«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
ماجراهای آقای هَدَرزاده! (پنج: وی به مقابله با نایلونها برمیخیزد!)
همهچیز از یک خواب شروع شد. هدرزاده در یک خواب کابوسوار دید که یک بیمصرف مصرفزده دستش را گرفته است و او را همراه خودش در یک فروشگاه بزرگ اینور و آنور میبرد و هر جنسی که خوشش میآید را برمیدارد و بعد با یک پسگردنیِ محکم هدرزاده را به باز کردن دهانش وامیدارد و بعد جنسی که برداشته است را داخل دهان او میتپاند. شکم هدرزاده و لُپهایش در خواب از جنس نایلون بودند. بیمصرفِ مصرفزده آنقدر جنس برداشت که شکم و لُپهای نایلونی هدرزاده داشتند جر میخوردند. هدرزاده میخواست به بیمصرف مصرفزده اعتراض کند که ناگهان متوجه شد که آن بیمصرف، همان خودش است ولی با لُپها و شکمی معمولی. نتوانست این ماجرا را هضم کند، برای همین شوکّه شد و نایلونهای شکم و لُپهایش ترکید و به یکباره از آن کابوس عجیب، در حالیکه خیس عرق بود و نفسنفس میزد، برخاست. بعد از برخاستن، ابتدا سریع با دستهایش از طبیعی بودن جنسِ شکم و لُپهایش مطمئن شد و سپس سریع به سراغ گوشیاش رفت تا تعبیر خوابش را پیدا کند. ولی در هیچ سایت و منبعی در مورد لُپها و شکم نایلونی چیزی نوشته نشده بود.
از همان شب عجیب بود که هدرزاده تصمیم گرفت دست از مصرفزدگی بردارد و برای خرید کالاهای صددرصد ضروریاش نیز، از گونیهای برنجی زیپدار و دستهدار و یا کیسههای پارچهای، استفاده کند.
امّا چند وقتی بود که هدرزاده بر روی کسانی که اصرار دارند به عنوان زرنگی و یا به هر دلیل دیگری، تا میتوانند کیسه پلاستیکی از فروشندهها بگیرند بدجور حسّاس شده بود. به چه کنم چه کنم افتاده بود که فکر جسورانهای به ذهنش خطور کرد.
برای به اجرا درآوردن فکرش، به سراغ یکی از اراذل و اوباش محلّهشان رفت و به او در ازای پیشنهاد واگذاری نیمی از حقوق بخور و نمیرش درخواست همکاری داد. به این صورت که هدرزاده نیمی از حقوقش را به او بدهد و او در طول ماه، افرادی که هدرزاده معرفی میکند را با روش هدرزاده تنبیه کند.
آقای اراذل وقتی با پیشنهاد هدرزاده مواجه شد، واکنش خوبی نشان نداد. گفت: داداش این چیزها به تو چه ربطی دارد؟ بعدش هم من خودم هم مثل چی از کیسهی پلاستیکی استفاده میکنم. هدرزاده از هیکل گولاخ و بدن برآمده و خطخطیشدهی آقای اراذل، خیلی ترسیده بود ولی نتوانست با او مخالفت نکند. برای همین شروع کرد دربارهی خطرات ظروف پلاستیکی و سایر خطراتی که طبیعت و محیط زیست را تهدید میکند، سخنرانی کرد. هدرزاده گفت و گفت تا اینکه آقای اراذل با تمام اراذلیاش به حال محیط زیست جهان و به خصوص کشورش، اشک خونین ریخت. هدرزاده پس از پاک کردن اشکهای آقای اراذل با تنها دستمالی که همیشه در یکی از جیبهایش داشت و آخرین بار صبح همان روز بینیاش را با آن گرفته بود، او را دلداری داد و گفت دست به دست هم دهیم به مهر تا میهن خوش کنیم آباد!
آقای اراذل وقتی عزم جزم هدرزاده را دید، قبول کرد که به صورت رایگان و محض تفریح به هدرزاده کمک کند.
کار با جدّیّت تمام شروع شد. اوّلین نفری که بعد از آن قرارداد غیرننگین، حساسیّت هدرزاده را به خود برانگیخت، کسی بود که چند کالای متفاوت و نه چندان بزرگ را از قفسههای یک فروشگاه برداشت و پس از پرداخت وجهشان، در برابر بیتفاوتی کامل آقای فروشنده، هر کدام از آنها را در نایلونی جداگانه قرار داد. نایلونهایی که هر کدامشان برای تمام کالایی که او خریده بود، بس بود.
هدرزاده موقعیّت مکانی و زمانیِ موردِ بدون شکّ (همهی موردها که مشکوک نیستند!) را به آقای اراذل گزارش داد. اراذل در حالی که عینک دودی، ماسک و کلاه نقابدار بر سر داشت، مورد را یکی دو روز تعقیب و بالاخره در یک مکان خلوت خفتش کرد. بعد هم با کشیدن یک گونی نخی بر سرش، او را داخل صندوق عقب خودرواش انداخت و به مکانی دورافتاده و پَرت بُرد.
وقتی به مکان دورافتاده رسیدند، اراذل سرِ مورد را از گونی خارج و او را روی یک بلوک سیمانی نشاند. مورد بدون اینکه بداند آقای اراذل با او چه کار میخواهد بکند، به تمام گناههای کرده و نکردهاش اعتراف کرد. مثلاً گفت که طلاهای همسرش را خودش دزدیده و وقتی بچّه بوده یک مرغ را با سنگ زده تا زودتر تخم کند و خیلی چیزهای عجیب دیگر که حتی اراذل از انجام آنها شرم داشت. مورد وقتی دید که این چیزها برای اراذل اصلاً مهم نیست، از او خواهش کرد که با او کاری نکند که جلوی زن و بچّه، فک و فامیل و در و همسایه آبرویش برود. اراذل بیتفاوت به این حرفها، یک نایلون پلاستیکی به او داد و گفت آن را روی سرش بکشد. مورد نزدیک بود قالب تهی کند. فکر کرد که اراذل قصد خفه کردن او را دارد. اراذل با گفتن «مرتیکهی ریغماسیِ دوزاری خیال کردی راکفلری، دو دقیقه خفه شو و به هر چه میگویم گوش کن تا جان سالم به در ببری!» کمی خیال او را راحت کرد.
مورد در حالیکه بدنش هشت ریشتر و دستهایش ده ریشتر میلرزیدند، نایلون پلاستیکی را روی سرش کشید. اراذل به او گفت «اگر من دستهای تو را از پشت ببندم و این نایلون را محکم به صورت تو بچسبانم، چه اتّفاقی برای تو میافتد؟» مورد در حالیکه گریه میکرد و شلوارش از ترس خیس شده بود، جواب داد: «خفه میشوم!»
اراذل به او گفت «مرتیکهی احمق اگر از این به بعد ببنیم که مثل خر داری کیسه پلاستیکی مصرف میکنی با یکی از همان کیسهها، خفهات میکنم. یادت باشد همانطور که تو با این کیسه نمیتوانی نفس بکشی، زمین هم نمیتواند نفس بکشد و این را بدان که ما از احمقهایی مثل تو میلیونها نفر داریم ولی از این زمین، فقط و فقط همین یکی را داریم. پس از این به بعد فقط با چیزی خرید کن که اگر کشیدم روی سرت بتوانی نفس بکشی!»
مورد با گریه و زاری قول داد که دیگر هرگز کیسهی پلاستیکی به دست نخواهد گرفت. اراذل مورد را با همان چشمهای بستهاش داخل خودرو انداخت و در جایی که بتواند خودش را نجات دهد، رهایش کرد.
برای موردهای بعدی نیز همین اتّفاق افتاد. یکی دو ماه نگذشت که موردهای تنبیه شده، خبر را یواشیواش در تمام محلّهی هدرزاده پخش کردند. خبر آنقدر نشر یافت که دیگر هیچ کدام از بچّه محلّههای هدرزاده، جرات نمیکردند از کیسهی پلاستیکی استفاده کنند. هدرزاده برای محکمکاری روشهای خرید بدون استفاده از کیسه پلاستیکی را به صورت دهان به دهان تبلیغ میکرد.
چند سال بعد از آن ماجرا، هدرزاده یک روز که داشت از فروشگاهی خرید میکرد، اراذل را آن طرف فروشگاه دید و زیر نظر گرفت. اراذل با تمام اراذلیاش کالاهای مورد نیازش را داخل یکی از سبدهای چرخداری که برداشته بود، گذاشت و بعد از پرداخت وجهشان، با بردن همان سبد به نزدیکی خودرواش، آنها را به داخل صندوق عقب خودرواش، انتقال داد.
هدرزاده از این که توانسته بود قبل از مرگش، با روش خاص خودش، دست کم به اندازهی وسعت محلّهی کوچکش، به محیط زیست کشورش خدمت کند و از اینکه توانسته بود حتی روی اراذل تاثیر بگذارید، اشک شوق در چشمانش حلقه زد و از خوشحالی سه شب و سه روز و دو ساعت و هفده دقیقه و هشت ثانیه گریست!
یادداشتهای مرتبط:
ماجراهای آقای هَدَرزاده! (یک: من هم پسر کسی نیستم!)
ماجراهای آقای هَدَرزاده! (دو: وی به صف نانوایی میرود!)
ماجراهای آقای هَدَرزاده! (سه: موتورِ وی به سرقت میرود!)
ماجراهای آقای هَدَرزاده! (چهار: وی لالمونی میگیرد!)
دو یادداشت پیشین:
برای دستیابی به لینک آخرین و تنها دستهبندی نوشتههای دستانداز، میتوانید به این یادداشت مراجعه کنید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجراهای آقای هَدَرزاده! (دو: وی به صف نانوایی میرود!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجراهای آقای هَدَرزاده! (چهار: وی لالمونی میگیرد!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجراهای آقای هَدَرزاده! (یک: من هم پسر کسی نیستم!)