«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
چگونه یک شمشیر تیز صد درصد سامورایی بسازیم؟!
دوستان عزیز! قرار نیست در این مطلب بنده به شما یاد بدهم که چگونه شمشیر بسازید. خوشبختانه آپارات (مد ضلّه العالی!) که فیلمهای ما را به بهانهی جور درنیامدن با قوانینش به طرفةالعینی حذف میکند، سرشار است از فیلمهایی که به شما یاد میدهند که چگونه از یک تکّه آهن قراضه، شمشیر سامورایی یا شمشیر شوالیه درست کنید! برای مثال میتوانید به دو فیلم زیر نگاه کنید:
کتاب«ایچیگو ایچییه» اثر «هکتور گارسیا» و «فرانسس میرالس»، از آن دست کتابهایی است که پس از خواندنش این حسرت را بر دل خوانندهی ایرانی میگذارد که ای کاش لااقل به جای گرایش به فرهنگ سرد و بیرحم غرب، به فرهنگ گرم و اخلاقمدار شرق گرایش پیدا کرده بودیم. ای کاش لااقل پس از فراموشی فرهنگ خودمان، به جای این که به سراغ فرهنگ غرب برویم، به سراغ فرهنگ شرق رفته بودیم. در همین کتاب میخوانیم که استیو جابز به فرهنگ ژاپن علاقهمند بوده و «ساده کردن در حد ممکن و حذف هر عنصری که لزوماً نیاز نیست» در طراحی محصولات اپل را تحت تاثیر سادگیای که از مکتب ذِن ژاپنیها آموخته بود، به کار گرفته است.
«ایچیگو ایچییه» یک عبارت جا افتاده و مرسوم در فرهنگ مردم ژاپن است. فرهنگی که به ما میآموزد زندگی رضایتبخشتر و شادتری را بدون تحمل رنج گذشته و نگرانی از آینده تجربه کنیم و یاد بگیریم که تماماً در زمان حال زندگی کنیم و قدر تک تک لحظات را بدانیم و به آن ارج نهیم. در بخشی از این کتاب مطلبی مرتبط با این نوشته تحت عنوان «شمشیرسازان» آمده است که برای شما بازنویسی میکنم:
برای بسیاری از هنرها و رسمها مدرسهای وجود ندارد که تمامی زیروبم کار را آموزش دهد و در این موارد، تمامی دانش و نکات از استاد به شاگرد منتقل میشود. این مسئله، به طور خاص، در مورد افرادی که "کاتاناز" یا انواع دیگر شمشیر را میسازند، صدق میکند.
در حال حاضر سیصد شمشیرساز فعّال در ژاپن باقی ماندهاند، اما تنها سی نفر از آنها با این کار امرار معاش میکنند. هر کدام از این شمشیرسازها شاگردانی دارند تا هنرشان حفظ شود.
شمشیرسازی چیزی نیست که بتوان از کتاب یا کلاس فرا گرفت، بلکه باید مهارتش را طی بیش از ده سال _بسیار بیشتر از زمانی که برای دریافت مدرک دانشگاهی صرف میشود_شاگردیِ مداوم، نزد یکی از سیصد استاد آموخت.
اما به راستی چرا ساخت شمشیر ژاپنی تا به این اندازه دشوار است؟... یکی از مهمترین ویژگیهای فولاد این است که کربُن بسیار کمی دارد و همین موضوع باعث حفظ خواص فولاد میشود. بهترین شمشیرهای ژاپنی بین یک تا ۱/۲ درصد کربن دارند. رسیدن به این حد کم از کربن بسیار دشوار است، اما استادان شمشیرسازی که فولاد را به مدت سه روز در دمای بین ۲۲۰۰ تا ۲۸۰۰ درجه در آتش قرار میدهند، به طور ذاتی، متوجه میشوند که تیغهی شمشیر در چه زمانی به این حد میرسد.
شمشیر سنتی ژاپنی نماد قدرت، پشتکار و سادگی است. چراکه از هرگونه تزیینی عاری است. بنابراین، تمام هم و غم استادان این است که بهترین فولاد را انتخاب کنند، با چکش به آن شکل دهند و نهایتاً، به بهترین چگالی برسند.
یکی از درسهای اساسی زندگی شمشیرسازان ژاپنی، که به منزلهی گنجینهی ملّی این کشور به شمار میرود، این است که:
«برای رسیدن به آنچه ضروری است، قید آنچه را غیر ضروری است بزنند.» این همان کلید رسیدن به زیبایی و قدرت است و تنها زمانی محقق میشود که با صبر و پشتکار همراه باشد.
دانش واقعی یعنی چه؟!
کتاب «یادداشت های یک پزشک جوان» اثر «میخیاییل بولگاکوف» عضوی از خانوادهی همان کوچولوهای دوست داشتنی یا همان کتابهای کوچک دوست داشتنی است که قبلاً به شما معرفی کردهام. اگر این کتاب را نخوانید از دستتان رفته است. مخصوصاً پزشکان و پرستاران و کادر درمان و مخصوصاً هر کسی که از خواندن خاطرات خواندنی و با حال لذت میبرد و هر کسی که طالب یادگیری و کسب تجربه است.
بولگاکوف شش ماه است از دانشگاه فارغ التحصیل و به بیمارستان روستایی اعزام شده و تنها پزشک آن روستا است. او به همراه دو ماما و یک دستیار در بیمارستان مشغول به کار است. در یکی از خاطراتش حکایت میکند که زنی را برای زایمان میآورند که جنینش چرخیده است و وضعیت عادی ندارد و زایمانش کار هر کسی نیست.
بولگاکوف بیتجربه و تازه فارغالتحصیل شده که در طول عمرش فقط دو زایمان طبیعی را دیده است، دست و پایش را گم میکند و نمیداند باید با زائو چه کار کند. حتی تشخیص این که وضعیت جنین، طبیعی نیست را یکی از ماماها میدهد نه او. یکی از ماماها میگوید برای انجام زایمان، باید زائو را بیهوش کنیم. او مینویسد من حتی نمیدانستم باید زائو را بیهوش کنیم! در این وضعیت آرزو میکند که ای کاش کتاب دودرلاین که راهنمای مختصر جراحیهای زایمان است را به همراه داشت. دست آخر هم وقتی میبیند نمیتواند کاری از پیش ببرد به بهانهی آوردن سیگارش بیمار را ترک میکند و به ماماها و دستیارش میگوید:
«خوب است... او را برای بیهوشی آماده کنید و روی تخت بخوابانید. من الان برمیگردم، فقط میروم سیگارم را از خانه بیاورم.»
با این بهانه به خانه می رود و کتاب دودرلاین را ورق میزند تا صفحهی مربوط به وضعیت عرضی جنین را پیدا کند. در حین ورق زدن این کتاب به جملههای وحشتافزایی میرسد که باعث میشود بیشتر گیج شود. جملاتی شبیه به اینها: «از تلاش برای رسیدن به پاها در امتداد پُشت جنین مطلقاً پرهیز شود..»، «گرفتن پای بالایی اشتباه است... و در نتیجه پیامدهای بسیار ناگواری به همراه میآورد... »، «با هر ساعت تاخیر خطر افزایش مییابد... » و غیره.
او گیج شدن و به بنبست رسیدنش را اینگونه شرح میدهد:
کافی است! مطالعه نتیجه داده بود: دیگر در مغزم همه چیز به طور کامل به هم ریخته بود و در یک آن اطمینان پیدا کردم که از هیچ چیز سر در نمیآورم.... دودرلاین را کنار انداختم و روی مبل افتادم و سعی کردم به افکار پریشانم نظمی بدهم... بعد به ساعت نگاه کردم. لعنت بر شیطان! از قرار معلوم دوازده دقیقه است که من در خانه هستم. و آن جا انتظار مرا میکشند. « ...با هر ساعت تاخیر... »
همسر اول بولگاکوف، تاتیانا لاپّا، دربارهی این ماجرا در خاطراتش چنین آورده است:
به من گفت یکی از کتابهایی را که آورده بودیم باز کنم و صفحهی مورد نظرش را پیدا کنم. مبارزه برای نجات جان مادر و نوزاد مدتی طولانی در جریان بود. او بارها از میزی که مریضش روی آن دراز کشیده بود فاصله میگرفت و به سراغ کتابها میآمد و با التهاب آنها را ورق میزد!
خلاصه این که مطالبی که دکتر بولگاکوف داخل کتابهای درسیاش خوانده بود و از قضا بالاترین نمره را هم گرفته بود، موقع عمل، خیلی به دردش نخوردند. جالب است بدانید بنا به اعتراف خود دکتر بولگاکوف، چیزی که در نهایت جان زن و نوزاد را نجات داد تجاربی بود که یکی از ماماها در طلاییترین لحظات به او منتقل میکند. تجاربی که آن ماما از کارهای پزشک قبلی روستا به دست آورده بود. خودش مینویسد:
آنا نیکالایِونا (ماما) در بین ناله و زاری زائو برایم تعریف میکرد پزشک قبلی که من جایگزینش شده بودم و جراح قابلی بود، چطور چرخشهای جنین را انجام میداد. با ولع به حرفهای او گوش دادم و میکوشیدم حتی یکی کلمه را هم از دست ندهم. این ده دقیقه بیش از تمام چیزهایی که من برای امتحان جامع دربارهی زایمان خوانده بودم (و اتفاقا در همین امتحان، از زایمان نمرهی کامل هم گرفته بودم!) به من اطلاعات داد. از همین کلمات جسته گریخته و عبارات ناتمام و نکات تصادفی، لازمترین چیزهایی را که در هیچ کتابی پیدا نمیشود، فهمیدم.
به هر ترتیبی که است، این نوزاد پُر حاشیه، سالم به دنیا میآید و مادر نیز زنده میماند. دکتر بولگاکوف خسته و کوفته به خانهاش میرود و این جملات را مینویسد تا درسی باشد برای آیندگان:
ساعت از یک گذشته بود که به اتاقم برگشتم. دودرلاین بی سر و صدا در لکه ی نورانی چراغ روی میز قرار داشت و در صفحه ی «خطرات چرخش» بازمانده بود. نزدیک به یک ساعت دیگر نشستم و در حالی که چای سرد شدهام را مینوشیدم، صفحات آن را ورق زدم. اینجا بود که اتفاق عجیبی رخ داد: همهی قسمتهایی که پیش از آن برایم نامفهوم بود، کاملاً قابل فهم شد، انگار که نوری به آنها تابیده باشد. در همین جا، در این مکان دور افتاده، هنگام شب، در نور چراغ، دریافتم که دانش واقعی یعنی چه.
و خاطرهاش را با این عبارت جالب و آموزنده به پایان میرساند:
وقتی داشت خوابم میبرد، با خودم گفتم: «در روستا میشود تجربههای زیادی به دست آورد، ولی فقط باید خواند و خواند و باز هم... خواند... »
حالا سوال این است که به سراغ دانشگاه، کلاس، مدرک و کتاب و جزوه برویم یا برخیزیم و دست به تجربه بزنیم؟! جواب صحیح از نظر بنده این است که تجربه کردن چیز دیگری است ولی همهی اینها در کنار هم و توامان بهترین نتیجهی ممکن را در بر خواهند داشت.
بخش زیر را به دلیل ارتباطش با جذابیت فرهنگ ژاپنی که در این نوشته به آن اشاره شد، دو هفته بعد از انتشار پُست، اضافه کردم:
ریچار براتیگان، شاعر و نویسندهی معاصر آمریکایی، در ۱۲ مه ۱۹۷۶ برای اولین بار به ژاپن رفت. از کودکی با ژاپنیها بر سر بمباران بندر پرل هاربر مشکل داشت. عمویاش در آن حادثه ترکش خورد بود و هر چند یک سال بعد بر اثر حادثهای از بلندی سقوط کرد و مرده بود، اما ریچارد هفت ساله مرگ عمو را به حساب ژاپنیها نوشته بود و از آنان متنفر بود. سفر به ژاپن دیگاهاش نسبت به ژاپنیها را تغییر داد و شیفتهٔ فرهنگ ژاپنی شد تا آنجا که بارها به ژاپن سفر کرد و وطناش را سانفرانسیسکو، مونتانا و توکیو میدانست. او حتی با آکیکو که ژاپنی بود ازدواج کرد و این ازدواج دو سال دوام یافت. (به نقل از ویکی پدیا)
مطالب مرتبطی که پیش از این در همین ویرگول نوشتهام:
مطلب قبلیم:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"، به ماهنامه شماره هجده، سر بزنند و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسند و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرند. چشم به هم بزنید اسفند تمام شدهها، پس لطفاً بجنبید!
اگر وقت داشتید به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
شما امتحانش کردید؟!
حُسن ختام:
این صداست که میماند!
- دوستان عزیز بار اول است که متنی را با صدای خودم بارگذاری میکنم. تازه متوجه شدم که این کار چقدر سخت است! این که کلماتی که مینویسی را خودت بخواهی بخوانی! به هر حال این صدا، خوب یا بد، صدایی است که خدای عزیز به بنده داده است و از این پس اگر قرار باشد با شما صحبت کنم، با همین صدا با شما صحبت خواهم کرد نه با صدایی دیگر. لطفاً از نوشتن نقد و نظر و راهکارهایی که میتوانند به بنده کمک کنند تا متنهایم را بهتر بخوانم، دریغ نکنید. به نظر شما اصلاً این کار خوب است یا خیر؟ ادامه پیدا کند یا خیر؟! البته برای کمبینایان عزیز و تنبلهای گرامی که حال خواندن ندارند، بدون شک خوب است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دردهای یک کتابخوان
مطلبی دیگر از این انتشارات
اشتیاق به جهل?
مطلبی دیگر از این انتشارات
/برای یتیم بعدی.../