مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| سلطان

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - دی 1392

عابر، تکیه بر پوستر فیلم سلطانِ آویزان از تیر چراغ برق، چشم کوچک کرد سمت دستفروش و گفت: «پنجاه و هفت، پنجاه و هشت که همه می‌فروختن، تو چطوری خریدی؟!​» که مردِ در آغازِ مسیر کهنسالی نگاهش کرد، بعد سر چرخاند توی سراشیبی منتهی به پیت حلبی سوارخِ چوب‌سوزِ جلوی پایش و زیر لب خشن شد: «منظور؟» عابر با انگشت اشاره از میان انبوه ریش و سبیلش، چند جای صورتش را خاراند و عینک پنسی دور مشکی‌اش را روی بینی جابجا کرد و گفت: «دیالوگ فیلم سلطانه. میگه پنجاه و هفت، پنجاه و هشت که همه می‌فروختن تو چطوری خریدی؟! واسه تو گفتم ...»

مردِ در آغازِ مسیر کهنسالی تُف انداخت وسط آتش و بی‌تفاوت به عابر که همچنان یله بود شانه به شانه‌ی سلطان توی پوستر، بهمنی باز کرد، نخی بیرون کشید و گرفت روی آتش کم‌جانی گوشه‌ی پیت حلبی. پُک عمیقش را که پس داد، باز خیره شد به رقص شعله‌ها، بی‌خیالِ عابری که نه مشتری بود و نه زحمت را کم می‌کرد، بعد سر بالا کرد و با صدای زمختِ خسته‌ی زنگ‌دار گفت: «من روزگارم شده آب دهن سگ. سگ بشاشه به روزگار. کِی، چی رو فروختم؟ یادم نیست. همین‌قدر می‌دونم که شرف خریدم و آدم نفروختم. اونی که خریدم هنوز گوشه‌ی انباره. داره خاک قباحت می‌خوره» و پک دوم.

عابر پرخاش کرد: «ببین پیری! خوشبختی واسه من و تو نیس که چسبیدیم صب تا شب به این تیر چراغ برق. خوشبختی مال اون زن بزک کرده است که شب تو بغل از ما بیترونه». دستفروش نگاه تحقیرآمیزی حرام عابر کرد و با لحنی که دنبال رفع مزاحمت بود، گفت: «خب که چی؟ بدم؟ خریداری؟ بدم؟» و خیره شد به گوشه‌ی بارانی آبی رنگ مرد مقابلش. عابر زور زد برای «شکیبایی» بودن و گفت: «الو ... طلا ... بدم؟ بدم؟ خسرو هم رفت، مَشتی!» مردِ دستفروشِ در آغازِ مسیر کهنسالی چشم گرداند سمت پوستری دیگر. چشم توی چشم‌های شکیبایی: «اِ؟ طلا؟ طلا اینه؟» و پک سوم. پایان نیمه اول بهمن سوییسی!

عابر دستی به زلف‌های لَختِ به عقب شانه شده‌اش کشید و با حسرت گفت: «همه‌ی اون فیلم واسه من همون یه سکانسه. بقیه‌ش مال از ما بیترون!»

دستفروش با تکه چوبی آتش توی پیت حلبی را هم زد و پراند: «لای دیالوگ‌بازی سناریونویس جماعت ما یاد زخمای نخورده می‌افتیم، تو یاد لب و لوچه‌ی از ما بیترون!» عابر بلند خندید و گفت: «ما هم مثل شما خلال دندون همین ضیافتیم مَشتی» و روی پنجه نشست دور پیت حلبی. دستی افشاند سمت بهمن مردِ در آغاز مسیر کهنسالی و خواست پُکی بزند. دستفروش انکارش آمد؛ دستش را پس کشید اما بلافاصله نخ را داد، آن طور که دیگر نخواهد پس بگیرد. جویده گفت: «یا بخر یا برو. حوصله‌ی سرخر ندارم. بار روی دوش ما به اندازه‌س. تو دیگه شاش‌مالی‌مون نکن» و دست چپش را حواله کرد سمت مخاطب.

عابر سیگار را نکشیده، پس داد. نگرفت مردِ در آغازِ مسیر کهنسالی. عابر دست، دست کرد. نخ را به آتش داد و پا شد که برود: «تو هم که نصف رفاقتت اونور آبه» و رفت./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%88-%D9%85%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D9%88%D8%B3-%D9%84%DB%8C-%D9%88-%D8%B3%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%AA%D8%B1%D8%A7-jh5dnjymwai7
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D9%85%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B1-%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%87-ib9mcj1ih5br
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D9%85%DA%A9%D8%AA-otdh6aydengu


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید