برف شدیدی می آمد. همه جا را برف فرا گرفته بود. سطح رودخانه ی سرخ یخ زده بود. زنبور عسل هم داشت استراحت می کرد. به نیشش هم نبود که هوا چقدر سرد است. پس آن روز از خواب برخواسته و کمی ورزش کرده و بال هایش را نرمش داده. کمی حرکات کششی انجام داده و از کندو بیرون رفت تا روی گلی بنشیند و شهدش را بالا بکشد. ولی خب همه چیز یخ زده بود و خبری از گل و گیاهی نبود که برود رویش بنشیند. پس با خود گفت چه خوب است که به ده بروم و ببینم چه خبر است.
به ده وارد شد. آدم ها لباس های پوست روباه خود را بر تن داشتند و کلاه هایی را به سر کشیده بودند. هوا خیلی سرد بود. مردی سوار بر سورتمه ای که توسط گرگ ها کشیده میشد از جلویش رد شد. دختر بچه ها و پسر بچه ها با چکمه های بلندشان داشتند توی برف ها می دویدند و برف بازی می کردند. جناب زنبور هم ده را دوری زد و وارد ژاندارمری ده که به نظر می رسید هوای گرمی داشته باشد شد. داشت یخ میزد آخر. هوا خیلی سرد بود. دفعه چندم است دارم می گویم هوا خیلی سرد بود؟ خب اگر منفی 10 درجه بود یک بار می گفتم هوا خیلی سرد بود.
ولی چون دمای هوا منفی سی چهل درجه بود مجبورم هی هر چند جمله یک بار بگویم هوا خیلی سرد بود. اصلا شما تابحال همچین درجه ی هوایی را تجربه کرده اید؟ نکرده اید دیگر. پس درکم کنید به عنواد راوی یک هوای خیلی -شخمی و سگی- سرد باید دم به دقیقه بگویم هوا خیلی سرد بود. حالا ولش کنید. زنبور عسل قصه ی ما بدون اجازه و در زدن وارد ژاندارمری شد. هوای گرم و مطبوعی داشت. سر یک گرگ تاکسیدرمی شده را هم به دیوار زده بودند، تا مردم بفهمند ژاندارم خیلی شاخ است و خر بزرگی برای خودش هست.
زنبور هم که این چیزها حالی اش نبود رفت توی اتاق ژاندارم و دوری زد. ولی ژاندارم مرخصی بود. پس بیرون آمده و چشمش به اتاقک بازداشتگاه افتاد که مردی گوشه اش خوابیده بود. پس به سراغ آن مرد بی نوا رفت تا نیشش بزند و کمی گرم شود. آن روز که از خواب بیدار شده بود خیلی با خودش کلنجار رفته بود که کاش به خواب زمستانی رفته بود. ولی خب کم حافظه بود و همه چیز را فراموش میکرد. مثلا زمستان دنبال گل می گشت و بهار و تابستان می گرفت می خوابید. یا برای جمع آوری شهد گل ها-سه چهار بار می رفت سراغ یک گل که شهدش را قبلا بالا کشیده بود.
حتما با خودتان می گویید ساقی اش خوب بوده . بله درست حدس زدید. پسر هاچ زنبور عسل ساقی اش بود و چند وقتی بود که او را به سراغ گل های ماری جوآنا می فرستاد. از آن به بعد بود که زنبور داستان ما چت می زد و همه ش سوتی می داد یا خرابکاری می کرد. البته قوتش هم زیاد شده بود و دیگر هر چقدر دیگران را نیش می زد کاریش نمیشد. پس زنبور از بین نرده های بازداشتگاه عبور کرده و رفت دور سر سوژه مورد نظرش چرخی زد تا ببیند ارزش اینکه نیشش بزند را دارد یا نه. نه نداشت. خیلی ریقو و دماغو بود. از آن معتادهای تیر بود. از آنها که آب قلیان ها را سر میکشند. پس از ژاندارمری بیرون آمده و به سمت بانک رفت. وارد بانک شده، دوری زده، و یک نفر را شناسایی کرد که بهش میخورد خون چرب و گرمی داشته باشد. بله حدستان درست است او یک خانوم چاق و چله بود که بهش می خورد سوژه ی مناسبی برای این حرکت انتحاری زنبور باشد.
زنبور رفت و دوری بالای سر زن زد. زن هم که داشت پول می شمرد زیاد به او توجه نکرد. وقتش بود. زنبور رفت و از یقه ی زن وارد لباسش شده و بینگ، نیشش زد. ولی نیشش مگر داخل می رفت. حجم زیاد چربی های زن مانع ورود نیشش به داخل بدن زن شده بود. به کاهدان زده بود. نیشش را بیرون کشیده و به سراغ دیگری رفت. پس به سراغ رئیس بانک که روی تابلوی جلوی میزش نوشته بود (( محمدرضا نساجان)) رفت و نیشی عمیق و جانگدازی به او زد. رئیس بانک گویی آتش گرفته باشد از جایش پرید و شروع به بالا پایین پریدن نمود و از بانک بیرون زد تا دستش را داخل برف کند مگر آرام بگیرد. بعد از رئیس بانک جناب زنبور به سراغ باجه ها رفته و سوژه هایش را شناسایی کرد.
مرتضی دهقان با آن سبیل های از بناگوش در رفته اش و آن لبخند مرموز و کت آبی اش نظر او را به خود جلب کرد. پس خیلی سوسکی به او نزدیک شده و در حرکتی غافلگیر کنند روی دستش که روی کیبرد بود و داشت تایپ می کرد نشست و نیشش زد. مرتضی دهقان از شدت سوزش ابتدا فریاد زد یا دهقان فداکار. بعد به خودش مرد. طفلی مرتضی دهقان. لذا او هم بلند شده و دست هایش را روی هوا چرخانده و به عبارتی رقص نمایانی کرد و دستش را داخل تنگ ماهی کنار میز مرضیه خانوم کرد تا التهاب دستش خاموش شود. البته خدا را شکر ماهی های گوشت خوار تنگ قبلا مرده بودند وگرنه می آمدند و دست آقای دهقان را یک گاز جانانه هم می گرفتند. جناب زنبور هم که خوشش آمده بود بعد به سراغ خانوم مهسا لطف الله زاده که پشت باجه ی سه نشسته بود و روان-نویسی لای موهایش گذاشته بود رفت. پس آمد نیشش بزند باری او را بسی تیز و بز و کار درست و کوشا و زرنگ یافت و گفت بروم سراغ این مورد میگیرد مورچه درستم میکند و به هلاکت می رساندم.
شایان ذکر است در تمام این مدت که زنبور مشغول خفت گیری و آزار و اذیت ملت بود یکی از مشتری های بانک قاه قاه می خندید و بقیه را دست می انداخت. پس به او نزدیک شد تا پیشانی اش را نیش بزند. ولی روی پیشانی اش چیزی خالکوبی شده بود. «دست انداز». پس بیخیالش شد چه بسا که ممکن بود بیاید و او را هم دست بیاندازد. پس رفت و پشت پنجره نشست تا بانک تعطیل شود و پشت سر کارمندان از بانک خارج شود. به پنجره که رسید دید مگسی به شیشه چسبیده است. پرسید چه میکنی آقای مگس؟
مگس هم گفت:
- نشسته ام به پنجره نگاه می کنم. پنجره آه می کشد..
زنبور هم که اعصاب معصاب نداشت به مگس گفت : «شعر نگو.. تو هم اینجا گیر کردی؟»
-پَ نَ پَ آزاد شدم .. زنبور به این چتی تا حالا ندیده بودم
-ویز ویز نکن بابا ..
-چی شد؟ فک کردی من یه مگس معمولی ام؟ خر مگسم ها. تا با شش تا پام نیامدم تو حلقت معذرت خواهی کن
-تو برو گلتو بخور بابا ...
-من که گل نمیخورم چِت باز
-خب حتما باید جلوی جمع بگم چی میخوری؟ خودت میدونی دیگه ..
-باشه، ممنون که آبروی مگسیم رو حفظ کردی! پس تو برو گلتو بخور!
خب دوستان این مجادله ی خرمگس و زنبور کم حافظه ما خیلی به درازا انجامید و حرف های خیلی ضایع و خیطی بین آن دو رد و بدل شد که زشت است دیگر. عفاف و حیای کلامی دچار خدشه و ضربه میشود. مگس و زنبور که دیگر کارشان به زد و خورد رسیده بود سایه ای را بالای سرشان حس کردند.یلدا روشن بود که کتابی در دست داشت. روی کتاب نوشته بود "پدر عشق بسوزد." پس کتاب را توی سر آن بینوایان زد و آن ها را کشت. قصه ی ما به سر رسید زنبوره به خونه ش نرسید.
سید مهدار بنی هاشمی
هفت-اردیبهشت-هزاروچهارصدودو
پست های پیشنهادی من برای خوانده شدن: