مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۲ دقیقه·۴ سال پیش

داستان| دوری بیش از حد نزدیک غربت

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - بهمن 1399

مفهوم «غربت» برای «لانا بودمر» دختر پنج ساله‌ی «اِریک» و «اِلینا» بودمر در حضور یا عدم حضور پدر و مادرش خلاصه می‌شد؛ مثل آن دفعه که توی تعطیلات سال نو برای اولین بار «سوئیس» را ترک و به یکی از شهرهای ساحلی «آمریکا» سفر کردند. آنجا برخلاف آنچه والدینش ادعا و مدام در گفت‌وگوهای‌شان تکرار می‌کردند؛ لانا هیچ احساس غربت نمی‌کرد. نمی‌فهمید منظور آنها از اینکه نمی‌شود به آنجا احساس تعلق پیدا کرد و مردم آن شهر غریبه‌پذیر نیستند، چیست یا چرا دل‌شان برای شهر خودشان «زوریخ» تنگ شده است. تا وقتی آن دو تا باهاش بودند، هیچ جای دنیا احساس غربت نمی‌کرد اما خب کافی بود آنها نباشند، آن وقت همه چیز به طرز عجیب و غیرقابل باوری غریبه می‌شد؛ حتی خانه. یعنی تا وقتی پدر و مادرش یا حتی یکی از آنها خانه بود، آنجا جای همیشگی زندگی بود با چیزهایی که متعلق به هر سه تای‌شان بود اما همین که گاهی پیش می‌آمد و برای ساعاتی در خانه تنها می‌شد؛ به نظرش می‌رسید فضایی غریب بر آنجا حکمفرماست و اشیا آن چیزهای آشنای همیشگی نیستند.

وقتی پدر و مادر لانا کشته شدند، او توی مهد کودک بود. مادرش از سر بی‌حوصلگی‌های روزمره با همسرش تماس گرفته و او را به صرف قهوه در کافه‌ی همیشگی دعوت کرده بود. عصر یکی از روزهای اواخر تابستان بود. اِلینا تی‌شرتی سفید که رویش تصویری از «بریتنی اسپیرز» در حال اجرا چاپ شده بود و شلوار جین آبی سنگ‌شور شده‌ی تقریبا نویی پوشید، موهای خرمایی‌اش را سرسری از فرق سر به دو طرف شانه و پشت سرش رها کرد و در حالی که با صدای بم همیشگی‌اش تلفنی به شوهرش گوشزد می‌کرد زودتر سر قرار حاضر شود تا از آن طرف بتوانند به موقع دخترشان را از مهد کودک تحویل بگیرند از خانه خارج شد. چیزی که اِلینا بودمر آن موقع حتی فکرش را هم نمی‌کرد، این بود که دیگر هرگز به آن خانه، خانه‌شان باز نخواهد گشت؛ نه او و نه شوهرش اِریک.

کافه‌ی همیشگی در واقع کافه‌ای معمولی در مرکز شهر بود که سال‌ها پیش اِریک و اِلینا آنجا با هم آشنا شده بودند. اِلینا آن موقع بیست‌وهفت ساله بود و دلش شوهر می‌خواست؛ واقعا دلش شوهر می‌خواست. او پشت یکی از میزهای چیده شده توی پیاده‌رو نشسته بود به نوشیدن قهوه و خواندن کتاب که خنده‌های بلند جمعی مردانه توجهش را جلب کرد. یکی از آن چند مرد مثل خودش قد بلندتر از بقیه بود با صورتی کشیده و اصلاح شده که دندان‌های مرتب و سفیدی هم داشت. اِلینا به مَرده لبخند زد و مَرده هم همچنان که داشت می‌خندید برایش سر تکان داد. چند دقیقه بعد آن آقای قد بلند آمد سر میز اِلینا و باهاش به خوش و بش پرداخت. اواسط بهار بود و پیاده‌روی جلوی کافه مملو از آدم‌هایی که مشغول گپ زدن، مطالعه و شکم‌چرانی عصرگاهی بودند. مَرده خودش را معرفی کرد؛ اِریک و بدین ترتیب آن دو خیلی ساده بدون هیچ تعلیق دراماتیکی با هم آشنا و در ادامه دوست شدند. دقیقا یک سال و سه ماه و هجده روز بعد از اولین دیدار، اِلینا به اطلاع اِریک رساند که دلش شوهر می‌خواهد؛ یکی که بتوانند بقیه‌ی عمر را دور از هیجانات عاشقانه‌ی مخصوص جوان‌ها باهاش بگذراند. دلش نمی‌خواست چرخه‌ی معروف "شیرینی عشق تازه و تلخی جدایی" مدام توی زندگی‌اش تکرار شود. دلش عشق‌های تازه و مردهای تازه نمی‌خواست. اِلینا دنبال نوعی ثبات عاطفی در زندگی‌اش می‌گشت و با توجه به اینکه خانواده‌ای نداشت ـ جز یک خواهر کوچکتر که سال‌ها اَزش بی‌خبر بود ـ بسیار راغب به نظر می‌رسید تا خودش با مردی مناسب تشکیل خانواده بدهد و به آن آرامشی که مدنظرش بود، برسد. اِریک خیلی زود و با اشتیاق از این ایده استقبال کرد و هر دو موضوع را با پدر و مادر اِریک در میان گذاشتند.

وقتی پدر و مادر لانا کشته شدند، او توی مهد کودک بود. زن و شوهر در کافه‌ی همیشگی قرار گذاشته بودند و توی پیاده‌روی جلوی کافه پشت میزی که اولین بار با هم آشنا شده بودند، نشسته بودند به نوشیدن قهوه که یکی از آن بنیادگراهای افراطیِ همیشگی تاریخ با یک ماشین وَن بزرگ از خیابان خارج و با سرعت از روی آدم‌هایی که توی پیاده‌روی جلوی کافه نشسته بودند پشت میزها رد شده بود. جز اِریک و اِلینا بودمر، چهار مرد و زن دیگر هم در این اقدام تروریستی کشته شدند و تعداد زیادی مجروح هم سر از بیمارستان‌ها درآوردند. عصر آن روزِ اواخر تابستان هیچ‌کس برای تحویل گرفتن لانا به مهد کودک نرفت.

لانا حتی توی مهد کودک هم احساس غربت می‌کرد؛ این را البته هیچ‌کس نمی‌دانست، چون یک دختربچه‌ی پنج ساله کلمات لازم برای بیان احساس غربتی که او را فرا می‌گرفت، نداشت. تا قبل از پنج سالگی همه‌ی روز را با مادرش در خانه می‌گذراند اما بعد والدینش تصمیم گرفتند برای اجتماعی‌تر شدن فرزندشان اقدامی بکنند، اینست که لانا را به صورت محدود به مهد کودک سپردند؛ بدین ترتیب که اِلینا ظهر دخترش را به مهد کودک می‌رساند و عصر تحویلش می‌گرفت. قرار بود لانا این چند ساعت را با همسالانش بگذراند و تحت نظر مربیان مهد، نحوه تعامل با آنها را فرا بگیرد.

وقتی پدر و مادر لانا کشته شدند و او به اصطلاح یتیم شد به واقع تا مدت‌ها تعریف درستی از موقعیت خودش نداشت. کی از یک بچه‌ی پنج ساله انتظار درک چنین مصیبت بزرگی را دارد؟ این کمال بی‌انصافی است! موضوع اصلی این است که عبارت "یتیم شدن" توصیف دقیقی از بلایی که سر لانا آمده بود، محسوب نمی‌شد. لانا در واقع بی‌همه‌کس شده بود. پدر و مادرش را در یک لحظه از دست داده بود، پدربزرگ و مادربزرگش که در واقع همان پدر و مادر اِریک بودند به ترتیب در یک و چهار سالگی لانا از دنیا رفته بودند و کسی هم چیزی در مورد خاله‌اش نمی‌دانست. یک لانای بی‌همه‌کس و تنها، فقط می‌توانست به دست‌های قانون سپرده شود.

مرکز حمایت از کودکان تا پیدا شدن ردی از نزدیکان احتمالی لانا، تصمیم گرفته بود او را به یکی از خانواده‌های مورد اعتماد بسپارد، اگرچه تجربه به کارشناسان و مددکاران مرکز نشان داده بود که بعید است خبری از خاله‌ی کذایی دخترک بشود و بر همین اساس آنها خانواده‌ای را انتخاب کرده بودند که بتواند لانا را به عنوان فرزند بپذیرد و بزرگ کند.

روز اولی که دختر پنج ساله‌ی اِریک و اِلینا بودمر وارد خانه‌ی جدیدش شد، احساسی متفاوت با چند هفته‌ی گذشته نداشت. از وقتی مادرش او را به مهد کودک سپرده و دیگر هیچگاه بازنگشته بود، لانا به شکلی مداوم احساس غربت و ناامنی می‌کرد و حالا هم در واقع همان حس را داشت. پدر و مادر جدیدش به نظر مهربان و دلسوز می‌رسیدند و حتی یک برادر هشت ساله هم پیدا کرده بود که اتاقش را با او شریک شده بود اما با وجود همه‌ی اینها لانا احساس می‌کرد یک چیزی کم است. ورای همه‌ی آدم‌های خوبی که احاطه‌اش کرده بودند تا او کمترین آسیب ممکن را ببیند، دخترک همچنان احساس غربت می‌کرد. لانا دختری درونگرا بود که واکنش‌هایش به همه‌ی این تغییرات یکباره و ناگهانی نمود بیرونی چندانی نداشت تا اطرافیان بتوانند با تفسیر آن نمودها به نتیجه‌گیری دقیق‌تری در مورد او برسند. تنها واکنش ملموس او صرفا سکوت بود و زُل زدن به یک نقطه. پرخاشگری نمی‌کرد، گریه نمی‌کرد، حتی خودش را خیس هم نمی‌کرد ... فقط سکوت و زُل زدن به یک نقطه.

آخرین باری که اِلینا خواهر کوچکترش «اِمیلی» را دیده بود، چند روز بعد از مرگ پدر و مادرشان بود. آن موقع اِلینا بیست‌ویک سال داشت و تصمیم گرفته بود «استریپتر» شود. اِمیلی خواهر بزرگترش را مسئول مرگ والدین‌شان می‌دانست، چرا که آنها با عجله‌ای که به خاطر نجات دادن اِلینا داشتند، تصادف کرده و مُرده بودند. اِلینا تصمیم گرفته بود در یکی از «کاباره»های شهر مشغول به کار شود و خب این موضوع را هم به اطلاع پدر و مادرش رسانده بود اما آنها حتی فکرش را هم نمی‌کردند که دخترشان واقعا بخواهد تن به این کار بدهد. حرف‌هایش را جدی نگرفته و گذاشته بودند به حساب سرکشی اوایل دوره جوانی اما وقتی اِلینا عکسی از خودش در لباس لُختی و پرزرق و برق مخصوص استریپترها در حالی که از آن میله‌ی معروف (تیرک بورلسک) آویزان بود را برای مادرش فرستاد، زن و شوهر بیچاره تقریبا دیوانه شدند. هر دو به سرعت سوار اتومبیل شده و با سرعت رانده بودند سمت کاباره‌ای که حدس می‌زدند عکس دخترشان در آنجا گرفته شده است. این حادثه باعث شد اِلینا این شغل را شروع نکرده برای همیشه کنار بگذارد اما خواهرش اِمیلی هیچ‌وقت نتوانست او را ببخشد. چند شب به طور مداوم با هم دعوا کردند و در نهایت اِمیلی برای همیشه خانه را ترک کرد. خانه را برای همیشه ترک کرد و اِلینا دیگر تا آخر عمر کوتاهش هیچ‌وقت دوباره او را ندید.

تنها ردی که اداره حمایت از کودکان و پلیس از اِمیلی پیدا کرده بودند، مربوط می‌شد به استفاده از یک کارت اعتباری. آن کارت دو سال پیش در یک فروشگاه زنجیره‌ای در جنوب سوئیس مورد استفاده قرار گرفته بود و بر همین اساس هم آنها موفق شدند با مراجعه به آدرس مربوط به آن کارت، اِمیلی را پیدا کنند؛ زنی میخواره و ولگرد که در زیرزمین یک ساختمان قدیمی زندگی می‌گذراند. به قول مددکار پرونده؛ اِمیلی مدت‌ها پیش از دست رفته بود. او هم مثل خواهرش اِلینا قد بلند و کشیده بود و البته به مراتب زیباتر، اگرچه ظاهر ژنده و پریشانش رغبتی به تماشا کردنش در هیچ مردی ایجاد نمی‌کرد. خانه‌اش در حقیقت شبیه انباری و پر از خرت‌وپرت‌هایی بود که از گوشه و اطراف شهر جمع‌آوری کرده بود؛ شیشه‌های خالی مربا، جاروهای شکسته، صندلی‌های بدون پایه و خلاصه هر چیزی که آدم‌ها آن را به دلیل آشغال و بی‌استفاده بودن، دور انداخته بودند. توی آن زیرزمین نمور و سیاه فقط به اندازه‌ی یک تشک فنری کثیف روی زمین و مسیری باریک تا دستشویی نشانه‌هایی از زندگی انسانی به چشم می‌خورد. اِمیلی نه شغل مناسبی داشت و نه هوش و حواسش به جا بود. همواره شیشه‌ای الکل در جیب پالتوی پاره‌ای که تابستان و زمستان بر تن داشت، دیده می‌شد و از بوی متعفنی که به اطراف می‌پراکند، می‌شد فهمید که سال‌هاست حمام نرفته است. با این اوصاف امکان نداشت لانای پنج ساله‌ی معصوم را به زنی که حتی توان نگهداری از خودش را هم نداشت، بسپارند. سرنوشت پرونده مشخص بود اما مسئولان مربوطه به لحاظ آیین‌نامه‌ای و قانونی موظف بودند جریان را به طور کامل برای اِمیلی شرح و وضعیت پرونده‌ی خواهرزاده‌اش را توضیح دهند. بدین ترتیب او به اداره‌ی مربوطه فراخوانده شد و آنجا در مورد لانا برایش حرف زدند، خواهر و شوهرخواهرش که به آن شکل دردناک کشته شده بودند و آینده‌ای که دخترک می‌توانست در خانواده‌ی جدیدش داشته باشد.

برآورد همه‌ی مسئولان پرونده‌ی لانا این بود که خاله‌اش با توجه به وضعیت اسفباری که دارد با سپردن دخترک به خانواده‌ای که اداره حمایت از کودکان انتخاب کرده بود، موافقت و از خودش سلب مسئولیت خواهد کرد اما خب آنها اشتباه می‌کردند. اِمیلی بر اساس ذهنیتی که از خواهر بزرگترش داشت، حدس می‌زد او فاحشه‌ای چیزی شده و توی همه‌ی این سال‌های گذشته هم مثل خود او آواره و آسیب‌دیده بوده است اما وقتی فهمید اِلینا یک زندگی قابل قبول و دختری پنج ساله داشته، جا خورد. باورش نمی‌شد اِلینا بعد از مرگ پدر و مادرشان توانسته خودش را جمع و جور کند. خود اِمیلی بعد از آن حادثه به نوشیدن پناه برد و الکل به مرور زمان همه چیزش را اَزش گرفت.

فهمیدن این موضوع که دختری پنج ساله توی دنیا زندگی می‌کند و نفس می‌کشد که به نوعی به او ربط پیدا می‌کند، حسی عجیب در اِمیلی برمی‌انگیخت؛ گویی رشته‌هایی پاره شده در درونش دوباره پیوند خورده باشند. نوعی کشش در خودش نسبت به لانا احساس می‌کرد که طعمی آشنا و خوشایند داشت، انگار که در غربت بی‌پایان سرزمینی بیگانه، فرد آشنایی ببینی؛ یک هم‌ریشه، یکی منشعب شده از خودت اما خب به اِمیلی اجازه‌ی ملاقات با خواهرزاده‌اش داده نشد و او فقط توانست یک بار از دور آن هم با حضور دو مأمور پلیس لانا را هنگام بازی در پارک تماشا کند، فقط یک بار اما همین یک بار چنان نیرو و انگیزه‌ای در اِمیلی ایجاد کرد که آن زن تصمیم گرفت هر طور شده به زندگی عادی بازگردد و حضانت خواهرزاده‌اش را در اختیار بگیرد.

بعد از گذشت یک سال لانا هنوز با خانواده‌ی جدیدش کنار نیامده بود؛ البته از نظر دیگران همه چیز بی‌نقص بود و دخترک توانسته بود به محیط و پدر و مادر جدیدش عادت کند اما در درون لانا هنوز هم آن حس غربتی که وقتی پدر و مادرش نبودند، تجربه‌اش می‌کرد، وجود داشت. پدر و مادر جدیدش او را در آغوش می‌گرفتند و مثل دیگر فرزندشان به او نیز محبت می‌کردند اما لانا همچنان حس می‌کرد چیزی در این میان کم است؛ یک جای خالی ملموس وجود دارد که حتی با محبت هم پر نمی‌شود. در این بین اگرچه احساس ناامنی‌اش تا حدودی کاهش پیدا کرده بود اما همچنان فکر می‌کرد در جایی خیلی دور و میان غریبه‌ها زندگی می‌کند. از سوی دیگر؛ اِمیلی توی این یک سال توانسته بود با اراده و توانی که هیچگاه از خودش سراغ نداشت تحت نظارت دادگاه پیشرفت‌های قابل توجهی بکند؛ اعتیاد به الکل را ترک کرده بود و پس از نقل مکان به زوریخ و سر و سامان دادن به وضعیت خانه‌ی پدری‌اش، شغل مناسبی هم پیدا کرده بود. بدین ترتیب کم‌کم به او اجازه داده شد مدیریت بخشی از اموالی که از والدین خودش و همچنین دارایی‌های خواهرش برجای مانده بود را برعهده بگیرد به این شرط که به طور منظم در گروه‌های درمانی ترک الکل حضور داشته باشد. این اواخر حتی به اِمیلی اجازه داده شد که خواهرزاده‌اش را از نزدیک ببیند. او تحت نظارت مددکار اداره حمایت از کودکان به خانه‌ی زن و مردی که لانا به آنها سپرده شده بود رفت و او را دید و در آغوش گرفت. اِمیلی آن روز نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد به همین دلیل خیلی زود آنجا را ترک کرد اما حالا مطمئن‌تر از قبل، می‌دانست که دلیل مهمی برای زندگی کردن دارد.

لحظه‌ی مواجهه با اِمیلی یکی دیگر از مهمترین مقاطع زندگی لانا تا آن زمان محسوب می‌شد، لحظه‌ای که این دختر شش ساله به کشفی بزرگ در رابطه‌اش با آدم‌ها نائل شد. در ظاهر و از نگاه دیگران او همان لانای ساکت و گوشه‌گیر بود که چند دقیقه اتاقش را ترک کرد، از پله‌ها آمد پایین، زنی را که به او گفته بودند خاله‌اش است دیده و بعد از یک بغل کوچولو برگشته بود بالا توی اتاقش. از نظر دیگران او هنوز با خاله‌اش اُخت نشده بود و غریبگی می‌کرد اما این یک اشتباه استراتژیک در تحلیل رفتار لانا محسوب می‌شد، چون همان یک بغل کوچولو باعث شد لانای شش ساله بعد از یک سال و چند ماه تحمل حس فرساینده‌ی غربت، احساس آرامشی عمیق بکند، شبیه حسی که کنار پدر و مادرش داشت.

لانا بعد از آن ملاقات کوتاه با خاله‌اش هر روز به او فکر می‌کرد؛ هر روز توی تختخوابش دراز می‌کشید، عروسک محبوبش که یک میکروب دست و پا دراز و بنفش بود را در دست می‌گرفت و به لحظات کوتاهی که توی آغوش خاله اِمیلی‌اش بود، فکر می‌کرد. بالاخره هم در خلال همین فکر کردن‌ها بود که دختر کوچک اِریک و اِلینا بودمر کشف کرد؛ آنچه باعث می‌شود حس غربت از بین برود، فقط حضور آدم‌ها نیست، بلکه در واقع «بو»ی آنهاست؛ آن زن که می‌گفتند خاله‌ی اوست، بویی شبیه به بوی مادرش داشت. این بو همان بویی بود که به لانا احساس آرامش می‌داد، احساس ارزش داشتن، مهم بودن، دوست داشته شدن و مهمتر از احساس خویشی و پیوند. لانا بودمر در شش سالگی توی اتاق خانه‌ی پدر و مادر موقتش کشف کرد که اگر می‌خواهد احساس غربت نکند، باید بوی کسانی که دوست دارد را به خاطر بسپارد./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%AA%D9%88-%D8%AE%D9%88%D8%B4%D8%A8%D9%88-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-fu3fufctzgsf
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D8%B4%D9%86%D8%A8%D9%87-%D8%B9%D8%B5%D8%B1%D8%9B-%D9%BE%D8%A7%DB%8C-%D9%81%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%B3-%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C-gxlubdmmmx9t
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%AA%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%DA%A9%D8%B9%D8%A8-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D9%87%D9%85%D8%B4%DA%A9%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D8%B1%D9%87%D8%A7-hribjvqj308r


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید