تا به حال دیدهای زنی با یک استکان چای عاشق شود؛ آن هم عاشق یک غریبه؟ من درست حین ریختن یک استکان چای عاشقش شدم، هر چند این را آن موقع نمیدانستم. نمیدانستم چون تا قبل از آن هیچوقت عاشق نشده بودم و نمیدانستم آن حس لعنتیِ تازهی نابی که دارم، همان چیزی است که همه، همه جای دنیا بهش میگویند؛ عشق!
پشت پنجره داشتم جنگل را تماشا میکردم که دیدم از باریکه راه دارد میآید سمت دهکده؛ سرمازده و خسته بود اما استوار راه میرفت و یک دَبهی سفید بیست لیتری هم دستش بود. حدس زدم مسافری است که در حال عبور از جادهی وسط جنگل بنزین تمام کرده. به خاطر پرت بودن جادهی جنگلی، معمولا تابستانها پیش میآمد که مسافران توی راه بمانند و سو بگیرند سمت دهکده اما یادم نمیآید کسی آنقدر دیوانه بوده باشد که چلهی زمستان سر از این طرفها در بیاورد.
نزدیکتر که شد به نظرم خیلی بلندبالاتر آمد. مثل «سپیدار» ایستاده بود جلوی حیاط کوچک خانه و اینسو و آنسو را مینگریست پی آدمیزاد. از نگاههای کنجکاو و دزدکیاش به داخل، میشد فهمید که درهای همیشه باز حیاط امیدوارش کرده به یافتن کسی که یاریاش کند. موهای مجعدش مثل ریشههای درخت «لور» در هم پیچیده بود. تهریش داشت و توی آن سرما گردن و سرسینهاش لخت بود؛ بیشال و کلاه!
بیاختیار دویدم سمت پنجرهی مقابل و به «دانیال» که توی ایوان پشتی لای قفسهی ابزارها دنبال انبردست میگشت، اطلاع دادم که کسی جلوی در حیاط است. استرس داشتم که هر چه زودتر خودش را به در خانه برساند، مبادا که مرد مسافر ناامید بگذارد و برود اما حسابی تلاش کردم حضورش را خیلی بیخیال و عادی به اطلاع دانیال برسانم.
سری به آشپزخانه زدم، کتری را آب کردم و گذاشتم روی اجاقگاز بجوشد، بعد که برگشتم پشت پنجرهی رو به جنگل دیدم که قد دانیال به زور به سینههای مسافر میرسد. داشتند حرف میزدند و بعد مرد، دبهی بیست لیتری سفید را داد به دانیال و مشتی اسکناس هم لابلای تعارفهای او توی جیب بلرسوت کتان کهنهاش چپاند. خوشحال بودم که دانیال روی بلرسوت پالتو پوشیده بود و مسافر پارگی پشت آن را نمیدید.
برگشتم روی کاناپه نشستم و سعی کردم بالاخره چند صفحهی آخر کتاب «زنانی که با گرگها میدَوند» را تمام کنم. دانیال در را باز کرد، چکمههایش را درآورد و یکراست رفت سراغ بادگیر و کلاه کاسکت سفیدش. حین پوشیدنشان به اطلاعم رساند که طرف (مرد مسافر) توی جادهی جنگلی بنزین تمام کرده و با موتور به شهر میرود تا برایش بنزین بگیرد. هیجانزده بودم اما غُر زدم که چرا باید توی این سرما با موتور به شهر برود؟ دانیال پوتینهایش را از کمد دیواری برداشت، پشت در پوشید و در حالیکه خارج میشد، خیلی جدی گفت: «پول خوبی داد ... یه سر هم به مامان میزنم. دو ساعت نشده برمیگردم» و در را با عجله بست.
کتاب را گذاشتم کنار و پا شدم مثل صوفیهای آرامگاه «مولانا» توی «قونیه» چرخ زدم تا آنسوی خانه؛ چند وقت بود اینطور احساس شادی و هیجان نمیکردم؟ از توی کمد لباسهایم یک شلوار جین طوسی و یک بلوز یقه اسکی مشکی برداشتم اما بلافاصله پشیمان شدم و بلوز را برگرداندم سرجایش و بافت قهوهای یقه هفت دوستداشتنیام را از چوبرختی درآوردم و لِیلِی کردم تا اتاق خواب. شلوار راحتی و تیشرتم را در آوردم و به فکر فرو رفتم که سوتین ببندم یا نه؟ در نهایت هم تصمیم گرفتم سوتین اسفنجی زرشکی رنگم را بپوشم و پوشیدم و بعدش هم بافت و شلوار جین را. توی آینه سینهام را برانداز کردم و به نظرم رسید با توجه به باز بودن یقهی بلوز بافتم، چیزی کم است. از جعبهی جواهرات روی میز توالت، گردنبند ظریف ماهنشان یادگار بابا را برداشتم و به گردنم آویختم. بین عطرهای روی میز، «شَنل» گرم زدم و کاپشنم را پوشیدم. دوباره خودم را توی آینه برانداز کردم، زیپ کاپشن را تا زیر سینهام پایین کشیدم، شالگردن طوسی دستبافت خودم را شُل بستم و ست کلاهش را هم سرم کردم. موهای پشت سرم را از زیر کلاه در آوردم، پهن کردم پشت کتفم و چند طره هم ریختم روی شقیقههایم. هنوز نتوانسته بودم تصمیم بگیرم آرایش بکنم یا نه و در نهایت هم به زدن رُژلبی ملایم و کشیدن خط چشمی نازک بسنده کردم.
حالا که نه کارگرمان بود و نه دانیال، نمیدانستم وقت مناسبی برای دانه دادن به مرغ و خروسهاست یا نه اما خب بالاخره باید کاری میکردم؛ اینست که از جلوی در باز حیاط رد شدم و بدون اینکه نگاهش کنم، رفتم سمت لانهی مرغ و خروسها. سطل دانه را برداشتم و مُشتی برایشان پاشیدم که خب استقبال چندانی نشد. چشمم افتاد به ظرف خالی آبشان؛ برداشتمش و راه افتادم آن سر حیاط که پُرش کنم. این بار زیرچشمی نگاهش کردم؛ نشسته بود آن سوی راه روی سنگچین و داشت کتابی جیبی را با ولع میخواند و همزمان سیگار میکشید. حالا که از راه رفتن باز ایستاده و بدنش سرد شده بود، میشد لرزش محسوس تنش را حس کرد. دلم برایش سوخت. تا من ظرف را پر کنم و برگردم، سه تا از مرغها از لانه بیرون زده بودند و برای خودشان میگشتند. ظرف آب را گذاشتم زمین و از بیم آنکه گیر روباه یا شغالهایی که این وقت سال تا توی دهکده پایین میآمدند، نیفتند، دنبالشان کردم تا برشان گردانم به لانه. خب، ناشیتر از آن بودم که بتوانم هر سه را بگیرم. هر کدام به سویی میگریختند و من در لحظه فقط میتوانستم روی هدایت یکی از آنها به داخل لانه تمرکز کنم. اولی را که برگرداندم، دیدم مرد مسافر با موهای مجعد و گردن و سرسینه لخت یکی از مرغها را توی دستش گرفته و در آستانهی در ایستاده؛ لبخند میزند و مثل بید میلرزد! نمیدانستم چه باید بگویم یا اصلا چیزی باید بگویم یا نه. با آنکه خودم را آماده کرده بودم اما آن لحظه حسابی غافلگیر شدم. گفت: «اینا نژادشون "چانتکلر"ه، با سرما سازگارن، نگرانشون نباشین، بذارین کمی هم آزادی رو تجربه کنند» و لبخندش را کش داد. با خودم فکر کردم انگار سالهاست که صدایش را میشناسم؛ امن و دلقرصکن. با نیشی که بیاختیار تا بناگوشم باز شده بود، رفتم سمتش و برایش توضیح دادم که نگرانیام بابت تلف شدنشان از سرما نیست، بلکه شکار شدنشان است، بعد هم اضافه کردم: «آزادی همیشه هم خوب نیست. گاهی قفس ترجمان امنیته» و تمام انرژیام را صرف این کردم که زُل بزنم توی چشمهایش. صورت ماسیده از سرمایش گرم شد از ذوق: «خیلی ساله نشنیدم کسی از کلمهی "ترجمان" استفاده کنه. چه اصالتی داد به لحظهمون این واژه» و آن طور که گفت "لحظهمون" چندین بار مثل آونگ توی سر من تکرار شد. وقتی دید گیج و در خود فرو رفتهام، پی حرفش را گرفت: «اما بهتون اطمینان میدم آزادی همیشه خوبه، حتی اگر منجر به شکار شدن بشه. شاید آزادی تنها چیزیه که به هر قیمتی به دست بیاد، بازم ارزشش رو داره» و مرغ دیوانهی آزادیطلب را گذاشت توی دستهایم، کتابش را از جیب بغل کاپشنش درآورد و برگشت که برود سرجایش روی سنگچین بنشیند. جدی و انگار که سالها ازش بزرگترم با لحنی آمرانه گفتم: «گوشهاتون از فرط سرما سرخ شده و الانه که مثل "ونگوگ" بیفته کف دستتون. بیایین داخل یه چایی بخوریم» و این "بخوریم" آخر را دلم خواست در جواب آن "لحظهمون" بگویم؛ بله، دلم خواست.
وارد خانه که شد، کاپشنش را گرفتم و خودش را کنار شومینه روبروی آشپزخانه جای دادم تا حسابی گرم شود. کاپشنش را روی کاپشن و شال و کلاه خودم آویزانِ چوبرختی کردم، جوری که مطمئن شوم بوی عطرم بنشیند بهش، درِ اتاق خواب را بستم و بعد دستی به موهایم کشیدم، سرشانههای بافت قهوهای دوستداشتنیام را مرتب کردم و همینطور که میرفتم سمت آشپزخانه ازش خواستم تا من چایی میریزم، برایم حرف بزند. گفت: «چی بگم براتون؟» و این را جوری نگفت که یعنی حرفی ندارد، بلکه آنطور گفت که یعنی یک عالمه حرف دارد و من دلم میخواهد چی بشنوم؟ گفتم: «هر چی باشه خوبه، فقط حرف بزنید. مثلا از خودتون بگید» و لبخند زدم. اولش نمیفهمیدم چه میگوید؛ پشت کانتر ایستاده بودم، یک پایم را مثل «فلامینگو» گذاشته بودم روی زانوی پای دیگرم، آرنجهایم را تکیه داده بودم به کانتر و دستهایم را گره کرده بودم زیر چانهام و توی موج صدای بم غیرقابل توصیفش تاب میخوردم. از یک جایی به بعد که به خودم آمدم، داشت میگفت که زیاد سفر میرود و معمولا هم تنهایی این کار را میکند، اینست که یک وقتهایی مثل امروز که توی راه میماند، اوضاع خیلی مکافات میشود. بعد ادامه داد: «نمیدونم اگر شما و همسرتون نبودید، چقدر دیگه باید توی سرما میموندم تا یکی دلش بسوزه و بهم بنزین بده. مرد شریفیه واقعا. من بودم توی این سرما با موتور نمیرفتم برای یه رهگذر پررو بنزین بگیرم بیارم از شهر» و داشت همینطور ادامه میداد که ناخواسته گفتم: «برادرم» و وقتی گنگ ماند که منظورم چیست، تصریح کردم: «دانیال برادرمه» و دستپاچه ازش خواستم حرفش را ادامه دهد.
داشت در جواب سوالم راجع به کتابی که میخواند، «کورت ونهگات» را نقد میکرد و من هم با وسواس چایی میریختم. ذهنم داشت این موضوع را بررسی میکرد که چرا صدای این مرد هیچ تغییری نمیکند؟ چرا نمیشود رد هیچ هیجانی را در آن پیدا کرد؟ چرا مثل موجی که سمت ساحل میآید تا این حد یکنواخت و منظم و گیراست؟ چرا دستهایم میلرزند؟ چرا احساسی دارم که نمیشناسمش؟ چرا از درون گُر میگیرم؟ چرا دلم میخواهد این لحظهها تا پایان عمرم کش بیایند؟ چرا از زیرچشمی تماشا کردنش سیر نمیشوم؟ چرا دلم میخواهد برایش بمیرم؟ چرا دلم میخواهد برای یک غریبه بمیرم؟ چرا این غریبه را انگار سالهاست که میشناسم؟ چرا حسی قوی در من فریاد میزند او جزئی از من است و من جزئی از او؟ چرا تپشهای قلبم با دم و بازدمش تنظیم شده؟ چرا دلم میخواهد همانجا ولو شوم کف آشپزخانه و با سردی خوشایند سرامیکهای زیر پایم بیامیزم؟ توی استیل کتری روی اجاق زُل میزنم به خودم و ذهنم میپرسد: «چه مرگت شده زن؟»
چایی را تعارفش کردم و خودم هم روبرویش نشستم روی کاناپهی محبوبم. چاییاش را که مینوشید انگار «همفری بوگارت» دارد توی «کازابلانکا» معشوق بیوفایش «ایلسا» را کنار همسرش «ویکتور» تماشا میکند. نگاهی همانقدر خسته و رنجور، همانقدر عمیق و گیرا؛ دلم رفت. بغضم میگرفت و من فرو میخوردمش و بیمحابا تماشایش میکردم. هیچ دست و پایش را گم نمیکرد. هیچ معذب نمیشد. سخاوتمندانه میگذاشت حسابی تماشایش کنم بیاینکه نگاهش مرا پس بزند از بوم دلانگیزش. تماشایش میکردم و خانه شبیه صومعهای تقدیس شده پر بود از هُرم سکوتی که هنگام پرستش، آدمی را در بر میگیرد.
غرق او بودم که بیهوا پرسید: «پیانو میزنید؟» و من بیاختیار نگاهم چرخید سمت پیانوی دیجیتال گوشهی سالن. بعد برایش توضیح دادم؛ تا چند وقت پیش که شهر بودم و دکتر مجبورم نکرده بود به خاطر بیماری مدتی توی دهکده ساکن شوم، کلاس میرفتم و خب طبعا چیز زیادی بلد نیستم برای نواختن. افسوس که نشست توی نگاهش، گفتم: «خب راستش تا حالا برای کسی نزدم. یکی دو تا قطعه کوتاه بلدم فقط ...» و نمیدانم چرا خجالت کشیدم. مشتاق شد که اگر برایش بنوازم بهترین اتفاق روزش خواهد بود، اتفاقی عظیمتر از یافتن بنزین در جادهای جنگلی که کسی از آن عبور نمیکند. نشستم و برایش نواختم و او هر بار گفت: «بازم لطفا» و من باز هم نواختم و نواختم و او تا توانست تشویقم کرد.
قاعدتا نباید این قدر زود وقت رفتن میشد. بهش گفتم: «ولی دانیال که هنوز نیومده؟» که توضیح داد برای چند دقیقهی دیگر کنار اتومبیلش قرار گذاشتهاند. کاپشنش را برایش آوردم و گرفتم که بپوشد. وقتی کاپشنش را بالا گرفته بودم که بپوشد، زنانهترین حسی که توی همهی سی سال گذشته تجربه کردم را داشتم. پوشید و رفت و به در حیاط که رسید برایم دست تکان داد. هراسان پنجرهی رو به جنگل را باز کردم و ازش خواستم صبر کند. دویدم سمت اتاق خواب، در را باز کردم و از کشوی میز توالت شال و کلاهی که برای تولد دانیال بافته بودم را برداشتم و باز دویدم سمت در حیاط.
توی جاده که رو به پایین میرفت تا آنجا که میشد دیدش، تماشایش کردم. داشتم دومین احساس ناب زنانه را تجربه میکردم؛ آن مرد شال و کلاهی که من بافته بودم را به تن داشت. شالی که دستهای من بافته بود، لختی گردن، سیب گلو و موهای لامصب سرسینهاش را میپوشاند. کلاهی که با نوک انگشتان من رج به رج شکل گرفته بود، جعد موهای دیوانهکنندهاش را از همهی زنهای دنیا پنهان میکرد. آه، چقدر به خودم افتخار میکردم.
لباسهایم را درآوردم و برگرداندمشان توی کمد. از کنار چوبرختی که گذشتم، بوی عطرش دوباره پیچید توی مذاقم. کاپشنم را بوییدم؛ بوی عطر او را گرفته بود، عطر او آمیخته با تندی دلانگیز بوی سیگارش. شال و کلاه و کاپشنم را هم گذاشتم توی کمد و درش را قفل کردم. استکانهای کمر باریک را شستم و پنجرهها را باز کردم و خودم را رها کردم روی تخت. شماره تلفنش که وقت رفتن جلوی در حیاط با دستخط خودش نوشته بود کف دستم را توی گوشی تلفن همراهم ذخیره کردم و اینقدر با لذت لیسیدمش تا تقریبا پاک شد.
دانیال که آمد، سرد بود. خیلی خوب میشد فهمید در ملاقات با مادرش چه گذشته است. بادگیرش را که در میآورد، گفت: «یه سر به خاتون زدم. باز گلایه میکرد که زنت مریضی رو بهونه کرد از شهر رفت که چشم توی چشم من نباشه. دوباره گیر داد که چرا بچهدار نمیشید؟ ازدواجی که بچه توش نباشه دووم نمیاره و از این حرفا» بعد از پشت بغلم کرد و زیر گوشم نجوا کرد: «چرا بچهدار نمیشیم؟» و گردنم را بوسید. خودم را از میان بازوانش رها کردم و سو گرفتم سمت آشپزخانه. یک لیوان چایی برایش ریختم و گذاشتم روی کانتر. در حالی که دلم میخواست تا صبح پیانو بزنم، گفتم: «شهر رفته بودی، حواسم نبود بگم برام نوار بهداشتی بگیری». شوهرم چایی را برداشت، نشست روی کاناپهی محبوبم و هورت کشید./ پایان