روز عید فطر بود. عید بندگی. همه به جشن و سرور مشغول بودند. پسرک داشت به سمت جشن هیئتشان می رفت. قدم هایش را بلند بلند بر می داشت. عجله داشت. همانطور که داشت می رفت از پنجره ی یکی از واحد های آپارتمانی در سمت راستش ساعتی به داخل کوچه پرتاب شد. ساعت افتاد جلوی پایش. (( برو به درک )). صدایی شنید. سریع سرش را به سمت راستش جایی که ساعت از آنجا به داخل کوچه پرتاب شده بود چرخاند. طبقه اول-پلاک 13-کوچه ی کفاش ها بود. پسری که ساعت را به خیابان انداخته بود گفته بود ((برو به درک)) ساعت را برداشت و رفت زنگ خانه را زد.
-بله..بفرمایید؟
-سلام .. عیدتون مبارک باشه.. ساعتتون رو انداخته بودید تو کوچه .. میخواستم اگر لازمش دارید براتون بیارم بالا یا بذارمش گوشه ی حیاطتون.
-نه.. نمی خوامش .. متنفرم ازش.. ازون ساعت جادویی کوفتی متنفرم
پسرک از خودش پرسید: (( ساعت جادویی؟ ساعت جادویی چه کوفتیه؟ ))
پسری که ساعت را به بیرون پرت کرده بود گوشی آیفون را گذاشته بود دیگر. پسرک اما دوست داشت بداند این ساعت چیست؟ پس دوباره زنگ خانه را زد. آن پسر ترش رو دوباره آیفون را برداشت.
-بله .. بفرمایید؟
-من همونیم که ساعتتون رو پیدا کردم. می خواستم بدونم داستان این ساعت جادویی که گفتین چیه؟ من که نگاش کردم خیلی عجیب غریب بود. عقربه هاش هم درست کار نمی کردن.
-یک ساعت کوفتیه که هر کسی رو به یه جایی می بره. یکی رو به گذشته. یکی رو به سرزمین دیوها. یکی رو به سرزمین کفش ها. یکی رو به درک.
پسر که دهانش باز مانده بود پرسید:
-سرزمین کفش ها؟ مگر همچین جایی هم داریم؟
-آره .. منو برد اونجا. خدا لعنتش کنه. همش داشتم از دست کفش هایی که دنبالم راه میفتادن و میخواستن لهم کنن در می رفتم.
-واووو ..-کمی مکث کرد- میشه بیاید پایین یکم برام از سرزمین کفش ها بگین.
-نه ..
پسرک در دلش گفت بوق زده باید سوار کند دیگر. خانه ی خر نیست که. میخواست ساعتش را جلوی پای من نیاندازد. پسر دوباره گوشی آیفون را گذاشته بود. پس پسرک دوباره آیفون را زد.
-مرگ .. حتما باز همون پسره ی سیریشی! دو دقه صبر کن دیگه حاضر شم بیام پایین.
پسرک خوشحال شد. پسر داشت میامد پایین تا داستان سرزمین کفش ها را برایش تعریف کند. به ساعت نگاه می کرد. موجوداتی ریز زیر شیشه ی ساعت پدید آمده بودند که داشتند حرکت می کردند. ترسید. آن ها چه بودند؟ یک سر داشتند و شش پا و چهار دست. گاهی به عقربه وصل می شدند و ازین طرف ساعت به آن طرفش می رفتند. گاه با هم دعوا می کردند. در باز شد. پسری که صاحب ساعت بود. شلوارک زردی به پایش داشت و یک جفت دمپایی انگشتی قرمز و تی شرتی که عکس کهکشان رویش بود.
-سلام ..
- سلام
چند ثانیه ای به هم نگاه کردند
-داستان سرزمین کفش ها چیه؟
-چی بگم؟ راستش این ساعتو یکی از دوستام بهم هدیه داد. گفت با این ساعت می تونم برگردم به گذشته و اشتباهاتم رو جبران کنم. من خل هم از خدا خواسته گرفتمش و طبق دستور العملی که دوستم گفته بود دکمه هاش رو فشار دادم و عقربه هاش رو چرخوندم و سر از یه سرزمین رنگی رنگی در آوردم که پر از کفشای غول پیکر بود. کفش ها مدام در حال راه رفتن و پیاده روی بودن. به هر جا نگاه میکردم پر بود از برجای کفش آل-استار نیم بوت-برجای چکمه ای. خونه های چرمی. خیلی برام جالب بود. گفتم برم تو شهر یه دوری بزنم. ولی کفش ها شروع کردن به دویدن. گرد و خاکی که بلند شده بود. روی یک سکوی بلند یک جفت چکمه ی سربازی واستاده بود. همه ی کفش ها ایستادن جلوی سکو. چکمه خفنه شروع به صحبت کرد.
-سلام دوستان .. حالتون چطوره
-همه ی کفش ها گفتن عالی
-حال من چطوره؟
باز همه گفتن عالی
چکمه ی سربازی عصبانی شد و محکم این لنگش را به آن لنگش زد و گفت.
-مرگ عالیه .. شما مگه علم غیب دارید؟ حالم بندیِ بندیه .. سرهنگ هیتارو گوزو- صاحبم- امروز تو یک حادثه ی رانندگی مرد و وصیت کرده با لباساش و کفشاش-یعنی من- آتشش بزنن. مرتیکه ی احمقِ گو ...
چکمه دیگر ادامه نداد و برای حضار کمی اشک چکمه ریخت و ولوله ای در میان جمع به وجود آمد. من هم اشک توی چشم هام جمع شده بود و با خودم به جناب گوزو فحش میدادم.
پسرک خنده اش گرفته بود از فامیلی مردی که صاحب چکمه ها بود ولی پسر توضیح داد که او هم اولش خندیده ولی بعد فهمیده که آن سرهنگ مفقود ژاپنی بوده و این فامیل در ژاپن جز فامیل های پر تکرار در آنجاست. پس پسرک خنده خودش را کنترل کرده و پرسید
-خب بعدش چی شد؟
-هیچی .. همه کلی گریه کردن و شروع کردن به رای گیری تا یک پادشاه برای خودشون انتخاب کنن. چون چکمه ی سرهنگ هیتارو-راوی شرمش میاد که خیلی فامیلی سرهنگ رو تکرار کنه، پس به بزرگی خودتون ببخشید- که تا اون روز پادشاهشون بود قرار بود دیگه بینشون نباشه. من یک گوشه واستاده بودم و نگاشون می کردم. مونده بودم چطور میخوان رای گیری کنن یا کی قراره رهبرشون بشه؟ که یک کفش پاره منو دید و شروع به سر و صدا کرد که یک نفوذی بینمون هست. یک آدمیزاد. کفش ها هم افتادن دنبالم. یعنی به خودم پی.پی کرده بودم از ترس. حالا اینا که کوچیکتر از من نبود اندازشون. هر کدومشون چند برابر من بود هیکلاشون. تازه حشراتم اونجا خیلی گنده بودن. هم قد من یا بزرگتر. بال که میزدن باد خفنی می آمد و طوفان به پا میشد.
-خب بعد چی شد؟ چطور تونستی در بری؟
-اگر نوی.صاد غلط املایی های راوی رو دیگه نگیره میگم
-بگو .. نوی.صاد غلط-گیر کیه دیگه؟
-منو تو نمی شناسیمش. راوی میشناسه ش فقط. میگه بچه ی همدانه.. شعرم خوب میگه. ولی می خواد معلم شه واسه همین هر کی رو می بینه غلطشو میگیره. بهش میگن غلط گیر..
-اوه.. یا کفش سیندرلا .. خب میگم بهش. انشاالله خودش این متن رو میخونه میره تو اتاقش به کارهای بدش فکر میکنه. :) حالا بگو چجوری فرار کردی؟
این داستان ادامه دارد...
از دیگر نوشته های من:
برای خواندن رمان پدر عشق بوزد روی لینک زیر بزنید:
https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu
برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:
https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk