علی حسینزاده | چند وقت پیش مطلبی در همین ویرگول نظرم را جلب کرد. خلاصهاش اینکه دو نوع مدیر را مقایسه کرده بود. مدیرانی که توانمند هستند و افراد بالیاقت را اطراف خود گرد میآورند و تربیت میکنند و مدیرانی که بالعکس خودشان ناتوانند و برای تثبیت جایگاه خود، افراد ضعیف را در سازمان استخدام میکنند. توضیح داده بود که مدیر فکورِ دارای مغز درخشان و اندیشهای پاک نه تنها از بزرگ جلوه کردن زیردستانش و در خفا ماندن خودش نمیترسد، بلکه به رشد و بزرگی آنها افتخار میکند و خوشحال است که بعد از خودش، افرادی لایقتر بر روی صندلیاش خواهند نشست. این مدیر، اصلاً دنبال نمایش و بزرگنمایی نیست. او در گوشهای نشسته و در گمنامی کامل، با کمک مدیران کاربلدش، از عهدهی سختترین کارها برمیآید...
چرا یک مدیر باید چنین ذهنیتی داشته باشد؟ یا چگونه با چه شرایطی میتوان افراد را به سوی داشتن این مدل ذهنیت سوق داد؟
هدفم از این سوال، گرفتن پاسخ نبود چون خودم پاسخ را میدانستم. میخواستم زمینه را برای بحثم فراهم کنم.
سلام و عرض ارادت
یک مدیر اگر تفکر مذهبی و اعتقادی واقعی و نه نمایشی داشته باشد:
یک: به این راحتی تن به ریاست نمیدهد.
دو: اگر مطمئن باشد که لیاقت ریاست را دارد و به اجبار دیگران و یا به تصمیم خودش، تن به ریاست هم بدهد، ریاستش را فرصتی برای خدمت میداند، نه چاپیدن کشور و شیرهی جان مردم کشورش.
یک مدیر حتی اگر دارای هیچ مذهبی نباشد و اصلاً به خدا هم اعتقاد نداشته باشد ولی در آموزههای اخلاقیاش، این فضیلت را آموخته باشد که منفعت جمع بر منفعت فرد، اولویت دارد، باز هم میتواند از این ذهنیّت برخوردار باشد.
در پاسخ به این سوال که «چگونه و با چه شرایطی میتوان افراد را به سوی این مدل ذهنیت، سوق داد؟» میتوان گفت که این ذهنیت، با کتاب و جزوه و یا نشستن پای منبر و گوش دادن به سخنرانی، آموخته نمیشود. موقعی این ذهنیّت ایجاد میشود که یک نفر در کنار افرادی که این ذهنیت را دارند و به آن عمل میکنند، بزرگ شود. و چهقدر کم هستند افرادی که دارای این ذهنیّت زیبا هستند.
به قول متفکر و فیلسوف لهستانی، لشک کولاکوفسکی:
«ما فضیلتها را با بزرگ شدن در جامعهای که به آنها عمل میشود، میآموزیم، به همان نحو که شنا یا استفاده از چاقو و چنگال را یاد میگیریم. نمیتوانیم استفاده از چاقو و چنگال را با خواندن رشتهای از دستوالعملهای پیچیده دربارهی زاویهی دقیقی که انگشتانمان باید آنها را نگهدارند، به بچهها یاد بدهیم. به همین نحو، کتاب راهنمای فضیلتها هم در جامعهای که به آن فضیلتها عمل نمیشود، بیفایده است.»
ممنون که وقت گذاشتید و نظرتون رو نوشتید.
سالم و سربلند و عزیز و توانا و کامیاب باشید.
یا حق.
و اینجا به نظرم زمینه فراهم شد تا مطلب مد نظرم را بگویم:
به نظرم زمینه (Context) جامعه خیلی خیلی مهم است وگرنه صرفا با تربیت صحیح، افراد اصلاح نمیشوند و آن فرد که در جامعه بیاخلاق، بااخلاق تربیت شده است اتفاقا نابود میشود (دیدهام که میگویم).
مثالی میآورم: عرف رانندگی در تهران و کلا ایران این است که باید باصطلاح راه بگیری. یعنی باید بپیچی سر راه دیگران و راه خودت را بگیری و بروی. در چنین حالتی فرض کنید شما به چهار راهی میرسید که چراغ ندارد (فرض محال هم نیست. زیاد در چنین شرایطی بودهایم) اگر بخواهید قانونی عمل کنید باید قبل از خط ورود به چهارراه بایستید تا چهارراه خالی شود و سپس بر اساس حق تقدم وارد شوید و بروید!
سوال: این مدل رانندگی اصلا در تهران در آن چهار راه فرضی شدنی است؟
پاسخ: نه نیست.
حالا اگر شما فرزند خود را اینگونه (درست و قانونی) آموزش رانندگی داده باشید بنظرتان آیا او هرگز میتواند از آن چهار راه عبور کند؟ نه نمیتواند. به نظرتان اگر زمانی همسر یا دوستان فرزندتان در ماشینش باشند و او به آن چهارراه برسد و مطابق آموزش شما رفتار کند چه حرفهایی خواهد شنید؟ بیعرضه، بیدست و پا، رانندگی بلد نیستی؟، میترسی؟ و... و تازه حرفها به کنار، او نمیتواند با آن سبک رانندگی از چهارراه عبور کند. تا فردا صبح هم که پشت خط بایستد هرگز نمیتواند از چهار راه بگذرد. تنها راه چارهاش این است که مثل سایر مردم رانندگی کند. او هم بیاید وسط چهارراه و راه خود را بگیرد و برود.
بنابراین جو جامعه مهم است. هدف من از آن سوالها این بود که به اینجا برسم. در ایران هیچ مدیری آنطور که من و شما آرزو داریم رفتار نمیکند چون چنان رفتاری مشابه سبک رانندگی فرزند فرضی شماست. اصلا عقل حکم میکند در جامعهای که همه بدنبال منافع خویشند شما هم دنبال منافع شخصی خود باشید. حتی شرع هم همین را میگوید آنجا که علی بن ابی طالب میگوید فرزند زمان خود باش.
فرض بگیرید مسابقه طناب کشی است. قرار است بین دو گروه از انسانهای گرسنه مسابقه برگزار شود تا هر گروهی برنده شد تمام غذاها را بردارد. فرض بگیرید گروه شما تربیت درستی داشته و اخلاق مدار است لذا تصمیم میگیرید کاری کنید که طناب همان وسط بماند و کسی پیروز نشود و غذا بین دو گروه تقسیم شود. شما از ایده گروه مقابلتان خبر ندارید بنابراین اگر طناب را شل بکشید ممکن است آنها با تمام توانشان طناب را بکشند و غذاها را تصاحب کنند و چیزی به شما نرسد و از گرسنگی بمیرید. چکار میکنید؟ راه درست آن است که شما هم طناب را محکم بکشید و امیدوار باشید در بهترین حالت طناب وسط بماند و اگر نشد لااقل شما غذا بدست بیاورید و نمیرید.
جامعه هم همین است. من و شما اگر مدیر شویم دیدهایم که مدیران قبلی خودمان اینگونه اخلاق مدار نبودهاند. از طرفی نمیدانیم اگر اینطور اخلاقی رفتار کنیم آیا سازمان و جامعه به ما پاداشی خواهد داد؟ آیا قدرمان را خواهد دانست؟ یا نه. شاید با اینکار گور خودمان را میکَنیم. کاری میکنیم که سازمان راحتتر بتواند ما را اخراج کند (چون جانشین شایسته را خودمان پرورش دادهایم) اخلاق مداری ما ممکن است باعث شود که آزادی بیان ما از بین برود چون میدانیم با کوچکترین اظهار نظر و نقدی از جانب ما سازمان عذرمان را خواهد خواست. و میدانیم در این وضعیت اقتصادی ایران اگر اخراج شویم کار درست و حسابی گیر نخواهیم آورد. در پرداخت قسطهایمان خواهیم ماند و بدبخت میشویم. بنابراین به نظرم رفتار اخلاقی در جامعه (Context) ای که اخلاقمدار نیست عاقلانه نیست. مثل این است که در دل جنگلهای آمازون بخواهی متمدن زندگی کنی و با حیوانات وحشی سر اینکه چه کسی چه کسی را بخورد مذاکره کنی یا رفراندوم برگزار کنی!
یک کلاس آموزش مذاکره شرکت ما برگزار کرد. مدرس کلاس آقای ایرانی جوانی از شرکت نفتی BP بود. مثل روتین کلاسهای مذاکره آمد و گفت بهترین استراتژی مذاکره، مذاکره برد-برد است. یعنی طوری مذاکره کنید که هم شما و هم طرف مقابل به خواستههایتان برسید. اما فوت کوزهگری آنجا بود که گفت مذاکره برد-برد به شرطی باید انجام شود که طرف مقابل هم برد-برد مذاکره کند. اگر دیدید او دنبال شرایط برد-باخت است شما هم لاجرم باید برد-باخت مذاکره کنید.
جامعه هم همین است. شرکتها و سازمانها هم همینند. ما باید دنبال منافع جمع باشیم (برد-برد) اما به شرطی که همه یا اکثریت اینگونه باشند. اگر سایر اعضای جامعه یا سازمان برد-باخت بازی کنند ما چارهای نداریم جز آنکه برد-باخت بازی کنیم. در این حالت سیستم متعادل میماند.