیدنش جا خوردهام و بابت این موضوع عذرخواهی کرد. راحت و بیتکلف رفتار میکرد، انگار که سالهاست مرا میشناسد یا مثلا دارد از فروشگاه خرید میکند. گفت: «چهلویک سالتونه، آرشیتکت هستین، یک بار قبلا ازدواج کردین و جدا شدین و از خانواده هم فقط یه برادر دارین که توی مشهد زندگی میکنه ... درسته؟» که تایید کردم و او ادامه داد که اساسا فردی منطقی است و سن و سالش خیلی وقت پیش از دورهی قایم شدن توی پستو و منتظر خواستگار نشستن گذشته است، پس میرود سر اصل مطلب. اصل مطلب؟ بله، اصل مطلب این است که چند ماهی است خواهرهایش به پیشنهاد منوچهر مرا برای ازدواج با او در نظر گرفتهاند و قرار است پس فردا مینو خانوم میهمانی بگیرد و مرا هم دعوت کنند تا خواهر بزرگه مرا ببیند و برانداز کند و به اطلاع بقیه برساند که آیا اصلا اَزم خوشش آمده یا نه تا اگر آمده بود، بعدها منوچهر به یک نحو آبرومندانهای موضوع را با من در میان بگذارد و دستش بیاید که آیا اصلا قصد ازدواج دارم ـ که توی عالم رفاقت میدانست که بدم هم نمیآید ـ یا نه و اگر دارم، نظرم در مورد نوشین که توی آن میهمانی ـ که تازه قرار است پسفردا شب برگزار شود ـ دیدم، چیست؟ گفتم: «به نظر دوربین مخفی میاد» و سعی کردم مصنوعی هم که شده، لبخند بزنم. گفت: «میدونم یه کم عجیب به نظر میاد شبیه فیلمها اما ... اما واقعیتش همونطور که گفتم؛ سنم از این خالهزنک بازیا گذشته و راستش حوصلهم نکشید منتظر بشینم، ببینم پلن به پلن نقشهی منوچهر و خواهرهام چطور قراره پیش بره. با خودم فکر کردم و دیدم بهتره خودم پا شم بیام هم ببینمتون و هم موضوع رو باهاتون در میون بذارم ... اما خب ... ناگفته پیداست که این ملاقات باید بین خودمون دو تا بمونه ... پس فردا که اومدین مهمونی به روی خودتون نیارین که قضیه رو میدونین ...» و چشمکی زد و پرسید: «باشه؟» که سر تکان دادم و گفتم: «خب، حالا چیکار باید بکنیم؟» و آنچنان گیج و طفلکی شده بودم که نوشین ناخودآگاه زد زیر خنده که «خدا منو بُکشه، ببین چیکار کردم باهاتون ... حسابی به هم ریختین» و من فکر کردم که حتی خندههایش هم شبیه مینو خانوم است. خلاصه که تصمیم گرفتیم فارغ از نقشههای بقیه و موضوع ازدواج، بیشتر با هم آشنا شویم و از خودمان حرف بزنیم. نشان به آن نشان که بیشتر از پنج ساعت گپ زدیم؛ از خودمان گرفته تا کتاب و سینما و کانادا و مهاجرت و غربت و حتی اون یارو الدنگ کاناداییه که زمانی شوهر نوشین بود.
عزم رفتن که کرد؛ بهش اصرار کردم برای شام بماند. تعارف کرد اما در نهایت به این شرط که دو تایی آشپزی کنیم و اینطور نباشد که او تنهایی بنشیند این سر سالن پذیرایی دَرندشت خانهام و من آن طرف توی آشپزخانه وقت بگذرانم، قبول کرد که بماند. با هم آشپزی کردیم و همانجا بود که بهش گفتم؛ امروز عجیبترین و در عین حال هیجانانگیزترین روز زندگیام در حداقل یک دهه اخیر بوده است. نخودی خندید و تایید کرد که «آره ... روز عجیبی بود» و اَزم در مورد زن سابقم پرسید. چیزی در مورد اینکه بهش خیانت کردم، بروز ندادم و سر جمع و کلی توضیح دادم که آن موقعها هر دو جوان و خام بودیم و زندگی را اشتباهی میفهمیدیم. پرسید: «اگه برمیگشت ... اگه برگرده، قبولش میکنین؟» که برایش توضیح دادم؛ آخرین خبری که اَزش دارم، مربوط به دو سال پیش است که بچهی دومش را به دنیا آورده بود و اضافه کردم: «اگه میشد برگردوندش، حاضر بودم همهی زندگیمو بدم ...» و آه کشیدم. نوشین کنترل شده چهره در هم کشید و عذر خواست که ناراحتم کرده است اما چند ثانیه بعد باز ادامه داد: «هنوز دوسش دارین؟» که به دروغ گفتم: «نه، دیگه حتی خیلی وقتها یادم هم نمیاد ... خیلی سال گذشته ... زمان زیادیه» اما خب خودم میدانستم که هنوز هم دوستش دارم؛ همانطور که سه زن دیگری که هر کدام مقاطعی توی زندگیام بودند را.
نوشین بحث را عوض کرد؛ از سرمای کانادا گفت که دیگر او را به ستوه آورده بود و حرف پشت حرف تا در نهایت به اینجا رسیدیم که من اَزش پرسیدم، چطور توانسته زندگی باکیفیت آنجا را رها کند و برگردد به جهان سوم خودمان. نوشین چند دقیقهای در تایید حرف من از کیفیت بالای زندگی در غرب و خصوصا ارزش و اهمیتی که برای کرامت انسانی آدمها قائلند، صحبت کرد و در ادامه معایب مهاجر بودن را برشمرد؛ اینکه به هر حال یک نگاه تحقیرآمیز کلی به مهاجران، خصوصا اگر از خاورمیانه باشی، وجود دارد و هر چقدر هم که رشد کنی و بالا بروی باز به نوعی شهروند درجه دوم محسوب میشوی؛ اینکه خیلی از اینهایی هم که رفتهاند بعد از چند وقت پشیمان میشوند، خصوصا اگر آدمهای ذاتا شرقی و گرمی باشند اما خب برای اویی که خانه و زندگیاش را پول کرده و رفته آنجا، بعد با هزار مصیبت خودش را در جامعه جدید جا انداخته، فکر کردن به بازگشت هم ترسناک است. بعد ادامه داد: «منم که میبینید برگشتم، واقعیت اینه که شکست خوردم. یه ازدواج اشتباه داشتم که همه چیزم رو روش قمار کردم و خب نشد ... بعد از طلاق خیلی زور زدم که سر پا بمونم و میشد هم که بمونم اما یه شب نشستم و فکر کردم که آخرش چی؟ تا کی باید بجنگم برای اثبات این موضوع که توی مسیر درستی هستم؟ اون اوایل قرار بود مینو رو هم ببرم پیش خودم که تا کارام اوکی بشه و جا بیفتم و ازدواجم سر بگیره و این حرفا، زد و شوهر کرد و بعدش هم که منوچهر اصلا زیر بار مهاجرت نرفت» و خب این وسط نوشین وقتی دید جوری غرق گوش دادن به حرفهای او هستم که گوجهها دارند زیر دستم میماسند، آمد و چاقو را از دستم گرفت و خودش با مهارت شروع کرد به خرد کردن بقیهی مواد سالاد شیرازی. این راحت بودنش توی رفتار خیلی برایم جذاب بود. من دو تا چایی برای خودمان ریختم و نشستم پشت میز ناهارخوری و او ادامه داد: «سیما هم که کلا این قضیهی مهاجرت رو قبول نداره. میگه اگه ما توی کشور خودمون به یه افغانی که حتی زور زده پزشک و مهندس شده، احترام گذاشتیم، اون وقت مردم کشورای دیگه هم به ما احترام میذارن. بیراه هم نمیگه البته ... خب میدونید آقا خسرو ... ما سه تا خواهر خیلی به همدیگه وابستهایم و همینطور به پدر و مادرمون. دوری و تنهایی خیلی بهم فشار میآورد. دلم پر میکشید برای خانوادهم ... اون شب کذایی که میگم نشستم و فکرامو کردم، دقیقا همین مسائل توی ذهنم بود. تهش قرار بود چی بشم؟ با ناسا برم مریخ؟ من از زندگی آرامش و لذتش رو میخواستم که اونجا نداشتم، اینه که دلمو زدم به دریا و برگشتم» و بعد خیلی فرز و چابک غذا را هم کشید توی ظرفی که کنار دستش بود و آورد گذاشت روی میز، کنار سالاد شیرازی، از توی یخچال نوشیدنی برداشت، چرخی زد دور آشپزخانه، بعد آمد نشست روبروی من آن سر میز و گفت: «دیگه زحمت بشقاب و قاشق، چنگال با خودتون، چون جاشونو بلد نیستم ...» اما انگار که یکهو چیزی به خاطرش آمده باشد، تندی گفت: «ببخشینا جناب عیشآبادی من اینقدر راحت و پررواَم ... اگه حس میکنین دارم به حریم آشپزخونهتون تجاوز میکنم، بهم بگین که دیگه شیطونی رو بذارم کنار» و زد زیر خنده. بهش گفتم که رفتارش اصالت دلنشینی دارد و اینکه خود واقعیاش را بروز میدهد، برایم خوشایند است. گفت که این را از غربیها یاد گرفته است و بعد تا من از جایم بلند شوم به آوردن ظرفها، ادامه داد: «راستش یکی از دلایل برگشتنم هم شما بودین. بس که منوچهر تعریفتون رو کرده و از اخلاقیات خوبتون گفته ...» و منِ احمق بیهوا از دهنم پرید: «با این حساب برای ازدواج با یه خارجی رفتین کانادا و برای ازدواج با یه ایرانی برگشتین وطن» که خب مشخصا خیلی بهش برخورد و ناراحت شد، اگرچه مطلقا چیزی به روی خودش نیاورد. تا من بخواهم گندی را که زده بودم، جمع کنم، شام را سرسنگین خورده بودیم و کمکم داشت دیرش میشد. ابراز ندامت کردم که حرف بیهودهای زدم اما نوشین گفت: «سخت نگیرین آقا خسرو، برخورد اوله. هر دوی ما هم آدمای باتجربهای هستیم. کی میدونه آینده چی میشه؟ شاید زن یکی دیگه شدم اصلا ...» و با نمکترین قهقههی زنانهی دنیا را زد.
وقت رفتن باز تاکید کرد که منوچهر و خواهرش چیزی از ملاقاتمان نفهمند که بهش اطمینان دادم همینطور خواهد بود. تا آستانهی در بدرقهاش کردم و منتظر شدم آسانسور برسد. در را باز کرد و قبل از اینکه وارد آسانسور شود، گفت: «ببخشین آقا خسرو ... میتونم یه سوال شخصی بپرسم اَزتون؟» و پرسید: «اگر همسر احتمالی آیندهتون اصرار داشته باشه سبیلتون رو کامل بتراشین، این کارو میکنین یا روش تعصبی چیزی دارین؟» که جا خوردم، اگرچه آن لحظه محو شکلک شیرینی بودم که روی صورتش نشانده بود. گفتم که هیچ تعصبی روی سبیلم ندارم و لبخند زدم. همراه با چشمکی دلبرانه برایم دست تکان داد و گفت: «قرار فردامون یادتون نره» و رفت. درِ آپارتمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. خانه پر از زندگی شده بود. موبایلم را برداشتم و دوباره صفحهی اینستاگرامش را باز کردم. همینطور که به سمت اتاق خواب میرفتم، گذاشتم همهی چراغها روشن بمانند./ پایان