مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۲ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| چهارشنبه عصر؛ پای فانوس دریایی

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - آذر 1398

آآآآ نزدیک به یازده سال است که عصر هر چهارشنبه می‌آیم اینجا؛ پای فانوس دریایی رو به اقیانوس می‌نشینم و به او فکر می‌کنم. چشم می‌دوزدم تا دوردست و لحظه‌های با هم بودن‌مان را ذره، ذره مزه می‌کنم؛ آنطور که وقت کودکی، کلوچه‌هایی که مادربزرگم سالی یک بار آن هم شب عید می‌پخت را کم‌کم می‌خوردم تا دیرتر تمام شوند. آن وقت‌ها حاضر بودم یک سالِ پیش رو از عمرم را بدهم و فردا که چشم از خواب باز می‌کنم، به جای روز اول سال نو، باز روز آخر سال باشد و من بتوانم یک بار دیگر خوشمزه‌ترین کلوچه‌های دنیا را بچشم و مدام از خودم بپرسم؛ چرا کلوچه‌های هیچکس دیگری حتی نصف کلوچه‌های مامان‌بزرگ هم خوشمزه نیستند و مهمتر اینکه چرا او هیچوقت حاضر نشد در طول سال هم برایم کلوچه درست کند و هر بار بهش اصرار کردم با عصبانیت سرم داد زد که «فقط شب عید بچه جون ... متوجهی؟» و این می‌شد که گاهی مامان برای اینکه پسرش سرخورده نشود، خودش برایم یک عالمه کلوچه درست می‌کرد و من هم همیشه اَزش ممنون بودم اما راستش نمی‌شد گفت به اندازه‌ی کلوچه‌های مامان‌بزرگ خوشمزه بودند. آآآآ نزدیک به یازده سال است که عصر هر چهارشنبه می‌آیم اینجا؛ پای فانوس دریایی که محل آخرین قرارمان بود، رو به اقیانوس می‌نشینم و به خاطر می‌آورم؛ عصر آن چهارشنبه که نیامد و من نزدیک به دو ساعت منتظرش ماندم، چقدر خودم را بابت پذیرفتن شرطش سرزنش کردم. او چهارشنبه‌ی بعد هم نیامد و همینطور چهارشنبه‌های بعدتر تا الان که یازده سال گذشته و او هنوز هیچکدام از چهارشنبه‌های گذشته را سر قرارمان نیامده است.

