آرام، انگار که در عتیقه فروشی قدم بزند، جلو رفت، دستی به دیوار کاهگلی خانهی روستایی کشید و گفت: «به اون کسی که این کاه و گِل رو هم زده فکر میکنم»، بعد رو به صاحبخانه ادامه داد: «و البته به لذتی که برده». پیرمرد که جلوی در روی پیت حلبی نشسته بود و تسبیح میانداخت، بیاینکه نگاهش کند زیر لب غر زد: «لذتی توی کار نیست ... هیچ وقت نبوده»!/ پایان