مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| اولویت عاشقانه‌ی یک زن

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - تیر 1395

بین اینکه دو نفر زن و شوهر باشند یا عاشق و معشوق، تفاوت زیادی وجود دارد؛ مثلا چه جور تفاوتی؟ خب، شاید توضیح قضیه کمی سخت و پیچیده باشد، شاید هم بتوان با یک مثال موضوع را بیشتر شکافت. بله، به نظر می‌رسد یک مثال بتواند مفید واقع شود. می‌خواهم بگویم منِ نوعی اگر همسرم مدتی طولانی کارش را به من ترجیح دهد شاید این‌قدرها آسیب نبینم که زنی که همیشه مدعی بوده عاشقم است، این کار را باهام بکند. می‌خواهم بگویم اگر کار من و او به اینجایی که الان هستیم، کشیده به خاطر اینست که او به عنوان کسی که مدتی طولانی عاشقم بوده، یکهو می‌زند و در جایی مشغول به کار می‌شود که در چالش با آن شغل، من دیگر اولویت او نیستم! باید قبول کرد این غیرقابل تحمل است، حتی می‌خواهم بگویم وحشتناک است؛ یک کابوس به تمام معنا!

ناگفته پیداست که اگر او همسرم بود، قطعا کارمان به اینجایی که الان هستیم، نمی‌کشید؛ چه بسا حمایتش هم می‌کردم و باهاش راه می‌آمدم تا بتواند هر چقدر که دلش می‌خواهد با امور شغلی‌اش چالش داشته باشد و مدارج ترقی را طی کند.

شاید در ظاهر، موضوع فلسفی به نظر برسد اما می‌خواهم تاکید کنم که اصلا این‌طور نیست، البته رد نمی‌کنم که ممکن است همه‌ی آد‌م‌ها این نظریه را قبول نداشته باشند و حتی خیلی‌ها هم بیرحمانه به نقدش بپردازند اما خب این وسط دلم می‌تواند به این خوش باشد که عاشق و معشوق‌های واقعی حرفم را خیلی خوب می‌فهمند. بله، می‌شود این‌طور ادعا کرد که موضوع من و او می‌تواند درد مشترک هر فرد دیگری که در یک رابطه‌ی واقعا عاشقانه قرار دارد هم باشد.

اینکه ما چطور به اینجایی که الان هستیم رسیدیم، مسیر سرراستی دارد. او مدت‌ها دوستم داشت و اولویت زندگی‌اش محسوب می‌شدم به همین دلیل به سادگی آب خوردن قانع شده بودم که واقعا عاشق من است؛ مگر از عشق چه چیز دیگری می‌توانستم انتظار داشته باشم؟ ما با همین فرمان پیش می‌رفتیم و بر اساس همین ذهنیت به هم نزدیکتر و وابسته‌تر می‌شدیم که در یک برهه‌ی زمانی لعنتی تصمیم گرفت به موقعیت شغلی جدیدی که مرتبط با رشته تحصیلی‌اش بود، پاسخ مثبت بدهد؛ یک جور جاه‌طلبی قابل درک که البته کمی هم ریسک داشت و او بعد از مشورت با من تصمیم گرفت این ریسک را به جان بخرد.

هیچیک از ما قبل از رفتن او به آن شرکت بزرگ و معروف نمی‌توانستیم حتی فکرش را هم بکنیم که ممکن است چه بلایی سر رابطه‌ی عاشقانه‌مان بیاید اما راستش من حتی اگر می‌دانستم که با تغییر شغل او، ما ممکن است به اینجایی که الان هستیم، برسیم باز هم تن به این قضیه می‌دادم، چرا؟ چون برای همه‌ی آنهایی که یک طرف رابطه‌ای عاشقانه هستند، مهم است که شریک‌شان بتواند در چالشی اینچنینی به سود عشق تصمیم بگیرد. خود این موضوع می‌توانست خاطره‌ی عاشقانه‌ی شگفت‌انگیزی بسازد و رابطه‌مان را محکم‌تر از قبل کند اما خب به نظر می‌رسید که من در این باره چندان خوش‌شانس نبودم. او غرق کارش شد و من حس می‌کردم که رفته رفته آن شغل لعنتی دارد تبدیل می‌شود به اولویت زندگی او؛ یعنی مستقیم و بی‌رحم دارد جای مرا در قلب و ذهنش می‌گیرد. خب همیشه هم قرار نیست رقیب عشقی آدم‌ها یکی مثل خودشان باشد. زمانه طوری پیشرفت کرده که باید از جانب شغل‌ها هم احساس خطر کرد!

می‌خواهم بگویم اگر کار من و او به اینجایی که الان هستیم، کشیده به خاطر اینست که او همسر من نیست که اگر بود کار ما به اینجایی که الان هستیم، نمی‌کشید! آن شغل لعنتی باعث شد من باورم را به او و همه‌ی عاشقانه‌هایی که پیشتر زیر گوشم زمزمه کرده بود از دست بدهم. آن شغل لعنتی باعث می‌شد مدام یاد این حرفش که می‌گفت من مهمترین چیز زندگی او هستم، بیفتم و با چشمان خودم ببینم که نخیر، مهمترین چیز زندگی‌اش آن شغل لعنتی است.

خب، قرار بود چه اتفاق دیگری بیفتد؟ همین موضوع به ظاهر ساده و پیش پا افتاده باعث شد کار ما به اینجایی که هستیم، بکشد؛ یعنی من باورم را به او و عشقی که سال‌ها مدعی‌اش بوده از دست بدهم اما او با وقاحتی عاشقانه مدعی باشد که همچنان عاشقم است!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%88-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%A7%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%DA%98%D9%86%D8%AF%D9%87%DB%8C-%D8%B7%D9%88%D8%B3%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86-%D8%A8%D8%A7-%DA%86%D8%A7%D8%B1%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D8%B4%D8%AA-%D9%82%D9%87%D9%88%D9%87%D8%A7%DB%8C-nylobutdoh7h
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%DA%86%D8%B4%D9%85-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%DA%86%D8%B4%D9%85-uhuqwxwj5dsm
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2%D9%87%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D9%84%D8%A8-%D8%AA%D9%88-ki9g6azg2dsi


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید