نادان تر از چیزی هستم که فکر می کردم...
یک روز تا موعود
و اینک یک روز مانده به روز موعود....
چهار شنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ روزی بود که دیگه رسما نمیشد بگی چند روز تا کنکور مونده!دیگه باید ساعتارو بشمری!!!!
با فراغ بال و خاطری آسوده بدون استرس عقب موندم و درسام مونده تا ساعت ۷ صبح خوابیدم بعد بیدار شدم و به سقف(بالای سر من تخت خواهرمه پس درواقع به تخت خواهرم نه سقف)خیره شدم،سپس به ساعت نگاه کردم و داد زدم هدیهههههه پاشو ساعت هفته!!!
خواهرم به شکل مرد عنکبوتی پله های فلزی تخت را دوتا یکی پایین پرید و بانگ برآورد که چرا بیدارم نکردیییییی😭😭و هنوز بیدار نشده شروع به گریه و زاری نمود.
من بیچاره هم که بعد از عمری ۲ ساعت بیشتر خوابیده بودم برای بیدار نکردن بانوی اعظم سرزنش شدم...
خواهرم از این سو به آن سو میرفت و به دنبال جوراب و کیف و کتابش می گشت و صدای گرفته اش حقیقتی مرگ بار را اطلاع رسانی می کرد!🔊هدیه سرما خورده🤯😱🥶
و این یعنی ۲۴ ساعت منتهی به کنکور را باید با فردی سرماخورده زیر یک سقف(درواقع اون بالای سقفِ منه ولی حالا)زندگی می کردم🤭همین مانده که بعد از این همه بیچارگی با حالی نزار و آبریزش بینی و گلویی داغان به پیشواز کنکور برم...
خلاصه که عامل خطر برای چند ساعتی به مدرسه رفت😮💨 و من تصمیم گرفتم صبح روز قبل کنکور خود را به بطالت بگذرانم و چه کردم؟؟چه کردم؟؟؟
یک عدد سریال کره ای دانلود و پس از حدود یک سال آنرا استارد زدم(لبخند ملیح)بله!تنها یک آفتابگردون ممکن است که چنین خطری را به جان بخرد و سریالی که امکان تمام شدن آن در بیست و چهار ساعت چیزی حدود صفر است را آغاز بنماید!!
در آن زمان ناگهان روان نویس به من پیامی با این مضمون ازسال کرد....
القصه،یکی دو قسمت از سریال را که دیدم و کمی عذاب وجدان گرفتم چرا که اولا با وجود قهوه خوردن های بعد از سحری و بیدار ماندن ها،مرور و جمع بندی های فشرده و... نیمی از کار ها برای روز آخر مانده بود.شب قبل با بدبختی و بی حوصلگی یک دور دینی و خلاصه نویسی هایم از کتاب آقای قراعتی که برای چندی از دوستان نیز ارسال کرده بودم را مرور کردم اما نیمی از تاریخ و کل جغرافی باقی مانده بود و لای ریاضی هم برای تورق باز نشده بود.تاریخ و جغرافی را به خدا سپردم و جزوه ی ریاضی ام را باز کردم و به معنی واقعی فقط ورق زدم 🥱
کار مهم تری هم داشتم که باید امروز انجام میدادم و آن نوشتن آرزو های ویرگولی های عزیز برای بردن به محضر شاه مشهد بود اما به دلیل مصادره شدن گوشی توسط پدر به علت زیاده روی در استعمال آن نمی دانستم چگونه این امر خطیر را انجام دهم.
سرانجام هنگام چرت پس از ناهار پدر که من که به علت خسته ماندن و شب زود خوابیدن از آن محروم بودم گوشی ام را کش رفتم و حین چت کردن با یکی از رفقای شفیق عزیز آرزو هارا نوشتم...
بلاخره لحظه ی موعود فرا رسید،با حالی زار و شرمنده از بی معرفتی های بسیاااار به سوی حرم رهسپار شدیم...
اذن دخول خواندیم...
و وارد صحن جمهوری شدیم...
اینجا راه من و بابا جدا می شد و بابا به رواق مردانه و من به زواق زنانه میرفتم،آرزو می کردم توان رسیدن به ضریح را هم داشته باشم اما متاسفانه صف تا ضریح به قدری طولانی بود که زمان محدود ما اجازه ی رسیدن نمیداد.
جایی میان جمعیت نمازی خواندم به نیت همه ی کسانی که دل هایشان را با من فرستاده بودند،زیارت امین الله را رو به ضریح خواندم و حالا زمان بیان آرزو ها بود...
دو صفحه پشت و رو آرزو را یکی یکی خواندم و پس از هر یک از صمیم قلب الهی آمین گفتم برای برخی پارتی بازی کردم و من هم خواهشی مضاعف کردم که این آرزو را حتما برآورده کن لطفا🌱
بلاخره به آرزوی آخر،آرزویی که روی مطرح کردنش را نداشتم رسیدم و برای کنکور خودم دعا کردم...
به سمت صفی که نزدیکتر به ضریح بود رفتم و از یکی از خانم ها خواهش کردم اگر دستش به ضریح رسید برگه ی ما را هم در آن بیاندازد.در حال و هوای خودم بودم و از رواق مذکور خارج شدم قرارمان با بابا کفشداری شماره ی ۶ صحن جمهوری،همان صحنی که از آن وارد شده بودیم بود اما من از هر که می پرسیدم و هر چه می گشتم کفشداری ۶ در شبکه موجود نبود🤔زنگ زدم به با و او گفت هر جا هستی بمان خودم پیدایت می کنم حالا بابا دنبال من می گردد و پیدا نمی کند😐
دوباره زنگ زدم که گفت حدیث تو دقیقا کجایی؟گفتم رو به روی بست حُر عاملی!گفت اونجا که صحن انقلابه مگه نگفتم بیا جمهوری؟
بله دوستان من با ۱۸ سال سن گمان کرده بودم حرم با آن عظمت فقط همان یک در را دارد که من از آن وارد شده ام و همان طور که در حال و هوای عرفانی خود بودم(!) از اولین دری که دیدم خارج شدم غافل از اینکه به جای دیگری می رسد...
اینبار از خادم سراغ صحن جمهوری را گرفتم گفت در بزرگه رو برو بیرون سمت راست اولین در!
در بزرگه را رفتم بیرون اما سمت راست اولین در جلویش را بسته بودند و در حال بنایی بودند😐😐😐دلم می خواست خودم را قطعه قطعه کنم کمی جلوتر رفتم که دیدم عه منظورم آن خانم از اولین در دومین در بوده و بلاخره با سلامت کامل به پدرم پیوستم...
برای این ماجرای مکان یابی باید فکری اساسی بکنم😶
پس از آن هنگام خروج چشممان به چای خانه افتاد و رفتیم یک استکان چای داغ نوشیدیم و لبخند بر لب هایمان میهمان شد...
در مسیر بازگشت به خانه مشاورم زنگ زد و کمی حرف های انگیزاننده به من گفت.
در خانه وقتی وسایلم را چک می کردم یاد حرف دوستی افتادم که تاکید کرده بود مانتوی مشکی بپوشید و تیپ دانش آموزی بزنید اما من مانتوی مشکی مناسب نداشتم و لباس فرمم بسیار گرررم بود پس با سلام و صلوات مانتوی سفیدم را آماده گذاشتم و یک پالتو که اگر صندلی بسیار صفتی به من دادند به عنوان بالش پشتم بگذارم.
عمه ی عزیزم و پیشگوی معبد دلفی مهربان برایم به زیبایی آرزوی موفقیت کرده بودند،البته آقای آدرا هم در یک جمله ابراز امیدواری کرده بود که آنرا صبح دیدم.
آن شب تا وقتی که پایتخت را کامل ندیدم نخوابیدم جاهای حساسش بود که نقی اینها در بالن گیر کرده بودند.
شب از استرس اینکه چه بلایی بر سرشان می آید خوابم نمیبرد😐😂انگار نه انگار که بار پنجم است که آنرا میبیم...
خداروشکر که یه کنکور به سر منزل مقصود رسید
خداروشکر که ما فرصت های بیشتری برای جبران و کسب تجربه داریم
خداروشکر که کسی از دوستام بعد کنکور افسردگی نگرفت
خداروشکر شب خوابم برد
خداروشکر که همیایه ی امام رضام
خداروشکر که پیک آرزو های شما شدم
شاید براتون جالب باشه(درباره ی کنکور)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پایین تر از الگو
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنکور فقط یک مرحله است، نه پایان مسیر!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوپینگ مجاز برای کنکوریای ۱۴۰۳ :) (آپدیت شده)