اولین بار همین‌جا دیدمش؛ آآآآ نشسته بود به تماشای اقیانوس و چشم‌هایش غمگین بودند، چشم‌هایش به شدت غمگین بودند. من داشتم قدم می‌زدم و وقتی از کنار نیمکتی که روی آن نشسته بود رد شدم، چشم‌هایش را دیدم. تا انتهای سکو به قدم زدن ادامه دادم اما در واقع خودم را کنار او جا گذاشته بودم؛ این یک واقعیت است. به عنوان مردی که به پیشواز میانسالی می‌رفت، آنقدری سرد و گرم روزگار را چشیده بودم که با دیدن زنی جذاب، احساسات بر من غلبه نکنند اما خب یک چیزی این وسط مثل همیشه نبود؛ در واقع معتقد بودم او بی‌اینکه متوجه باشد چیزی را از من ربوده و اینست که بی‌اجازه آن سر نیمکت چوبی نشستم تا بفهمم اوضاع از چه قرار است. حالا نه اینکه منظور مهمی داشته باشم ها نه، بیشتر دنبال کشف این موضوع بودم که چرا وقتی از کنارش عبور کردم، آنطور یکهویی خودم را پیش آن زن جا گذاشتم. آآآآ دارم توجیه می‌کنم؟ خب، آره؛ شاید هم واقعا منظوری داشتم! هر چه بود، آن سر نیمکت نشستم و باز بی‌اجازه سر صحبت را باز کردم؛ بی‌اینکه مستقیم مخاطب قرارش دهم، گفتم که از بچگی هر وقت آمده‌ام کنار اقیانوس، بیش از اینکه توجهم جلب وسعت یا اخلاق آرام و گاه طوفانی‌اش شود به این فکر کرده‌ام که چقدر سنگین است! این حجم عظیم از آب قطعا وزن زیادی دارد. نگاهی بهش انداختم و دیدم درگیر این چالش است که بفهمد دارم با او صحبت می‌کنم یا دچار واگویه شده‌ام. لباس راحتی سبزرنگی پوشیده بود با گل‌های سفید و ریز شبیه یاس؛ از اینها که بالاتنه‌اش شبیه پیراهن و پایین شبیه دامن است. لبخندی بهش زدم و پرسیدم که او در مواجهه با اقیانوس چه حسی بهش دست می‌دهد؟ همزمان با این که ابروهایش را بالا می‌کشید «اوه»ی گفت که یعنی جا خورده و بعد با تقلای بسیار برای انتخاب واژه‌ها، حالی‌ام کرد که کنار اقیانوس یا دریا که قرار می‌گیرد، احساس تجزیه شدن می‌کند و این برایش خوشایند است. بدون اینکه بهش نزدیکتر شوم، سر جایم چند درجه‌ای چرخیدم سمت او و با انگشت به دوردست اشاره کردم و گفتم: «اون خط سفید رو می‌بینید توی افق؟ اون ته اقیانوسه» و منتظر ماندم ببینم چه واکنشی نشان می‌دهد. کمی گیج شده بود و صورتش آنطور که آدمی چیزی متناقض با دانسته‌هایش می‌شنود، چین ‌خورد. باز لبخند زدم و برایش تشریح کردم که چشم‌ها لجوجند؛ اینکه از نظر ذهنی مطالعه کرده‌ایم و می‌دانیم که اقیانوسِ پیش رو مثلا از شمال و جنوب یا شرق و غرب به کجاها محدود می‌شود اما باز که می‌نشینیم به تماشا، چشم‌های‌مان انگار که با ذهن‌مان لج کرده باشند، مدام توی گوش‌مان می‌خوانند؛ آنجا را می‌بینی؟ آن خط سفید بین آبی دریا و آسمان را؟ آنجا ته اقیانوس است. بعد، همینطور ادامه دادم که اساسا دنیای آدم‌ها همین‌قدر محدود است. ما حرف از سرنوشت می‌زنیم اما واقعیت اینست که از بین همه‌ی زنان و مردانی که توی دنیا نفس می‌کشند، زندگی ما را صرفا کسانی تشکیل می‌دهند که روزی آنها را دیده‌ایم، مثل من که تصادفاً او را دیدم و کنارش نشستم؛ یعنی اگر او در این دقایق هر جای دیگری غیر از اینجا بود، ما هیچ‌وقت همدیگر را نمی‌دیدیم و هیچ‌وقت هیچ تأثیری بر زندگی هم نمی‌گذاشتیم. ریز خندید؛ شبیه اینهایی که ته ذهن طرف مقابل‌شان را خوانده‌اند و با صراحتی که انتظارش را نداشتم اَزم پرسید که آیا این یک همصحبتی ساده است یا دارم تلاش می‌کنم مُخش را بزنم؟

آآآآ تصورش را هم نمی‌کرد در پاسخ به سوال سختش سرضرب و مصمم بگویم؛ هیچکدام، چون احتمالا منتظر بود یا منکر قضیه شوم یا مثل این تازه‌جوان‌ها زِرتی اعتراف کنم که بله، دنبال اینم که باهاش آشنا شوم و پیش برویم. بهش گفتم؛ داشتم راه خودم را می‌رفتم که مفتون چشم‌های غمناکش شدم و ادامه دادم که معمولا دیدن چشم‌های غمگین یک زن به شرط آنکه زنه خوشگل باشد، مفتونم می‌کند؛ ترکیب غم و زیبایی زن‌ها شگفت‌انگیز است. بی‌میل لبخند زد که پس اگر زن دیگری هم جای او بود، احتمالا همین اتفاق می‌افتاد، نه؟ گفتم؛ اگر زنه به اندازه‌ی او خوشگل می‌بود بله، احتمالا این اتفاق می‌افتاد. این بار قشنگ زد زیر خنده؛ «خوشم اومد از صداقتت ... مرد متفاوتی هستی ...» و پرسید که واقعا چشم‌هایش تا این حد غمزده به نظر می‌رسند؟ به جای پاسخ مستقیم، برایش تشریح کردم؛ آدمی که حادثه‌های زیادی از سر گذرانده و خسته باشد، چشم‌هایش بی‌اختیار غمگین می‌شوند. از روی همین چشم‌هاست که می‌توانیم آدم‌های مثل خودمان را پیدا کنیم، باهاشان حرف بزنیم و امیدوار باشیم که درک می‌شویم؛ «می‌دونید چیه خانم؟ کسایی که چشماشون هنوز اونقدر که باید غمگین نیستند، هیچ دنیای آدمای خسته رو نمی‌فهمند. آآآآ ته تهش فکر می‌کنند ما افسرده‌ایم، حال اونکه فقط خسته‌ایم» و نمی‌دانم چرا آن لحظه، آنجا روی نیمکت پای فانوس دریایی محبوبم و در حضور زنی که چشم از اقیانوس برنمی‌داشت، ناگهان احساس دلزدگی کردم، بی‌اشتیاق تکیه دادم و دلم خواست آنجا نمی‌بودم. رفته بودم توی خودم و حتی به ذهنم رسید که کم‌کم پا شوم و رفع زحمت کنم. ثانیه‌ها به سکوت می‌گذشتند و من خیلی خوب حس می‌کردم که بی‌اختیار اخم کرده‌ام. او چشم از اقیانوس گرفت و نگاهم کرد. همیشه دلم می‌خواسته اسکنری اختراع شود شبیه همین‌هایی که باهاش مردم را MRI می‌کنند و بتواند با یک یا هر چند بار اسکن، دردهای آدم را رفع کند. بروی داخلش دراز بکشی و آن دستگاه خارق‌العاده با هر بار اسکن، غم‌هایت را بزداید، دردهای عضلانی‌ات را رفع کند، خاطره‌های تلخ را بشویَد و در نهایت توی تازه‌ای را بدهد بیرون؛ می‌خواهم بگویم نگاهش با آن چشم‌های درشتِ سیاهِ غمگین برای چند ثانیه هم که شده با من همین کار را کرد. متوجه تغییر حالتم شده بود و شاید هم به خودش گرفته بود که احتمالا رفتاری اَزش سر زده یا باید می‌زده و نزده که من اینطور ناگهانی رفتم توی خودم. مردد شبیه اینهایی که با خودشان کلنجار می‌روند با تقلای بسیار برای پیدا کردن واژه‌ها اَزم پرسید که چطوری بلدم یکهو از راه برسم و به این سرعت با درون آدم‌ها ارتباط برقرار کنم؟ گفتم؛ این چیزی که می‌گوید را بلد نیستم اما بلدم چطور آدم‌های مثل خودم را پیدا کنم. ما خسته‌ها فقط همدیگر را داریم.

بعد از ساعتی گپ زدن وقتی پا شد که برود، برای دوشنبه‌ی هفته‌ی آینده توی یکی از رستوران‌های وسط شهر قرار گذاشته بودیم؛ به یک شرط! در واقع او شرط گذاشت که هیچ چیز در مورد همدیگر ندانیم، حتی فعلا اسم‌های‌مان را؛ نه شماره تلفنی رد و بدل کنیم و نه چیزی در مورد گذشته‌ی همدیگر بپرسیم. می‌گفت؛ اینطوری جذاب‌تر است و خب آنطور که ما با هم آشنا شده بودیم به اندازه‌ی کافی برایش جذاب و رمانتیک بوده و دلش چیز بیشتری نمی‌خواهد. قرار شد فقط همدیگر را ببینیم و در هر قرار، زمان و محل قرار بعدی را مشخص کنیم. قرار شد فقط همدیگر را ببینیم و بگذاریم هر اتفاقی توی آن چند ساعت با هم بودن‌مان می‌خواهد، بیفتد. قرار شد اصالت لحظه‌ها را لکه‌دار نکنیم؛ در لحظه با هم باشیم و هیچ اسمی روی رابطه‌مان نگذاریم. آآآآ شرط عجیبش را پذیرفتم، چون عملا انتخاب دیگری نداشتم. از زن حدوداً چهل ساله‌‌ای که موهای مجعدش را با سلیقه کوتاه کرده بود، قدی متوسط داشت، گردنش بلند بود و چشم‌هایش گیرا و غمگین جدا شدم و همانطور که قدم می‌زدم سمت ماشین با خودم اندیشیدم؛ کی فکرش را می‌کرد چند ماه بعد از یک طلاق جنجالی، بتوانم دوباره با زنی قرار بگذارم؟

نزدیک به هشت ماه با هم قرار می‌گذاشتیم؛ معمولا هفته‌ای یکی دو بار و فقط یک بار پیش آمد که توی یک هفته سه بار همدیگر را ملاقات کردیم. آآآآ همه‌ی این نزدیک به هشت ماه را آنطور که میل او بود گذراندیم. زیاد بهش سخت نمی‌گرفتم و از سر تجربه دلم می‌خواست اگر هم قرار شد بعدها اتفاق جدی‌تری بین‌مان بیفتد، جوری باشد که او بتواند همه‌ی مرا بپذیرد و متقابلا همه‌ی خودش را خرج رابطه‌مان کند. ساعت‌های با هم بودن‌مان بیشتر صرف حرف زدن می‌شد؛ سیر نمی‌شدیم از گپ زدن و در کنارش جور دیگر دیدن همه چیز را هم تمرین می‌کردیم. با هم توی سینما فیلم می‌دیدیم، نمایشگاه‌ها و موزه‌های مختلف را می‌گشتیم و گاهی هم به دامان طبیعت پناه می‌بردیم. من بهش نحوه‌ی گرفتن عکس ضدنور را یاد دادم و او بهم طراحی چشم با مداد را. هیچوقت چیزی در مورد گذشته‌ی همدیگر نپرسیدیم، خانه‌ی هم نرفتیم و کسی آن دیگری را به مقصد نرساند؛ سرِ قرار هم را می‌دیدیم و سرِ قرار هم از همدیگر جدا می‌شدیم. با هم اُنس گرفته و حتی همدیگر را بوسیده بودیم. چند هفته‌ی آخر هر بار به هم می‌رسیدیم یا از هم جدا می‌شدیم با بوسه همراه بود؛ اینست که می‌شد گفت یکدیگر را دوست داشتیم. این دوست داشتنه خیلی مرا امیدوار کرده بود که روزی بتوانیم بیش از آنچه هستیم به هم نزدیک شویم و این بازیِ چیزی از هم ندانستن را تمام کنیم.

هفته‌ی اول ماه هشتم توی سالن تئاتر قرار گذاشتیم و بعد از تماشای نمایش، شام را با هم خوردیم. اواخر همین هفته رفتیم سالن بسکتبال و نشستیم به تماشای بازی خانگی تیم محبوب شهر. هفته‌ی دوم از یک نمایشگاه مجسمه‌های چوبی دیدن کردیم و هفته‌ی سوم توی یک «نایت کلاب» کلی رقصیدیم. توی همین هفته قرار دوم را با یک قایق تفریحی عمومی از اینها که تورهای گردشی برگزار می‌کنند، گذراندیم و آآآآ خب به قرار سوم هم رسیدیم؛ توی یک انبار قدیمی و تقریبا متروکه با هم خلوت کردیم و درآمیختیم؛ خورشید از شیشه‌های مستطیلی کوچک بالای در نوازش‌مان می‌کرد و من دیگر مطمئن شده بودم که چیزی نمانده تا برای همیشه او را به دست آورم. یکی شدن تن‌ها، کمال هر رابطه‌ایست و تن‌های ما یکی شده بود. برای قرار هفته‌ی آینده، عصر چهارشنبه می‌توانست به ملاقاتم بیاید و قرار شد محل دیدارمان را من مشخص کنم؛ پای فانوس دریایی، همانجا که اولین بار همدیگر را دیدیم. تصمیم داشتم همانجا اَزش بخواهم این قوانین آزار دهنده‌اش را لغو کند و با من به خانه‌ام بیاید اما خب او هرگز سر قرار نیامد؛ نه آن چهارشنبه و نه هیچ چهارشنبه‌ی دیگری پای فانوس دریایی پیدایش نشد.

یک سال و نیم بعد با زنی که پنج سال از خودم کوچکتر بود و چشم‌هایی معمولی داشت، ازدواج کردم و برخلاف ازدواج اولم خیلی زود هم صاحب فرزند شدیم. او شادترین زنی است که توی همه‌ی عمرم دیده‌ام و این شادی ذاتی‌اش توانسته روی من هم تاثیر بگذارد. جز وقت‌هایی که بی‌هوا دلم می‌گیرد، ‌در مجموع می‌توان گفت؛ حالم با زنم خوب است و همدیگر را دوست داریم با این حال هم او و هم همه‌ی آدم‌هایی که باهام در ارتباط هستند، می‌دانند که عصرهای چهارشنبه نباید کسی کاری به کار من داشته باشد؛ چون برای قدم زدم می‌روم پای فانوس دریایی رو به اقیانوس نفس می‌کشم و به او فکر می‌کنم.

یک وقت‌هایی به خودم می‌گویم؛ در زندگی من ماجراجویی‌های عاطفی با زن‌ها کم نبوده اما جالب است که آن یکی تا این حد درگیرم کرده، جوری که بعد از این همه سال هنوز خاطرش مثل روز اول برایم عزیز است و نمی‌توانم و نمی‌خواهم فراموشش کنم. گاهی به خودم می‌گویم؛ شاید عاشقش بوده‌ام و خودم حالیم نیست و شاید هم این ناتمام ماندنش، این یکهویی غیب شدنش و بی‌خبر و بی‌خداحافظی رفتنش بوده که همچنان مرا در پیوند با او نگه داشته است.

من نزدیک به یازده سال است که با همه‌ی فرضیه‌های ممکن کلنجار می‌روم؛ اینکه شاید متأهل بوده، رابطه‌هراسی داشته یا سرطان یا هر کوفت دیگری. شاید اتفاق توی انبار زیاده‌روی بوده، شاید مثل آن دختره توی فیلم «سینما پارادیزو» مجبورش کرده‌اند از شهر برود یا مثل یکی از نقش‌های «راشل مک‌آدامز» با مرد دیگری ازدواج کرده و یکهو قید مرا زده است اما اگر اینطور بوده، چطور توانسته این همه سال دوام بیاورد و نیاید اینجا؛ پای فانوس دریایی؟ آآآآ راستش یک دوره‌ای هم رفته بود توی مُخم که شاید مأمور امنیتی یا جاسوس بوده و در عین حال که نمی‌خواسته هویتش فاش شود، تلاش هم می‌کرده بهم دروغ نگوید؛ اینست که خواسته چیز از هم ندانیم. شاید اصلا اهل این شهر نبوده و در پایان دوره‌ی مأموریتش یکهو و ناگهانی اینجا را ترک کرده است. می‌خواهم بگویم حتی گاهی به ذهنم می‌رسد شاید مُرده باشد؛ شاید مُرده و نتوانسته سر قرار حضور پیدا کند.

خب آره؛ برای دیگرانی که از دور این داستان را می‌بینند یا می‌شنوند و می‌خوانند، قضیه چیزیست در حد سرگرمی و حتی شاید مرا به خاطر فکر و خیال‌هایم خصوصا مورد مأمور امنیتی مسخره هم بکنند اما همین چیزها یازده سال است که پدر مرا در آورده؛ کی می‌فهمد یازده سال به امیدی واهی هر چهارشنبه را پای فانوس دریایی قدم زدن یعنی چه، اگرچه اعتراف می‌کنم از یک تاریخی به بعد دیگر چشم‌انتظارش نبوده‌ام، بیشتر برای خاطره‌بازی با یاد اوست که می‌آیم اینجا و در واقع یک جور عبادت شخصی محسوب می‌شود برایم اما خب اگر نگویم هر چهارشنبه که سو می‌گیرم این طرف ته دلم خرده امیدی سوسو می‌زند که شاید این هفته بیاید و ببینمش، دروغ گفته‌ام.

حالا دیگر مدت‌هاست که سقف انتظارم آمده پایین؛ با خودم می‌گویم کاش فقط اسمش را می‌دانستم تا اگر روزی، جایی اتفاقی دیدمش که مثلا دارد از آن طرف خیابان عبور می‌کند، دست‌کم بتوانم صدایش کنم؛ بگویم هی فلانی صبر کن، یازده سال است که منتظرتم ... آآآآ کاش شرطش را قبول نمی‌کردم. کاش هیچوقت شرطش را قبول نمی‌کردم، حتی به قیمت از دست دادنش./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86%D9%90-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D9%90-%D8%A8%DB%8C%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-w9z6xxwc7q9k
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B7%D8%B1%D8%AA-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D9%85%D8%AF-%D9%84%D8%A8%D8%A7%D8%B3%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D9%86-l1ver86rlsv5
https://virgool.io/nasle-emrooz/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%DA%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%AA-%D8%A8%D8%AF%D9%85-%DA%86%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%87-zh0o0x0ly8zv


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید