رستا ناصری
رستا ناصری
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

خودکارها در باغ مخفی۱

اول اول اول همه از همه‌ی همه‌ی همه‌ی همه معذرت می‌خوام که اینقد با تأخیر این قسمت رو گذاشتم. یکم کلا ارتباطم با این داستان کم شده بود و الانم که الانه می‌خوام بقیش رو بنویسم (این قسمت رو از قبل داشتم ولی خب خیلی جای ویرایش داره) یه کوچولو موچولو سختمه. اما چون شروعش کردم تصمیم گرفتم که تمومش هم بکنم پس برو که رفتیم... (اول از همه برم قسمتای قبل رو بخونم?)

راستی خوندن قسمت‌های قبل بسیار بسیار بسیار الزامیست پس اگه قسمت‌های قبلی رو نخوندین و تمایل به خوندن این قسمت و کلا این داستان دارید برین آخر پست و روی لینک‌هایی که برای هر قسمت گذاشتم کلیک کنید و بخونید.


همون طور که شما مشاهده می‌کنید در اصل در آبی گم شده?
همون طور که شما مشاهده می‌کنید در اصل در آبی گم شده?

خودکارها در باغ مخفی

من یعنی رستا، این داستان رو به کمک خودکارها نوشتم‌ام. و از این به بعد هم قلم رو به دست خود صورتی می‌دم تا ادامش رو خودش ادامه بده...

ما همه چیز رو به رستا گفتیم. اولین عکسل‌عملش این بود که چشاش گرد شد و یکم مالیدشون. ولی الان که الانه دیگه ما و رستا نداریم همه با همیم. ولی فعلا به نتیجه‌ای نرسیدیم که سیاه خان رو چی کار کنیم.

رستا می‌خواد بره خونه‌ی مامان بزرگش مریم، که خانه‌ای بزرگ و قدیمی‌ای دارد. ما رو جا داده توی جامدادیه صورتی‌ای که از روی جامدادی‌ای که دوستش بافته، بافته. گرمِ و خیلی حال می‌ده اونم توی زمستون!

وقتی می‌رسیم من همه جا رو از لای بافته‌های صورتی جامدادی دید می‌زنم. لحظه‌ای چشان و دهانم هم زمان گرد می‌شوند و فریاد می‌زنم «اون مریمه! صاحب قبلی من!!!!!!»

همه‌ی خودکارهای درون جامدادی سرشون رو به طرف من برمی‌گردونن و سعی می‌کنن اون‌ها هم ببینن چی می‌گن تا اینکه قرمز می‌گه:« راست می‌گی؟!؟!؟!»
با شوق و ذوق می‌گم:« امکان نداره که اشتباه کنم، امکان ندارهههههههه. من مریم رو مثل کف دست خودم می‌شناسم.»
آبی می‌گه:«خب این خبر خیلی خوبیه!!»
گفتم:«معلومه که خبر خوبیه! همین الان رستا رو صدا می‌کنم تا منو ببره پیشش. باید همه چیزو بهش بگم.»
سیاه گفت:«من می‌گم ما تازه به رستا اعتماد کردیم... اگه یه وقت بزنه زیر قولش و ما رو لو بده چی؟ می‌دونم رستا مورد اعتماده و این کار رو نمی‌کنه اما ما هم بی‌هوا نباید بریم به یه غریبه که فکر می‌کنیم صاحب قبلیت بوده همه چیز رو بگیم! می‌دونی چیه... آدما تغییر می‌کنن، حتی اگه این مریم همون مریم باشه... ممکنه تغییر کرده باشه... عوض شده باشه.»
من با اینکه می‌دونستم سیاه داشت راست می‌گفت صورتم رو کردم توی کامواهای صورتی جامدادی و دوباره شروع کردم به دید زدن...
قرمز گفت:«ببین صورتی، منم اگه صاحب قبلیم رو ببینم همین قدر خوشحال می‌شم اما بیا و قبول کن که امروز وقتش نیست... سیاه هم داره همینو می‌گه...
آبی پرید وسط حرفش و با طعنه گفت:«عجب مامان باهوشی دارم من! از این باهوش بازیا برای ما هم یه وقت در نیاریا!»
قرمز چشم غره‌ای رفت و من و سیاه زدیم زیر خنده.
گفتم:«ولی من که به رستا می‌گم مامان بزرگش کی بوده هاااا»
همه یک صدا گفتن:«باشه حالا بابااااااااااااااااا!»

رستا ما را از جامدادی در آورد منم همین که اومدم بیرون شروع کردم به گفتن اینکه چی شد.
رستا منو تحویل نگرفت! بهم بسیار بسیار برخورد. با لج بهش گفتم:«می‌شه بزاریمون تو جیبت؟!»
با خنده گفت:«معلومه که نه! نمی‌خوام دوباره کاری کنم که مامان بزرگم کرده» و باز دوباره خندید و منم پوزخند زدم. واقعا از خانم باحالی مثل مریم بعید بود نوه‌‌اش رو این طوری تربیت کنه!

یه لحظه صبر کن... نوه‌هاش؟!؟!؟!؟!؟ اون زمانی که من پیشش بودم ازدواج هم نکرده بود... نکنه... نکنه...
ادامه ندادم.

رستا گفت:« اینجا کلی سوراخ سنبه داره، جون می‌ده برا ماجراجویی. شما کار خودتون رو بکنید منم یه گشتی این دور و ورا می‌زنم.»
کار ما چی بود؟ نوشتن دیگه مسلما، اما اینجا؟ چشام رو چرخوندم و با خودم گفتم:«خواب!» باورم نمیشه یه زمانی بلد نبودم بخوابم! فکرشو بکن شب و روز بیدار باشیم! اصلا مگه می‌شه! مگه داریم!!
کاری رو که باید می‌کردیم کردیم و گرفتیم کنار هم چپیده توی جامدادی کاموایی خوابیدیم.

«خودکاراااااااااا!!»
من اولین نفر بودم که با صدای رستا بیدار شده بودم. چون رو دور لج بودم از توی همون جامدادی بهش گفتم:«ببخشید انسان خانم مگه ما اسم نداریم که بهمون می‌گی خودکارا؟ مثل اینه که ما به شماها بگیم انسانا! تورو خدا تحویل بگیر مارو! حداقل من که از تو بیشتر ماجراجویی داشتم.» و با اینکه می‌دونم کسی نمی‌تونه ببینه برا دل خودم همه‌ی دندونام رو به نشونه‌ی هاهاها نشون می‌دم.
رستا که اسم ماجراجویی به گوشش خورده بود دمغ شد و گفت:« از تو اون جامدادی در بیا صورتی خانم و ببین کی ماجراجوی واقعیه.»

اون بود.

این داستان ادامه دارد...


قسمت‌های دیگر داستان خودکار‌ها:

  1. خودکاری با آرزو های بزرگ
  2. خودکاری که از جیب یک زن افتاد
  3. تاریخ زندگی ( بخش ۱ و ۲ )
  4. خودکار های در باغ مخفی ( چند بخش )
  5. خانواده ( چند بخش )
  6. اتفاقات محرمانه ( نوشته نشده )
  7. جاودانگی ( نوشته نشده )



خودکارهاداستاننوشتنادبیاتکودک و نوجوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید