ناب‌های ویرگول(پنج): ?بهنام?

دیروز وقتی یادداشت زیر را از دوست خوبم آقا «بهنام» خواندم:

https://virgool.io/@behnam2/%D8%AF%D9%84%D9%82-%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%85%D9%86%D8%AF-m9thr0yzfw1k

یادداشتی که مثل اکثر یادداشت‌‎های یکی دو سال اخیر ایشان، خواندنی و پر از نکته بود. در قسمت نظرها برایش نوشتم:

سلام و عرض ارادت بهنام عزیز
آقا ماشاءالله قلمتان هر روز بهتر و بهتر می‌‎شود و کم کم به اثر انگشت (بهتر است بگویم اثر نگاه یا دیدگاه) خودش رسیده است. یعنی اگر مخاطبی که به یادداشت‎‌های شما علاقه دارد، چند خطی از آن را بخواند متوجه می‎‌شود که این نوشته، اثر انگشت و یا نگاه شما را پای خود دارد. اثر نگاهی دقیق، موشکافانه و گاهی مطایبه‌‎آمیز و غافلگیرکننده که برآمده از تفکّر زیاد بر روی تاریک‎ترین زوایای مسائل است. شما جزو دوستانی هستید که قلمتان قابل مقایسه با روزهایی که به ویرگول آمدید، نیست. چقدر خوشحالم که مقاومت کردید و در ویرگول ماندید و بدون هیچ حاشیه‌‎ای گوشه‎‌ی فرهنگی خودتان را اختیار کرده و نوشتید و نوشتید و این‎چنین رشد کردید. نوشته‌‎هاتون به نظر بنده قابلیت کتاب‎‌شدن دارند و لیاقتشون این است که خیلی بیشتر از این حرف‌‎ها دیده و خوانده شوند. نوشته‌‎هاتون دیگر به کمالی رسیده‌‎اند که می‌‎توانند فکر مخاطبشان را ورز دهند و ورزیده کنند.
شما در ایجاد دست‎‌انداز فکری از دست‎‌انداز خیلی جلوتر هستید. شخصاً امکان ندارد یادداشتی از شما بخوانم و فکرم درگیر نشود. گاهی از درگیری هم عبور کرده و کارش حتی به گریپاژ می‎‌رسد.
خدا می‌‎داند که این‎‌ها را بدون تعارف و از عمق وجودم برای شما نوشتم و کلمه کلمه حرف دلم بودند، نه حرف سرم که حرف دل، صادق است و حرف سر، مصلحت‎‌جو.
موفق و پیروز و سالم و سربلند و عزیز و توانا و کامیاب و مسرور و پایدار باشید.
یا حق.

و همان‎‌قدر که از ماندن «بهنام» عزیز خوشحال شدم، از رفتن دوستانی که به شدّت مستعدّ بودند ولی ویرگول را بنا به هر دلیلی ترک کردند، بسیار ناراحت شدم.

در معرّفی سبک نوشتاری خاص بهنام جان، کافی است همان بخش داخل کادر بالا که خطاب به خودشان نوشتم را دقیق بخوانید و سری بزنید به یادداشت‎‌های ایشان تا متوجّه شوید که چه گوهر گرانبهایی دارد هر روز برای ما می‌‎نویسد و متاسفانه خیلی از ما غافل هستیم. امّا حق آن است که چند جمله‌‎ای اضافه کنم:

بهنام عزیز، خیلی بی‎‌حاشیه در مورد پُرحاشیه‎‌ترین و در عین حال مهم‎ترین مسائل روز ایران و جهان می‌‎نویسد. استاد واکنش به‎‌موقع و زدن به خال است. می‎‌داند چه حرفی را، چگونه و در چه زمانی بزند. اگر دست‎‌انداز چند صباحی است که بدون داشتن هیچ چشم طمعی به لایک و کامنت می‎‌نویسد، او از همان روز اول ورودش به ویرگول، این‎‌گونه است. او دردمند و دغدغه‎‌مند است و جزو آن دسته از نویسندگان قابل احترامی است که دردهایش او را به نوشتن وا می‎‌دارند. بهنام جزو کسانی است که نوشته‌‎هایش در بسیاری اوقات، سرریز مطالعات فراوانش در حوزه‌‎ی تاریخ، ادبیات و فلسفه است. او با یک یادداشت کوتاه ناگهان ما را از خواب غفلتی چندین ساله بیدار می‎‌کند. به عکس‌‎های خوب علاقه‌‎مند است و آن‌‎ها را بسیار تامل‌‎برانگیز تفسیر می‎‌کند. تمام شاعران معروف ایرانی را ارج می‌‎نهد و از اشعار آن‎ها بسیار در یادداشت‌‎هایش بهره می‌برد. او به آیین نگارش فارسی مسلّط است و در درست‌نویسی، تقریباً بدون رقیب‌ترین است.

یازده ماه پیش بهنام عزیز، در ابتدای یادداشتی با عنوان «آیا ایران می‌تواند شبیه چین باشد؟»، نوشت که برخی از دوستان از او انتقاد کرده‌‎اند که حرف‌‎هایش سنگین و غیرقابل فهم است و از تصمیمش برای ساده‌‎تر نوشتن و کسب لایک حلال نوشت. در حالی‌که باز هم تکرار می‌کنم او برای لایک نمی‌‎نویسد که در پی لایک حلال باشد. این بخش از یادداشت زیبا و خواندنی ایشان را به عنوان پیش‌‎غذا (!) نوش چشم‌هایتان کنید:

بعضی دوستان عزیز انتقاد کردند که هیچ از حرف‌های تو نمی‌فهمیم. خودم البته اگر به یک مطلب سخت برخورد کنم ترجیح می‌دهم آن را نخوانم تا این‌که درگیر تجزیه و تحلیل شوم و از این رو به مخاطبان کم‌حوصله‌ی مجازی حق می‌دهم. یک بنده خدایی مطالبی در جایی می‌نوشت به سبک ابوالفضل بیهقی و بدتر از آن، خواجه نصیرالدین توسی و خواجه نظام‌الملک توسی (چه شهر دانشمندخیزی بوده این شهر توس - حالا که بحث را می‌خواهم منحرف کنم این را بگویم که پیش از فردوسی شصت نفر در سرزمین خراسان به پشتیبانی امیران سامانی قصد داشتند داستان‌های کهن ایران که تاریخ شفاهی مردم ایران بوده است را به نظم درآورند و از این راه آن را در برابر هجوم فرهنگ ترک محافظت نمایند. دقت کنید که بیشتر شاهنامه درگیری ایران با توران است و هجوم فرهنگ عرب مد نظر ایشان نبوده است. از بین این شصت نفر اما فردوسی در دوران ضعف این سلسله شروع به کار می‌کند و به نوعی بدشانسی می‌آورد و آخر کارش را مجبور می‌شود به سلطان ترک‌ها یعنی سلطان محمود پرزنت کند. او تنها کسی بوده که تصادفا هم دارای پشتکار بسیار بالایی بوده که بیش از سی سال وقت صرف آن کند، هم مایه و پولی داشته که همه‌ی تمرکزش را روی آن بگذارد، هم استعداد بی‌نظیری در داستان‌سرایی و صحنه‌پردازی داشته، و هم مردی دانشمند و مسلّط به علوم زمان خود بوده و از این جهت فردوسی توسی را باید به قول برتراند راسل در سراسر تاریخ بشر «تالی بی‌همتا» دانست)، ولی علی‌رغم پرمحتوا بودن مطالبش هیچ‌وقت کامل نمی‌خواندم. ما اگر می‌خواستیم این‌ها را بخوانیم همان مطالب خواجه نصیر را می‌خواندیم که هم مهندس بود و هم فقیه، هم ریاضیدان بود و هم وزیر، هم به درد این دنیامان می‌خورد و هم آن دنیامان. لذا از این پس سعی می‌کنم ساده‌تر بنویسم و حرفم را با مثال همراه کنم تا اگر چهار تا لایک دشت می‌کنیم حلال باشد. بعضی لایک‌ها حکم صدقه را دارند، بعضی‌ها از سر معرفت دوستان است، بعضی‌ها از سر اغماض و بزرگواری ایشان، یا تساهل و جا انداختن فرهنگ مدارا و گفتگو، و بعضی‌ها را هم باید از صدقه سر ویرگول دانست که مطلبی را به زور به خورد مخاطب می‌دهد. القصه به قول عنایت بخشی در فیلم صمد آرتیست می‌شود، در حالیکه سعی می‌کند مغز استخوان را بیرون بکشد، لایک حلالش خوبه.

اگر سایت ویرگول، موجبات پرورش چند نویسنده‎‌ی خوب دیگر مانند «بهنام» را فراهم می‌‎کرد، می‌‎توانست به کارنامه‌‎ی خودش افتخار کند. امّا متاسفانه این اتّفاق به دلیل عجول بودن و تاب‌آوری پایین کاربران و دیر جنبیدن ویرگول در رفع ایراداتش، آن‌طور که باید و شاید نیفتاد و خیلی از کسانی که می‌‎توانستند امروز مثل ایشان در ویرگول بدرخشند، جایشان بسیار خالی است.

  • به عنوان نمونه، بخش‌‎هایی متفاوت از چند یادداشت‎ عالی ایشان را برای شما بازنشر می‎‌کنم تا با قدرت قلم ایشان و نوع دیدگاهشان به مسائل بیشتر آشنا شوید:

به نقل از یادداشت «سه بد این روزهای من»:

بدترین نسل
آن زمان که محسن نامجو هنوز معروف نشده بود در دانشگاه یک سخنرانی داشت که از شهرام ناظری بد گفته بود. خلاصه‌ی حرفش این بود که ناظری «ادا» درمی‌آورد. ادا درآوردن به نظر من یک ویژگی منفی در نسل‌های قدیمی‌تر است. نسل جدید صداقت بیشتری دارد. با آمدن نسل‌های جدید، تعارفات کمتر می‌شود و خود واقعی آدم‌ها بیشتر نمایان می‌شود.
یک زمانی علی حاتمی فیلم «دلشدگان» و «مادر» را می‌ساخت که همه از آن تعریف و تمجید می‌کنند اما من از اداهای مصنوعی «امین تارخ» و آن اطوارهای عرفانی‌اش حالت تهوع می‌گیرم. یا فیلم‌های مستند و نیمه مستند گذشته را که می‌بینیم مثل «به نام خلق»، «سیانور» و «ماجرای نیمروز»، یک مشت جوان تازه سبیل درآورده را می‌بینیم که ایده‌های آرمانی و جهانی در سر دارند که یک شکل دیگرش را در «جهان وطنی»های همین امروز هم شاهد هستیم.
بدترین ویژگی
بدترین ویژگی ما ایرانی‌ها این است که حرف نمی‌زنیم. یک همکار را می‌بینی که چند روزیست اخلاقش عوض شده و بعد ناگهان می‌رود. یا یک همکلاسی که انصراف می‌دهد. یا حتی دوستی که اقدام به خودکشی می‌کند. این آدم‌ها بیشتر حرف‌هایشان را در قالب نشانه‌های غیرکلامی بروز می‌دهند، از حالت چشم‌ها گرفته تا میزان توجه و وقت شناسی‌شان. اما این درد را به صورت کلامی بروز نمی‌دهند و ناگهان می‌بُرند. حتی اگر حرفی هم راجع به دردشان بزنند آن را درست نمی‌زنند. به چشمان طرف مقابل نگاه نمی‌کنند، جدیت ندارند، اعتماد به نفس ندارند، واضح حرف نمی‌زنند، دنبال مقصرند چه خودشان چه دیگری، از مخاطب انتظار کمک ندارند، درد را به شوخی می‌گیرند، خودشان را با دردشان یکی و تنها می‌بینند و عاقبت با دردشان گم و گور می‌شوند.

به نقل از یادداشت «چگونه شعر واقعی را از جعلی تشخیص دهیم»:

بارها شده یک شعر بند تمبانی در فضای مجازی دیده‌ام که زیرش نام حافظ و مولانا را نوشته‌اند از جمله این موردی که اخیرا دیدم:
خری را گر افسارش از زر کنی / لجامش ز یاقوت احمر کنی
به جای خسیلش دهی نیشکر / به جای جو اش مغز بادام تر
اگر جبرئیلش دهد مهتری / بماند همان در مقام خری
خریت نه تنها علف خوردن است / خریت قواعد ندانستن است
اگر کسی کمی مثنوی مولوی خوانده باشد به راحتی می‌فهمد که زبان این شعر متعلق به مولانا نیست. کلمات این شعر زشت و نامانوس هستند و از کسی مانند مولانا که قادر است حتی رکیک‌ترین الفاظ را به شکلی معنی‌دار و زیبا به کار ببرد سرودن چنین مهملاتی برنمی‌آید. «مقام خری» یعنی چه؟ این اصطلاح زشت جایی در ادبیات ندارد، همینطور لفظ نامانوس «خریت» یا «علف خوردن» و «قواعد ندانستن».

به نقل از یادداشت «ایران و مساله‌ی آب»:

همه‌ی مستشرقان و سفرنامه‌نویسانی که از اصفهان گذشته‌اند متوجه اهمیت زاینده‌رود بوده‌اند. این رودخانه تنها رود مهمی است که از داخل ایران سرچشمه می‌گیرد و در داخل ایران به انتها می‌رسد، آن هم در خشک‌ترین منطقه‌ی کشور. گویا از زمان شاه عباس صفوی به امید اروپایی‌ها پروژه‌ای برای انتقال آب کوهرنگ به زاینده‌رود آغاز شده بود. اما انتقال آب با توجه به پراکندگی (واریانس) زیاد بارش ممکن است باعث خشک شدن مناطق دیگر شود. یعنی مازاد آب در سال‌های پربارش به مناطق خشک انتقال می‌یابد اما در سال‌های کم‌بارش همگی دچار کم‌آبی می‌شوند. ضمن اینکه با خشک شدن منابع زیرزمینی مناطق کوهستانی بالادست، طبیعت آن مناطق نیز به تدریج نابود می‌شود که این خود باعث کاهش بیش از پیش بارش در آن نواحی می‌شود. همچنین این نکته را باید به خاطر داشت که عمده‌ی بارندگی‌ها در ایران به شکل سیلاب ناگهانی و آن هم در فصل زمستان است به طوری که گاه در طی یک روز در یک منطقه به اندازه‌ی مجموع شش ماه باران می‌آید. راه‌حل عمومی که دولت‌ها تاکنون اتخاذ کرده‌اند نگهداری آب پشت سد است اما این هم مشکل را حل نمی‌کند زیرا تبخیر در تابستان بالاست و آبی را که نیاکان ایرانی‌ها با واحد‌هایی مثل «دم موش» می‌سنجیدند و نگران اتلاف هر قطره‌اش بوده‌اند به سادگی و با تقلید از غرب به هدر می‌دهد.

به نقل از یادداشت «سعدی و شیشلیک»:

حافظ می‌گوید:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
یاد یک راننده تاکسی افتادم که میگفت فلان مجتمع بزرگ تجاری مال پسر فلان آیت الله است. شاید راست بگوید اما یک راننده تاکسی دیگر هم بود که میگفت قبل از انقلاب کارخانه دار بوده و کارخانه اش را مصادره کردند و به این روز افتاده. ماشینش یک پیکان درب داغان یا پراید بود. بعدها این داستان را از چند نفر دیگر شنیدم که از قول یک راننده تاکسی نقل میکردند. شاید همان راننده تاکسی باشد، شاید هم این فقط یک سوژه است که مورد علاقه صنف رانندگان تاکسی است. شاید یکی از این رانندگان واقعا کارخانه دار بوده و وقتی داستان زندگی اش را برای همکارانش تعریف میکرده، دیده اند که چه داستان هیجان‌انگیزی است. لااقل مسافران به چشم حقارت آنها را نگاه نمی‌کنند. راستی چرا بعضیها فکر میکنند راننده تاکسی نوکر پدرشان است و به شیوه یک ارباب با آنها رفتار میکنند، که بعد آنها مجبور شوند این داستانها را سر هم کنند تا بگویند آدم قابلی هستند و فلفل نبین چه ریزه. مگر راننده تاکسی بودن چه مشکلی دارد. راننده تاکسی به نظر من انسانی ترین شغل ممکن است، چون انسانی را در موقعیت اضطرار نمایش میدهد که حاضر نشده تن به هر کاری بدهد. یحتمل حافظ هم همینطوری بوده. گویا پدر حافظ مالک منطقه ای به اسم «روضه رضوان» بوده که آن را مفت فروخته. خیلی از مناطق ایران هستند که مالکشان پدر یک کسی بوده و آن را مفت فروخته، و بعد بچه هایشان داستان سر هم کرده اند که از تهران تا شیراز همه اش زمین بابای ما بوده. کسی چه میداند. در عالم خیال، هر کسی میتواند مالک هر جایی که دلش میخواهد باشد. شبیه «سزارین» که از اسم «سزار» می آید، میتوانیم سندرم «مال بابای من بود و مفت فروخت» را «حافظین» بگذاریم.

به نقل از یادداشت «معلمان اخلاق هزاره‌ی سوم»:

رواقیون مرگ را مهمترین رویداد زندگی می‌دانستند. وقتی بیاموزی خوب زندگی کنی، می‌آموزی که خوب بمیری و بالعکس. به قول یک فیلسوف رومی، فقط کسی از طعم واقعی زندگی لذت می‌برد که مشتاق و آماده‌ی دست کشیدن از آن باشد و به قول یک فیلسوف دیگر، آخرین قدم خستگی نمی‌آورد، بلکه تنها خستگی را آشکار می‌کند. مرگ از این دیدگاه آخرین قدمی نیست که انسان برمی‌دارد. انسان پیوسته می‌کوشد از مرگی که با زندگی‌اش دست به یقه شده بگریزد، مرگی که کل نفس آن را هر لحظه می‌چشد و به سویش کشیده می‌شود. و البته که غلبه با مرگ و نیستی است، چون از ابتدا همین بوده. حالا که هستی وجود دارد این است که غیرطبیعی و نامحتمل است. به قول خیام «پندار که نیستی چو هستی خوش باش». این اضطراب وجود و نحوه‌ی مقابله با آن سرمنشاء همه‌ی مشکلات روانی بشر است و در روزگار رفاه‌زده‌ای که امکان حیات سعادت‌مندانه بیشتر فراهم شده است لاجرم فزونی می‌گیرد. همینجاست که معلم‌های اخلاق توخالی سر و کله‌شان پیدا می‌شود تا به ما و در درجه‌ی اول به خودشان بقبولانند که مرگ را دور زده‌اند.

به نقل از یادداشت «هرات سقوط کرد»:

شهرهای افغانستان که یکی یکی سقوط می‌کند برای من انگار تاریخ ادبیات فارسی است که دارد مرور می‌شود. می‌گوید «غزنی» سقوط کرد. من این نام را فقط موقعی می‌شنیدم که راجع به حکیم سنایی مطلبی می‌خواندم. نام غزنی را به این شکل قبلا نشنیده بودم که سقوط کند. مگر مغول حمله کرده که سقوط کند. شهر ابوریحان بیرونی که نام سلسله غزنویان هم از آن می‌آید. این جمله‌ی «غزنی سقوط کرد» را قبلا فقط در تاریخ مغول می‌توانستم بخوانم. این جمله برای من آشنا نیست. می‌گوید هرات سقوط کرد. کدام هرات؟ همان هرات خواجه عبدالله انصاری، همان هراتی که هر چه نام «هروی» است متعلق به آنجا بوده، هرات «جامی». همان هراتی که در عصر ناصرالدین‌شاه «شاهزاده حسام‌السلطنه» فرزند بالیاقت عباس‌میرزای بزرگ فتحش کرد و بعد انگلیسی‌ها برای تهدید ایران به سواحل خلیج فارس حمله کردند که اگر دست از هرات برنداری، بوشهر را تصرف می‌کنیم.

به نقل از یادداشت «نسبت طالبان با حافظ»:

احمد شاه مسعود چه دقیق گفت که فرق ما با طالبان سر همین حافظ است. این را زمانی گفت که خبر حمله‌ی جدیدی از سوی طالبان را به او دادند و او همچنان مشغول خواندن حافظ بود، و حاضر نبود از آن دل بکند. فرق ما با بنیادگرایان و متحجران این است که آنها تاریخ و تمدن اسلامی را انکار و تکفیر می‌کنند، می‌گویند سعدی و مولانا و ابن سینا و فردوسی به چه دردی می‌خورند. یا حتی با آنها دشمنی می‌کنند. بنیادگرایان حتی آنطور که تصور می‌شود مذهبی هم نیستند. آنها تنها یک خاطره‌ی نوستالژیک در ذهن خود دارند از دوران درخشان حکومت‌های صدر اسلام (یعنی پیامبر و چهار خلیفه‌ی اول). می‌گویند ببینید آنها چه کردند و نتیجه چه شد، پس ما هم مو به مو همان کارها را تکرار کنیم تا همان نتایج را بدست آوریم. این طرز فکر حتی مذهبی هم نیست و ممکن است برای هر دوره‌ی تاریخی دیگری باشد. مثلا راجع به دوران زمامداری کوروش تخیل کنیم و جشن‌های دو هزار و پانصد ساله در تخت جمشید برگزار کنیم تا یاد عظمت ایران را احیاء کنیم.

لُب کلام:

"بهنام" را دریابیم، همان‎‌گونه که او ما را دریافت.

سخن آخر:

تا پیش از این یادداشت، فقط در مورد چهار نفر از کاربران ویرگول، یادداشت‎‌هایی مشابه تحت عنوان «ناب‎‌های ویرگول» نوشته‌‎ام. چهار نفری که یک نفرشان (خانم شاملو) تقریباً دیگر نمی‎‌نویسد. دو نفرشان (آقای خالقی و سبحانی) بسیار کم‎‌پیدا و کم‌‎نویس شده‌‎اند و تنها یک نفرشان (آقای عزیزی) خوشبختانه چند روزی است که دوباره شاهد نوشته‌‎های خوبش هستیم. آخر چرا تمام این عزیزان نباید امروز فعّال و باانرژی در کنار ما باشند؟ در کنار تمام جواب‌های این پرسش، شاید بتوان جایی هم برای کم‌‌لطفی ما نسبت به این عزیران باز کرد!

یادداشت‌‎های مشابه را در انتشارات «الماس» بخوانید.

دو یادداشت پیشین:
https://virgool.io/chaleshehafteh/%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%87-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D8%A7%D9%88%D9%84-%F0%9F%A9%B8%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%DA%A9%D9%8F%D8%B4%DB%8C%F0%9F%A9%B8-hrsuu0bknwz9
https://virgool.io/WwwwAbi/%F0%9F%AA%93-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%DB%8C%D8%B4%D9%87-%DA%A9%D9%86-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86-zeeo6cddyrbt
برای دستیابی به لینک نوشته‌‎هایم، می‌توانید به «پست‌های دست‌انداز به ترتیب تاریخ انتشار» و «پست‌های دست انداز(از الف تا ی)» که زحمت جمع‌آوری آن‎ها را دوست خوبم، آقای حجت عمومی کشیده است، مراجعه فرمایید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمی‌دونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایان‌نامه‌‌‌ی دست‌انداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام: همه‌‎ی اون لحظه‎‌ها گُم می‎‌شن در زمان، مثل اشک زیر بارون!
https://www.aparat.com/v/BJpKY?playlist=87318