مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| او ... من و بروس لی و سیناترا

فیلم از من بود، جا از او. گشتن و دست به دست کردن با دوست و آشنا و بچه محل با من بود، دستگاه پخش ویدئو از او. ما ویدئو نداشتیم، او بود و آپارتمانی در دوره‌ی خانه‌های حیاط‌دار، تلویزیون گراندیک بزرگ و پدری که صبح می‌رفت، شب می‌آمد؛ مثل من که هفته‌ای یکی، دو روز صبح می‌رفتم خانه‌ی آنها و شب قبل از برگشتن پدرش می‌زدم بیرون.

دختر ساکن واحد سی و شش مجتمع آپارتمانی ته کوچه‌ی بن‌بست خیابان پایینی، یک سال و هشت ماه با من دوست ماند؛ دوستی که می‌گویم در حقیقت نوعی رابطه‌ی اجتماعی بود بر مبنای تعاریف و قوانینی که او وضع می‌کرد! به عنوان پسرکی چهارده، پانزده ساله چه انتظاری می‌توانستم از دوستی با یک دانشجوی سال سوم پرستاری دانشگاه تهران داشته باشم؟ هر چه او می‌گفت، همان بود؛ کِی بروم، کِی بیایم، او را شما و با افعال جمع خطاب کنم و از تمام خانه فقط حق دست زدن به فیلم‌ها و کتاب‌ها را داشته باشم و نه حتی ویدئو که اگر خراب می‌شد، جواب پدرش را چه می‌داد؟

اولین فیلمی که با هم دیدیم «بعضی‌ها داغشو دوست دارند» بود. بابتش ناهار میهمانم کرد به دستپخت بی‌نظیرش. قرار گذاشت هر وقت فیلمی از «مرلین مونرو» بردم، ناهار با هم باشیم که البته بعدتر ناهارهای بی‌مونرو هم خوردم؛ استانبولی‌های ته‌دیگ‌دار!

روز آشنایی با «فرانک سیناترا» از روزهای «روی مود» او بود. اگر نمی‌خواست بروم، می‌گفت؛ «امروز اعصاب فیلم ندارم» اما گاهی هم مثل آن روز خودش تلفن می‌کرد که «امروز فیلمی، چیزی داری؟» و من آن روز چه داشتم؟ «اژدها وارد می شود» به نقش اولی «بروس لی» که کِیف کرد. سوای مرلین، عشق فیلم رزمی هم بود، خصوصا آقای لی! همان روز بود که وقت یکی از فیگورهای بروس لی، فیلم را نگه داشت، تن عضلانی او را از روی شیشه تلویزیون لمس کرد و چیزی در تعریف ازش بهم گفت. بعد کمی سرخ شد، خودش را جمع کرد و نشست سرجایش روی مبل تک آن طرف کاناپه‌ی دو نفره؛ هیچگاه کنار هم نمی‌نشستیم، او نمی‌نشست.

فیلم که تمام شد، گفت بمانم و رفت که ماکارونی از شب مانده را گرم کند. من گرم تماشای تیتراژ پایانی بودم که نیمه‌کاره قطع شد روی ابراز احساسات زن‌هایی جوان و در نهایت سیناترا که با لیوانی حاوی مشروب به این دست و سیگاری روشن در آن دست وارد شد، پکی زد و خواند: «When Marimaba Rhythms Start To Play» که خب طبیعی است من توی روزگاری که از زبان انگلیسی، فقط الفبایش را بلد بودم، بیشتر جذب آهنگ شوم اما خب این طور نبود! من توی همان چند ثانیه اول جذب خود سیناترا شدم؛ خودِ خود سیناترا. سوای جذابیت‌های زیاد ظاهری، سوای لحن گیرا و سوای تسلط بی‌نظیرش بر شعر و آهنگ، چیزی از درون او به بیرون نشت می‌کرد که خواهی، نخواهی می‌کشیدت سمت خودش. یک انرژی مثبت فرّار که مثل باریکه‌های نور پرنفوذ لامپ‌های رشته‌ای، همه چیز را روشن می‌کرد.

او با شنیدن صدای سیناترا دوید سمت من، کمی رو به روی تلویزیون تماشایش کرد و بی‌اختیار رها شد کنارم روی کاناپه‌ی دو نفره و ذوق کرد. تا خواندن سیناترا تمام شود، برایم مهم نبود که کنارم نشسته و دستش را گذاشته روی پایم، بعدش هم که از جا جهید، در شیشه‌ای قفسه پایین میز تلویزیون را باز کرد و با ریموت کنترل، فیلم را برگرداند عقب تا روی چهره‌ی پسرک نوجوان کراوات زده‌ای که کم شبیه آن روزهای من نبود! و بعد باز سیناترا، «sway» را خواند و او ایستاده تماشا کرد. دوباره فیلم را برگرداند و این بار مرا به رقص هم دعوت کرد! من؟ حتی رقص «قرش بده»ی خودمان را هم بلد نبودم اما خب دست در دست او این پا و آن پا کردم تا آخرش که سیناترا گفت؛ «olay» و او مرا و خودش را یک دور چرخاند، بعد بی‌توجه رهایم کرد و ایستاد جلوی گراندیک و همنوا با حاضران در سالن به ابراز احساسات پرداخت تا سیناترا پک دیگری به سیگارش زد و دستی برای همه تکان داد و سرزنده از روی سِن رفت. نوار که به آخر رسید، ماکارونی ته گرفته بود. ناهار را با شوق خوردیم، هر دو. گفت: «باورت میشه براش می‌میرم؟ عاشقشم» و بدین ترتیب برایم از سیناترا گفت و کارهایش.

تا قبل از برگشتن پدرش، سه تا نوار پر شده گوش کردیم از کارهای سیناترا و او عکسی ازش نشانم داد؛ خندان با دندان‌هایی مرتب و چهره‌ای کاملا آمریکایی. نقطه ضعفش؛ شبیه «همفری بوگارت» نبود که برای نوجوانیِ من هیچکس شبیه بوگارت نبود جز «بهروز وثوقی» خودمان.

هشت ماه و نوزده روز بعد، وقت اسباب‌کشی، بعد از تماس تلفنی دویدم تا خانه‌شان. گفت؛ توی مرامش نیست بدون خداحافظی بگذارد برود برای همیشه! نشست روی یک صندلی ویلان تا بلندی قدش به اندازه‌ام کوتاه شود و زل زد بهم؛ «دلم برای چشمات تنگ میشه، مثل خودت نجیب نیستن» و بعد با نوک انگشت اشاره دو بار زد به پهلویم؛ «این چیه؟ بازم فیلم؟» و لبخندش را ادامه داد. دست کردم نوار ویدئو را که لای بند شلوار و کلیه چپم تحت فشار بود درآوردم و دادم بهش؛ اژدها وارد می‌شود. اخم کرد که «دزدیدی؟» که گفتم: «قسطی با پول تو جیبی‌هام خریدم ... یعنی همون موقع به صاحب نوار گفتم افتاد توی جوب و آب بردش و قرار شد خرد، خرد تاوانش رو بدم ... خیالت راحت ...» که بغض اجازه نداد جمله را کامل کنم. با نوک چهار انگشت دست راست سیلی نرمی به صورتم زد که «حالا نمی‌خواد بهت بر بخوره ... عذاب وجدان می‌گیرم ها ...» و خواست که بخندم.

لحظه‌ی آخر، نوار را برانداز کرد و گذاشت بین بند دامن و شکمش و چشمکی همراه با لبخند معمولی‌اش حواله‌ام کرد: «دیگه برو» و صورتم را بوسید./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%B7%D8%B1-%D8%A2%D8%AE%D8%B1-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AF%D9%88%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%DA%86%D9%87%D9%84-%D9%88-%DB%8C%DA%A9%D9%85-uoifhbboapjf
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86-vkeyk7itlft8
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AC%D9%88%D8%B1-%D8%A2%D8%B4%D9%86%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%84%D8%B9%D9%86%D8%AA%DB%8C-slrxwwyzka2t


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید