همانطور که پیش بینی کرده بودیم، بالاخره دونالد ترامپ بطور دایمی از توئیتر حذف شد. همچنین، کلیه حساب های کاربری که در جریان انتخابات از ترامپ حمایت کرده بودند در حال پاکسازی هستند.
این در حالیست که بر اساس نتایج انتخابات، بیش از 70 میلیون شهروند آمریکا، یعنی اندکی کمتر از نصف کل رای دهندگان، به ترامپ رای داده بودند.
همین مطلب را مقایسه کنیم با کشور خودمان پس از انتخابات 88. آنزمان هم پس از اعلام نتایج انتخابات، بخشی از جمعیت ما از نتایج به شدت ناراضی بود. همانطور که ترامپ ادعا کرد در انتخابات تقلب شده، در ایران هم جناح مغلوب ادعا کرد تقلب شده. همانطور که در آمریکا معترضین به نتایج، به خیابانها ریخته و خواستار بازبینی نتایج شدند، در ایران هم طرفداران جناح مغلوب به خیابانها ریخته و دقیقا همین خواسته را مطرح کردند. همانطور که در آمریکا اعتراضات به خشونت انجامید، در ایران هم دقیقا همین اتفاق افتاد.
و نکته پر اهمیت اینجاست. همانطور که ما در ایران یک نهاد رهبری داریم که فصل الخطاب کلیه اختلافات بوده و حرف آخر را می زند، در آمریکا یک هیات حاکمه وجود دارد که دقیقا همین خاصیت را دارد. تنها تفاوت کار اینجاست که هیات حاکمه آمریکا یک تشکل غیررسمی، اما کاملا واقعی و سازمان یافته از سرمایه داران بزرگ و میلیاردرهای آمریکایی است. اما در ایران ما یک نهاد رسمی و شفاف داریم که این مسئولیت را بر عهده دارد.
یعنی اگر از ارتفاع بالا به قضیه نگاه کنیم، شباهت های میان وقایع پیش از انتخابات سال 1388 هجری شمسی در ایران، و انتخابات 2020 میلادی در آمریکا کاملا واضح و مشهود هستند.
این شباهت ها از کجا ناشی می شود؟
آیا آمریکا تا پیش از این یک کشور دموکراتیک و متمدن بوده، و ناگهان یک دیوانه ای به نام ترامپ از ناکجا آباد سر بیرون آورده و با سحر و افسون آمریکای دموکراتیک و متمدن را به وضعی مشابه ایران دیکتاتوری و عقب افتاده تبدیل کرده؟!
یا اینکه اعتراض به نتایج انتخابات در ایران نشانه دیکتاتوری و کودتای رژیم حاکم بوده، اما وقتی مشابه همین اعتراضات در آمریکا اتفاق می افتد، به قول خانم هیلاری کلینتون می شود نشانه «حمله به بنیادهای دموکراسی»؟!
یا شاید اصلا همه چیز در آمریکا کما فی السابق گل و بلبل است، اما ترامپ جاسوس روسهاست که برای تخریب تمدن بزرگ آمریکا و مرکز و کانون دموکراسی جهان تربیت شده!
باید ابله و کور باشیم تا این توجیهات کودکانه را بپذیریم.
جامعه آمریکا مانند جامعه ایران واگرا شده است. زد و خوردها و اغتشاشاتی که مشاهده می کنیم نتیجه همین واگرایی است. تا زمانی که جناح های سیاسی در یک جامعه در کلیات توافق داشته و اختلافات بر سر مسایل سطحی و جزئیات باشد، نتایج انتخابات آنچنان اهمیتی پیدا نمی کند که عده ای به ساختمان کنگره حمله کنند تا اعتراض خود را مطرح کنند!
اما هرگاه مطالبات اجتماعی که از جانب بخش های مختلف جمعیت مطرح می شود در تضاد و تناقض اساسی با هم قرار گرفت، حمله به کنگره که هیچ، کار می تواند بسیار وخیم تر شده و به قیام های مسلحانه و جنگ داخلی هم برسد.
وقتی جمعیت واگرا شد، تکلیف چیست؟ پر واضح است که انتخابات و صندوق رای قادر به سازگار کردن این مطالبات متضاد نیست. آیا باید با هر اعتراضی، انتخابات باطل اعلام شده و انتخابات دیگری برگزار شود؟
این دقیقا چیزیست که معترضین به نتایج انتخابات 88 در ایران انتظار داشتند. و همینطور معترضین به نتایج انتخابات اخیر در آمریکا هم دقیقا همین را مطالبه می کنند.
اصلا فرض کنیم آرا مجددا شمرده شود. از کجا معلوم پس از بازشماری همین داستان تکرار نشود. به هر حال، هر طرفی که پیروز انتخابات باشد، طرف دیگر اعتراض خواهد کرد.
وانگهی، فرایند دموکراتیک و انتخابات اساسا همیشه یک ابزار بوده برای مشروعیت بخشی به یک طبقه یا قشر حاکم. چه در آمریکا، و چه در ایران. اگر قرار باشد فرایند دموکراتیک در خلاف جهت منافع طبقه یا قشر حاکم حرکت کند، طبیعتا عقل حکم می کند تا این طبقه یا قشر حاکم از سایر امکانات خود برای مهار و محدود کردن فرایند دموکراتیک استفاده نماید.
در ایران، در پاسخ به اعتراضات به نتایج انتخابات، سایت های توئیتر و فیسبوک و دیگر بسترهای ارتباطی که برای تهییج معترضین استفاده می گردید فیلتر و بسته شدند.
در آمریکا، توئیتر و فیسبوک و غیره فیلتر نشدند، اما حساب های کاربری رهبران اپوزیسیون (از جمله شخص رئیس جمهور ترامپ) و هوادارن اینها مسدود گردید.
آیا تشابه این دو اقدام واضح نیست؟ صد البته چون این بسترها همگی آمریکایی هستند، نظام جمهوری اسلامی توان مسدود کردن حساب های کاربری را نداشت. اما فیلتر کردن اینها امکانپذیر بود و همان کارایی را داشت. و اتفاقا موثرترین اقدامی هم که صورت گرفت همین فیلتر کردن این بسترها بود. و آن گروهی که خیز برداشته بودند تا نابودی ایران در آتش انقلاب و شورش و جنگ داخلی را جشن بگیرند، وقتی تیرشان به سنگ خورد، آه و ناسزایشان بلند شد که رژیم ایران آزادی بیان را محدود کرده!
اما همین ها وقتی وضعیت مشابهی در آمریکا رخ داده، مخالفان را «تروریست های داخلی» خوانده و خواهان پاکسازی و ساکت کردن صدایشان هستند.
اوایلی که ترامپ رئیس جمهور شده بود، مجله مانتلی ریویو (Monthly Review) که یکی از معتبرترین نشریات مارکسیستی در آمریکا و جهان است، مقاله ای به قلم سردبیرش آقای جان بلامی فاستر نوشته بود، به این مظمون که ماهیت دولت ترامپ و هوادارنش فاشیستی است و اینها قصد دارند صدای مخالفان را خفه کرده و به سبک فاشیستها، همه را «وارد خط کنند» (یعنی همه را وادار به پیروی از خط خود کنند). همان زمان مقاله ای نوشتم و برای این نشریه ارسال کردم. آنجا استدلال کردم که اتفاقا این خفه کردن صدای مخالفان استراتژی نولیبرالهاست و نه ترامپ. همانطور که انتظار داشتم مقاله من را منتشر نکردند، چون همسو با خط آنها نبود! حالا امروز کاملا به وضوح می بینیم چه کسی در آمریکا صدای چه کسی را خفه کرده.
و صد البته، بر خلاف تصور شیفتگان آزادی بیان لیبرالی، مسدود کردن حساب های کاربری طرفداران ترامپ نه تنها بی منطق نیست، بلکه اقدامی کاملا عقلانی و اصولی است. چرا؟
بطور کلی، هر حکومتی که پایه و اساسِ منبع مشروعیت خود را بر مبنای «مردمسالاری» قرار دهد، دیر یا زود دچار بحران مشروعیت خواهد شد.
بطور تاریخی، اولین بار این موضوع پس از انقلاب کبیر فرانسه تجربه شد. انقلابیون به نام «مردم» گردن پادشاه و خانواده سلطنتی را با گیوتین زدند. بنابراین، منبع مشروعیت جمهوری نوپای فرانسه «مردمسالاری» شد.
اما دیری نپایید که این «مردم» واگرا شدند، و جمهوری فرانسه دچار بحران مشروعیت گردید. پس از یک دوره درگیری و آشوب داخلی، بالاخره فرانسه از این بحران عبور کرد. چطور عبور کرد؟
به تدریج مفهوم جدیدی شکل گرفت به نام «ملت». لذا منبع و منشاء اصلی مشروعیت حکومت به جای «مردمسالاری» به «ملی گرایی» تغییر پیدا نمود.
به ظاهر ملت و مردم شباهت زیادی دارند. اما ملی گرایی تفاوت های بنیانی با مردمسالاری دارد.
بطور خلاصه، خصلت اصلی و کارویژه اساسی «مردمسالاری» نابود کردن یک نظم اجتماعی است که این نابودی پیش نیاز گذار به یک نظم اجتماعی جدید است. لذا طبیعی است که مردمسالاری در دراز مدت توان ایجاد مشروعیت را ندارد. چون اساسا کارویژه آن ایجاد مشروعیت نیست، بلکه ایجاد عدم مشروعیت است.
به همین دلیل، کلیه جوامع غربی پس از گذار به مدرنیته به سمت ملی گرایی رفتند.
اما همانطور که پیشتر به تفصیل گفته بودیم، از دهه 1970 میلادی به اینسو، جوامع سرمایه داری غربی دستخوش تحولاتی کیفی شدند که موجب پایان دوران ملی گرایی گردید. دوران جدیدی که از پس ملی گرایی سر بر آورد، همان نظام نولیبرالیسم جهانی است.
چرایی و چگونگی این گذار از ملی گرایی به نولیبرالیسم بحث دیگری است که قبلا به تفصیل گفتیم.
چیزی که در موضوع بحث حاضر حائز اهمیت است این نکته است که:
بطور خلاصه، در نظم نولیبرال، جوامع غربی و علی الخصوص آمریکا در قطب مثبت جهان قرار دارند. جوامع جهان سوم هم در قطب منفی هستند. کلیه امکانات و ثروتها در قطب مثبت جمع شده و کلیه بدبختی ها و ذلت ها هم در قطب منفی.
نتیجتا، به دلیل وجود چنین عدم تقارنی، بطور خودکار سرمایه های جوامع جهان سوم تمایل پیدا می کنند که به سمت قطب مثبت که امنیت و حاشیه سود و امکانات رفاهی و پرستیژ بهتری دارد سرازیر شوند. همچنین نیروی کار متخصص هم تمایل پیدا می کند از قطب منفی به سوی قطب مثبت حرکت کند. بنابراین، با وجود چنین عدم تقارنی، کافیست نیروی کار و سرمایه حق انتخاب آزاد داشته باشند تا در جهت منافع امپریالیسم و قطب های سرمایه داری نولیبرال جهانی حرکت کنند. چون طبیعی است وقتی همه امتیازات مثبت یک طرف جمع باشد و همه بدبختی ها در طرف دیگر، اکثر انسانها در صورت داشتن حق انتخاب آزاد، طرف مثبت را انتخاب می کنند. ریشه آزادی خواهی نولیبرال هم دقیقا همین مطلب است.
لذا جهت حفظ نظم نولیبرال، منافع جوامع غربی ایجاب می کرده که این عدم تقارن را حفظ و حتی گسترش دهند. مهمترین ابزار برای بی ثبات نگه داشتن و ایجاد اغتشاش و ناامنی در جوامع جهان سوم هم دقیقا همین تاکید بر «مردمسالاری» بود.
و دقیقا به همین دلیل، در نظم نولیبرال، مردمسالاری وارد پیش زمینه شده و به منبع و منشا اصلی مشروعیت بدل شد.
لیکن هیات حاکمه در نظام نولیبرال جهانی همیشه بر این مطلب آگاه و واقف بودند که مردمسالاری به تنهایی قادر به حفظ مشروعیت این نظام در جوامع غربی نخواهد بود. لذا از همان اوایل راه اندازی پروژه نولیبرالیسم، به تدریج این مساله را مطرح می کردند که «دموکراسی تنها به معنی حاکمیت اکثریت نیست، بلکه مهمتر از آن حفاظت از حقوق اقلیت هاست.»
و همانطور که پیشتر گفته شد، پس از وقوع بحران بزرگ مالی در سال 2008، نظم نولیبرال دچار چالش شده و جوامع غربی و بخصوص آمریکا دچار واگرایی شدند. این واگرایی در انتخابات 2016 کار دست هیات حاکمه آمریکا داد و موجب شد دونالد ترامپ رندانه و با زیرکی سوار بر موج نارضایتی آن بخشی از جامعه آمریکا شود که منافعشان در تضاد با منافع هیات حاکمه نولیبرال بود.
بزرگان آمریکا هرگز تصور نمی کردند ترامپ بتواند در انتخابات 2016 پیروز شود. (بنظر می رسید حتی خود ترامپ هم از این موضوع متعجب بود!) در حقیقت، انتخاب ترامپ اتفاقی بود که از دست هیات حاکمه در رفت. مشابه انتخاب احمدی نژاد در ایران.
اما پس از اینکه نولیبرالها از شوک بیرون آمدند، به درستی به این مطلب پی بردند که «مردمسالاری» نقطه ضعف و پاشنه آشیل آنان است.
خبر حذف ترامپ از توئیتر و پاکسازی هوادارانش از کلیه زیرساخت های رسانه های اجتماعی، بخش کوچکی از یک تحول بزرگ است. نولیبرالیسم در حال گذار از مردمسالاری به سوی یک نظام ارزشی ثابت و پایدار است.
از آنجا که نولیبرالیسم نقیض ملی گرایی است، این نظام ارزشی ثابت و پایدار نمی تواند ملی گرایی باشد. بلکه اتفاقا ارزشهای نولیبرال بر پایه همان ارکانی هستند که موجب شکل گیری نظم نولیبرال شده است.
به یاد بیاوریم، نولیبرالیسم شامل سه رکن اصلی است:
1- سیاست جمعیتی در جهت کاهش نرخ باروری
2- مهاجر پذیری
3- طبقه متوسط رانت خوار
بنابراین بی جهت نیست اگر می بینیم امروز زمزمه هایی شنیده می شود که بعنوان مثال حق رای هر سیاه پوست دوبرابر سفید پوستان باشد.
تعجبی ندارد اگر می بینیم جشنواره اسکار، استانداردهای جدیدی را رونمایی می کند که بطور دستوری فیلمسازان را وادار می نماید در حمایت از مهاجرت، همجنس بازی و فمینیسم فیلم بسازند. کاملا طبیعی است که بازار بورس نَزدَک اعلام می کند کلیه شرکت هایی که در این بازار خرید و فروش می کنند، موظفند یک مردِ زن صفت، و یک همجنس باز را در ترکیب هیات مدیره خود قرار دهند.
اینها ارزشهای نولیبرال هستند. ارزشهایی که مِن بعد قرار است جایگزین مردمسالاری گردند. یعنی حتی اگر مثلا نصف یا اکثریت جمعیت با پذیرش مهاجران خارجی مخالفت کنند، می توان با توسل به انواع ابزارهای سرکوب، صدای کسانی که چنین تقاضایی می کنند را خاموش کرد، بدون اینکه بحران مشروعیت ایجاد شود. الخ.
چیزی که مسلم است، نولیبرالیسم بدون رها کردن مردمسالاری و گذار به این نظام ارزشی جدید نمی تواند به حیات خود ادامه دهد.
اما نکته جالب اینجاست که این مساله از سوی دیگر موجب خواهد شد دست غرب در سازماندهی انواع انقلاب های مخملی در جوامع جهان سوم محدود شود. لااقل از این به بعد استناد به مردمسالاری و آزادی بیان برای مشروعیت زدایی از حکومت های غیر همسو، بیشتر به طنز شباهت خواهد داشت.
از این به بعد بیشتر شاهد پررنگ کردن اتهاماتی از قبیل نقض حقوق بشر و آزادی اقلیت های جنسیتی و قومی و نژادی خواهیم بود.
در مجموع این تحولات در سطح جهانی می تواند گشایشی در فرصتها برای کشور ما ایجاد نماید. اما پادزهر نولیبرالیسم، ملی گرایی است. یعنی دقیقا همان چیزی که متاسفانه هیچکدام از جناح های سیاسی فعلی در کشور ما اعتقادی به آن ندارند.