مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| در عتیقه فروشی

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - فروردین 1394

آرام، انگار که در عتیقه فروشی قدم بزند، جلو رفت، دستی به دیوار کاهگلی خانه‌ی روستایی کشید و گفت: «به اون کسی که این کاه و گِل رو هم زده فکر می‌کنم»، بعد رو به صاحبخانه ادامه داد: «و البته به لذتی که برده». پیرمرد که جلوی در روی پیت حلبی نشسته بود و تسبیح می‌انداخت، بی‌اینکه نگاهش کند زیر لب غر زد: «لذتی توی کار نیست ... هیچ وقت نبوده»!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%DB%8C%D9%85%D8%B1%D8%AE-%D9%85%D9%8F%D8%B4%D9%88%D8%B4-%DB%8C%DA%A9-%D8%B2%D9%86-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85%D9%BE%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%85%DB%8C%D8%AF%D9%8E%D9%88%DB%8C%D8%AF-wa4i49txpn6v
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D8%A7%DB%8C-%D9%87%D9%85%D9%87%DB%8C-%D8%AD%D8%B1%D9%81%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%86%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%87-ya5bs7j3zplr
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AA%D9%BE%D8%A7%D9%86%DA%86%D9%87-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%DA%AF%DB%8C%D8%AC%DA%AF%D8%A7%D9%87-vwtmpbuhdqon


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید