ماجراهای آقای هَدَرزاده! (پنج: وی به مقابله با نایلون‌ها برمی‌خیزد!)

همه‌چیز از یک خواب شروع شد. هدرزاده در یک خواب کابوس‌‎وار دید که یک بی‎‌مصرف مصرف‌‎زده دستش را گرفته است و او را همراه خودش در یک فروشگاه بزرگ این‎‌ور و آن‎‌ور می‌‎برد و هر جنسی که خوشش می‎‌آید را برمی‌‎دارد و بعد با یک پس‎‌گردنیِ محکم هدرزاده را به باز کردن دهانش وامی‌دارد و بعد جنسی که برداشته است را داخل دهان او می‎‌تپاند. شکم هدرزاده و لُپ‎‌هایش در خواب از جنس نایلون بودند. بی‌‎مصرفِ مصرف‌‎زده آن‎‌قدر جنس برداشت که شکم و لُپ‌‎های نایلونی هدرزاده داشتند جر می‌خوردند. هدرزاده می‌خواست به بی‎‌مصرف مصرف‌‎زده اعتراض کند که ناگهان متوجه شد که آن بی‌مصرف، همان خودش است ولی با لُپ‌ها و شکمی معمولی. نتوانست این ماجرا را هضم کند، برای همین شوکّه شد و نایلون‌های شکم و لُپ‎‌هایش ترکید و به یکباره از آن کابوس عجیب، در حالی‌‎که خیس عرق بود و نفس‌‎نفس می‎‌زد، برخاست. بعد از برخاستن، ابتدا سریع با دست‌‎هایش از طبیعی بودن جنسِ شکم و لُپ‎‌هایش مطمئن شد و سپس سریع به سراغ گوشی‌‎اش رفت تا تعبیر خوابش را پیدا کند. ولی در هیچ سایت و منبعی در مورد لُپ‎‌‌ها و شکم نایلونی چیزی نوشته نشده بود.

از همان شب عجیب بود که هدرزاده تصمیم گرفت دست از مصرف‌‎زدگی بردارد و برای خرید کالاهای صددرصد ضروری‌‎اش نیز، از گونی‌‎های برنجی زیپ‌دار‎ و دسته‌‏‎دار و یا کیسه‌های پارچه‌ای، استفاده کند.

امّا چند وقتی بود که هدرزاده بر روی کسانی که اصرار دارند به عنوان زرنگی و یا به هر دلیل دیگری، تا می‎‌توانند کیسه پلاستیکی از فروشنده‌‎ها بگیرند بدجور حسّاس شده بود. به چه کنم چه کنم افتاده بود که فکر جسورانه‌ای به ذهنش خطور کرد.

برای به اجرا درآوردن فکرش، به سراغ یکی از اراذل و اوباش محلّه‌‎شان رفت و به او در ازای پیشنهاد واگذاری نیمی از حقوق بخور و نمیرش درخواست همکاری داد. به این صورت که هدرزاده نیمی از حقوقش را به او بدهد و او در طول ماه، افرادی که هدرزاده معرفی می‎‌کند را با روش هدرزاده تنبیه کند.

آقای اراذل وقتی با پیشنهاد هدرزاده مواجه شد، واکنش خوبی نشان نداد. گفت: داداش این چیزها به تو چه ربطی دارد؟ بعدش هم من خودم هم مثل چی از کیسه‌ی پلاستیکی استفاده می‎‌‌کنم. هدرزاده از هیکل گولاخ و بدن برآمده و خط‌خطی‌شده‌‌ی آقای اراذل، خیلی ترسیده بود ولی نتوانست با او مخالفت نکند. برای همین شروع کرد درباره‌ی خطرات ظروف پلاستیکی و سایر خطراتی که طبیعت و محیط زیست را تهدید می‌کند، سخنرانی کرد. هدرزاده گفت و گفت تا این‎‌‌که آقای اراذل با تمام اراذلی‎‌‌اش به حال محیط زیست جهان و به خصوص کشورش، اشک خونین ریخت. هدرزاده پس از پاک کردن اشک‌های آقای اراذل با تنها دستمالی که همیشه در یکی از جیب‌‎هایش داشت و آخرین بار صبح همان روز بینی‌اش را با آن گرفته بود، او را دلداری داد و گفت دست به دست هم دهیم به مهر تا میهن خوش کنیم آباد!

آقای اراذل وقتی عزم جزم هدرزاده را دید، قبول کرد که به صورت رایگان و محض تفریح به هدرزاده کمک کند.

کار با جدّیّت تمام شروع شد. اوّلین نفری که بعد از آن قرارداد غیرننگین، حساسیّت هدرزاده را به خود برانگیخت، کسی بود که چند کالای متفاوت و نه چندان بزرگ را از قفسه‎‌های یک فروشگاه برداشت و پس از پرداخت وجه‌شان، در برابر بی‌‎تفاوتی کامل آقای فروشنده، هر کدام از آن‌ها را در نایلونی جداگانه قرار داد. نایلون‌‎هایی که هر کدامشان برای تمام کالایی که او خریده بود، بس بود.

مورد
مورد

هدرزاده موقعیّت مکانی و زمانیِ موردِ بدون شکّ (همه‎‌ی موردها که مشکوک نیستند!) را به آقای اراذل گزارش داد. اراذل در حالی که عینک دودی، ماسک و کلاه نقاب‎دار بر سر داشت، مورد را یکی دو روز تعقیب و بالاخره در یک مکان خلوت خفتش کرد. بعد هم با کشیدن یک گونی نخی بر سرش، او را داخل صندوق عقب خودرواش انداخت و به مکانی دورافتاده و پَرت بُرد.

وقتی به مکان دورافتاده رسیدند، اراذل سرِ مورد را از گونی خارج و او را روی یک بلوک سیمانی نشاند. مورد بدون این‎‌که بداند آقای اراذل با او چه کار می‌خواهد بکند، به تمام گناه‌‎های کرده و نکرده‌‎اش اعتراف کرد. مثلاً گفت که طلاهای همسرش را خودش دزدیده و وقتی بچّه بوده یک مرغ را با سنگ زده تا زودتر تخم کند و خیلی چیزهای عجیب دیگر که حتی اراذل از انجام آن‌ها شرم داشت. مورد وقتی دید که این چیزها برای اراذل اصلاً مهم نیست، از او خواهش کرد که با او کاری نکند که جلوی زن و بچّه، فک و فامیل و در و همسایه آبرویش برود. اراذل بی‌‎تفاوت به این حرف‌‎ها، یک نایلون پلاستیکی به او داد و گفت آن را روی سرش بکشد. مورد نزدیک بود قالب تهی کند. فکر کرد که اراذل قصد خفه کردن او را دارد. اراذل با گفتن «مرتیکه‎‌ی ریغماسیِ دوزاری خیال کردی راکفلری، دو دقیقه خفه شو و به هر چه می‎‌گویم گوش کن تا جان سالم به در ببری!» کمی خیال او را راحت کرد.

مورد در حالی‌‎که بدنش هشت ریشتر و دست‎‌هایش ده ریشتر می‎‌لرزیدند، نایلون پلاستیکی را روی سرش کشید. اراذل به او گفت «اگر من دست‌های تو را از پشت ببندم و این نایلون را محکم به صورت تو بچسبانم، چه اتّفاقی برای تو می‎‌افتد؟» مورد در حالی‌‎که گریه می‎‌کرد و شلوارش از ترس خیس شده بود، جواب داد: «خفه می‎‌شوم!»

اراذل به او گفت «مرتیکه‎‌ی احمق اگر از این به بعد ببنیم که مثل خر داری کیسه پلاستیکی مصرف می‎‌کنی با یکی از همان کیسه‌‎ها، خفه‏‎‌ات می‎‌کنم. یادت باشد همان‎‌طور که تو با این کیسه‎‌ نمی‎‌توانی نفس بکشی، زمین هم نمی‌‎تواند نفس بکشد و این را بدان که ما از احمق‌هایی مثل تو میلیون‌ها نفر داریم ولی از این زمین، فقط و فقط همین یکی را داریم. پس از این به بعد فقط با چیزی خرید کن که اگر کشیدم روی سرت بتوانی نفس بکشی!»

مورد با گریه و زاری قول داد که دیگر هرگز کیسه‎‌ی پلاستیکی‏‎‌ به دست نخواهد گرفت. اراذل مورد را با همان چشم‌‎های بسته‌اش داخل خودرو انداخت و در جایی که بتواند خودش را نجات دهد، رهایش کرد.

برای موردهای بعدی نیز همین اتّفاق افتاد. یکی دو ماه نگذشت که موردهای تنبیه شده، خبر را یواش‌یواش در تمام محلّه‎‌ی هدرزاده پخش کردند. خبر آن‎‌قدر نشر یافت که دیگر هیچ کدام از بچّه‏ محلّه‌‎های هدرزاده، جرات نمی‎‌کردند از کیسه‎‌ی پلاستیکی استفاده کنند. هدرزاده برای محکم‎‌کاری روش‎‌های خرید بدون استفاده از کیسه پلاستیکی را به صورت دهان به دهان تبلیغ می‌‎کرد.

چند سال بعد از آن ماجرا، هدرزاده یک روز که داشت از فروشگاهی خرید می‎‌کرد، اراذل را آن طرف فروشگاه دید و زیر نظر گرفت. اراذل با تمام اراذلی‌‎اش کالاهای مورد نیازش را داخل یکی از سبدهای چر‎خد‎‌اری که برداشته بود، گذاشت و بعد از پرداخت وجه‌شان، با بردن همان سبد به نزدیکی خودرواش، آن‌ها را به داخل صندوق عقب خودرواش، انتقال داد.

هدرزاده از این که توانسته بود قبل از مرگش، با روش خاص خودش، دست کم به اندازه‎‌ی وسعت محلّه‌‎ی کوچکش، به محیط زیست کشورش خدمت کند و از این‎‌که توانسته بود حتی روی اراذل تاثیر بگذارید، اشک شوق در چشمانش حلقه زد و از خوشحالی سه شب و سه روز و دو ساعت و هفده دقیقه و هشت ثانیه گریست!

یادداشت‎های مرتبط:

ماجراهای آقای هَدَرزاده! (یک: من هم پسر کسی نیستم!)

ماجراهای آقای هَدَرزاده! (دو: وی به صف نانوایی می‌رود!)

ماجراهای آقای هَدَرزاده! (سه: موتورِ وی به سرقت می‌رود!)

ماجراهای آقای هَدَرزاده! (چهار: وی لالمونی می‌گیرد‎!)

دو یادداشت پیشین:
https://virgool.io/Teshnegane-ketab/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D9%84%D8%A7%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%A8-%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%D9%BE%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%AF-xfl2vvlekfct
https://virgool.io/Teshnegane-ketab/%D8%A8%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%87%D8%A7-%D8%AF%D9%84-%D9%86%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D8%A7%D9%84%D8%B9%D9%85%D9%84-%D9%87%D8%A7-%D8%AF%D9%84-%D8%A8%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C%D9%85-lym8vonymkkw
برای دستیابی به لینک‎ آخرین و تنها دسته‌‎بندی نوشته‌‎های دست‌‎انداز، می‌توانید به این یادداشت مراجعه کنید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمی‌دونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایان‌نامه‌‌‌ی دست‌انداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/Hdncy/%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AC_%D8%B1%DB%8C%D8%B4%D9%87_%D9%87%D8%A7___%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF_%D9%85%D8%AD%DB%8C%D8%B7_%D8%B2%DB%8C%D8%B3%D8%AA