به تماشای من تویی. شهرساز، تحیلگر داده، عاشق سفال و گیاهان
داستانهای من و بابام
پدرم مهندس جاافتاده، سرد و گرم چشیده و تحصیلکردهایست که به خوبی میداند چطور ارتباط برقرار کند. مهربان و دلسوز؛ تنها مشکل داستان اینجاست گاهی از رفتارهای بابا گیج میشوم. بیایید با هم بخشهایی از رابطهمان را ببینیم.
تکنیک عجیب ارتباطی والدین
از جمله تواناییهای خانوادهها برعکس جلوه دادن موفقیتهاست. نوبر است نه؟ مثلا میگویند: «تو با این تحصیلات هنوز نمیدانی پولت را کجا سرمایهگذاری کنی» یا «رفتی دانشگاه اما نمیتونی چراغ رو عوض کنی» یکبار داشتم نظراتم را در مورد زندگی، کشور، و آدمها میگفتم که بابا با نگاه تاسفباری گفت: «این همه سفر رفتی که این حرف را بزنی؟»
حالا باز این خوب است؛ گاهی هم اساسا من را نمیشنوند.
گفتگوی کرها
بابا حرف گوش نمیکند. زندگی خودش را دارد. میپرسد: «میوه میخوری؟» جواب هر چه که باشد، با بشقاب میوه برمیگردد. ساده میگوید «بخور میوه برات خوبه!» آخر کجای دنیا بعد از قهوه میوه خوردهاند؟ بابا جواب این را هم میگوید: «قهوه به من نمیسازد؛ به جای قهوه میوه بخور.» دارم فکر میکنم من هم بابا بشوم همین جور تعارف میکنم؟
برای غذا هم همین جور است. بابا دیشب ساعت یازده به خانه آمد و پرسید «شام میخوری؟» گفتم: «نه مرسی، همه چی خوبه.» چند بار گفتم. ده دقیقه بعد با شام داغ کرده برگشت و گفت: «همه شب شام میخورند. اگر اینجا نخوری کجا شام میخوری؟» اینها را با محبت و دلسوزی میگفت.
در جریان گفتگوهای خانوادگی به بابا گفتم «من با حجاب اجباری مخالفم.» بابا گفت: «این همه مشکل در این مملکت داریم؛ خوب برو یک جایی رو بگیر درست کن. مثلا بیماران سرطانی نیاز به کمک دارند. فقر یک مشکل جدی است. پاشو یک کاری بکن به جای غر زدن.» فکر کنم ما در دو دنیای موازی زندگی میکنیم. هم زمان کنار هم هستیم اما حرفهایمان به هم نمیرسد. احتمالا دیواری، حائلی چیزی بین ماست. با این همه انگار رشتههای نامرئی ما را به هم وصل کرده است.
به پدر نگاه کن پسرو بگیر!
یک سری رفتارها از پدر به پسر ارث میرسد. من تا ۲۶ سالگی فکر میکردم بینظمی خوب است چون در وسایل بابا نظم درهم برهمی داشت. بابا دستش را در کشو میبرد و چیزی که میخواست را بیرون میکشید. بعضی وقتها یک ربع یا خیلی بیشتر دنبالش میگشتیم اما از نگاه من این اتلاف وقتها عادی بود. بالاخره زندگی همین است؛ هر چیزی که مرتب و سروقت بود، بابا با متلک میگفت: «ما کارمند نیستم.» این داستان ادامه داشت تا آشنایی من با فنگشویی. از آن به بعد به جای خنزر پنزر جمع کردن زندگیام شد مینیمال!
ارثیه رفتاری را همه ما کم و بیش داریم. خانه دوستم بودم پدرش اعتراض کرد «این چه وضع رانندگی هست؛ این جوری باید از بین ماشینهای سنگین سبقت بگیری؟» علی گفت: «شما خودتان در جوانی بدتر از این سبقت میگرفتید. هنوز یادم هست». بابا که تو مخمصه افتاده بود یک جوری گفت: «آن زمان فرق داشت؛ تو رعایت کن!»
مثالهای بیشتری از محبت کردن، ارتباط برقرار کردن یا حل مساله وجود دارد که از بابا به ارث بردهام. حالا میگویم چطور من زندگی نکرده بابا را زندگی کردم.
پسر کو ندارد نشان از پدر دارد.
بابای من از همان ابتدا قهرمان نبود؛ نقش مکمل بازی میکرد. بارها گفت «اگر رفته بودم کانادا، ... » «اگر تهران مانده بودم، ...» «اگر زبانم را تکمیل کرده بودم، ...» من هم همین مدل محافظهکاری را داشتم اما قدم به قدم اینها را زندگی کردم. رفتم کانادا، تهران ماندم و زبانم را تقویت کردم؛ کلا دلم نمیخواست برای بچهام یک کوله بار حسرت بگذارم. بخدا باور کنید کارهای نکردهام را هم با خدا تسویه کردم.
تا اینجا میشد یک جور ارتباط گرفت و درک کرد. از این به بعد اختلافهای اصلی شروع میشود.
شکاف بین نسلی (Generation Gap)
یک جاهایی تجربه ما از زندگی فرق میکند. آنها قبل انقلاب را چشیدهاند، پای باورهایشان ایستادهاند، چندین سال سابقه کار در محیطهای عمرانی، حتی خود شغل هم بر رفتارها و نگاه تاثیر میگذارد. بابا ۲۱ سالگی ازدواج کرده، سریع بچهدار شده و بقیه زندگی کار و بدبختی. برای نسل من شرایط فرق میکرد.
به لطف سونامی تولید نسل دهه شصت، همه جا ازدحام و صف بود؛ مدرسه، کنکور، دانشگاه، کار و ازدواج. یک سری الگوهایی زمان آنها جواب میداد؛ حالا کارکردش را از دست دادهاند. لااقل از نظر من باید به روز شوند. من فضاها و شهرهای دیگری را تجربه کردهام. شبکههای اجتماعی و ارتباطات به شدت گسترده شدهاند. تجربهها و زمانهای مختلف؛ از همین جا اختلاف شروع میشود.
در طول زمان ارتباط پدر و پسر شکلهای مختلفی میشود. ده سال اول بیشتر پدر قهرمان است؛ با سرکشیهای نوجوانی و جوانی کم کم به ضدقهرمان تبدیل میشود میشود. نهایتا میشود نقش مکمل.
پدر مادر که نباشند ...
بدون بابا و مامان، و در کل بدون خانواده من در این دنیا خیلی تنها میشوم. فقط همین که افراد بدانند خانوادهای در کار نیست، نگاهشان عوض میشود. اگر دختر باشی، دندان تیز میکنند. اگر پسر باشی سعی میکنند زیرپایت را خالی کنند. حتی طلاق هم هولناک است و معلوم نیست بعدش چه میشود. در بهترین حالت حس ترحم رقتانگیز اطرافیان را دارد. پس میخواهم بگویم این حرفها و اختلافات همیشه بوده و هست، الاهی برایم بمانید.
همدلی از همزبانی بهتر است
حالا که نمیتوانم شکاف را پر کنم، باید به فکر ارتباط بهتر باشم. اول این که رابطه ایدهآل وجود ندارد. هر رابطهای که از بیرون دلخواه است؛ آدمها گوگولی و شیک هستند، لبخند میزنند و به شما چای یا قهوه تعارف میکنند، یک نیمه تاریک هم دارند. یکبار که شدیدا شاکی شدیم با هم پیش مشاور رفتیم. شاید مشاور بتواند حرفهای مرا برای بابا ترجمه کند. بعد از جلسه بابا گفت «برای چه اینجا آمدیم؟ خوب این حرفها را که ما هم بهم میزنیم.» خوب پدر من، دقیقا داستان همین جاست.
به این راحتی هم نظرات و انتظارات تامین نمیشود. وای به حال وقتی که دو لجباز به هم برسند. اگر از بالا نگاه کنیم، ما در یک قایقیم. بهتر است با هم مهربان باشیم و بیشتر همدیگر را درک کنیم. اگر فقط روی همین خرده اختلافها تمرکز کنیم، زمان سختی کنار هم داریم اما اگر کل زندگی را ببینیم، پایان نزدیکتر و غافلگیرکنندهتر از آن چیزی است که فکرش میکنید. و به قول سهراب «دل خوش سیری چند؟»
پدرم پشت دو بار آمدن چلچلهها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابی
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
مادرم بیخبر از خواب پريد خواهرم زيبا شد
پدرم وقتی مرد پاسبانها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسيد: چند من خربزه میخواهی؟
من از او پرسيدم: دل خوش سيری چند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
۱۰ جمله محبتآمیز برای خودتان
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما یه نسلیم که مرگ رو خسته کرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
خواب دیدم رئیسم میرقصد.