کتاب | این لالایی خواب را از سر می‌پراند!

مقدمه:

کتابی که در این یادداشت قصد دارم به طور مفصّل به آن بپردازم، جزو کتاب‌هایی است که مورد استقبال رسانه‌ها و فضای مجازی هوچی‌باز قرار نگرفته است، و حتی خودم نیز فکر نمی‌کردم که این‌قدرها خواندنی باشد. ولی همین که دو_سه صفحه‌ای از کتاب را خواندم، دیگر آن را زمین نگذاشتم و یک‌نفس تا صفحه ۱۳۴ که صفحه‌ی پایانی کتاب است را بلعیدم. یادتان باشد وقتی در مورد یک کتاب، یادداشتی چند هزار کلمه‌ای می‌نویسم، یعنی یک "آنی" در آن یافته‌ام که ارزش وقت صرف کردن و جار زدن را داشته است!

کتاب‌ را در ادامه‌ی بی‌خوابی‌های هر شبم خواندم. بلکه از آن‌جا که نامش "لالایی" است بتوانم بهتر بخوابم ولی نشان به این نشان که آن شب، شب عاشقان بیدل شد و شب عاشقان بیدل به قول جناب سعدی، چه شبی دراز باشد!

"کیم توی" در انتهای کتاب جملات زیبایی را در مورد نوشتن داستان خودش نوشته بود که حسابی به دلم نشست:

برای من، این کتاب، از زمانی که کلماتم روی لب‎‌های شما جاری می‎‌شوند، وقتی روی برگه‌های سفید، داستان خودم و یا داستان افرادی را می‌‎نویسم که قبل از من این راه را رفته‌‌اند، این لحظه‌ها زمان دوباره زاده شدن من هستند.

پس می‌توان گفت که من و شما در حین خواندن کتاب این نویسنده، در حال تماشای تولّد دوباره‌ی‎ او و دوباره زاده شدنش هستیم. چه منظره‌‌ای از این زیباتر و دل‌انگیزتر!

مترجم کتاب در بخشی از مقدمه‌ای که نوشته است، این کتاب را این‌گونه معرفی کرده است.

عنوان اصلی کتاب، Ru، در زبان ویتنامی به معنای لالایی است. کتاب شامل مجموعه خاطرات نویسنده از زندگی در ویتنام، جنگ و برخورد با سربازان کمونیست، شرح ماجرای فرار با قایق و زندگی در اردوگاه پناهندگان و سفر به کِبِک و تقابل دو فرهنگ است. نویسنده با زبانی روان، ساده و با توصیفاتی ملموس و گاه شوکه‌کننده هر یک از خاطرات خود را مانند لالایی‌های شبانه در یک یا دو صفحه تعریف کرده است.

لالایی‌هایی که خانم مترجم کتاب به آن اشاره کرده است، از جنس لالایی‌هایی که خواب خوش به دنبال داشته باشند نیستند، بلکه از جنس لالایی‌هایی هستند که خواب را از سر هر آدم خواب‌آلوده‌ای می‌پرانند‌.

غالباً روال این است که نویسندگان زن، به مراتب بهتر از نویسندگان مرد، احساسات را به کلمه تبدیل می‌کنند و زاویه‌ی دیدشان نسبت به اتّفاقات و رویدادها، بسیار ریزبینانه‌تر از زوایای دید نویسندگان مرد است. امّا وجه مشترک تمام نویسندگان مرد و زن جهان این است که آن‌ها که رنج‌دیده‌ترند و زندگی پُرتلاطم‌تری را تجربه کرده‌اند، نوشته‌هایشان قوی‌تر، خواندنی‌تر و به یاد ماندنی‌تر است. خانم "کیم توی" نیز به دلیل زندگی در زمان جنگ، مهاجرت تحمیلی و داشتن یک فرزند اوتیسم، رنج‌های زیادی را تجربه کرده است. رنج‌هایی که تحمّل آن‌ها برای هیچ انسانی، آسان نیست.

بیشتر از این سرتان را درد نمی‌آورم، پس این شما و این هم بخش‌هایی از این کتاب:
  • توصیف دقیق، شاعرانه و زیبای حالات یک فرزند اوتیسم از نگاه مادر نویسنده‌اش:
وقتی به من گفتند که پسرم هنری در دنیای خودش محبوس شده است؛ وقتی تأييد شد که او یکی از کودکانی است که با وجود این‎‌که نه کر است و نه لال، نمی‌تواند صدای ما را بشنود و با ما صحبت کند، من نه گریه کردم و نه ضجّه زدم. او یکی از آن دسته کودکانی بود که ما باید از دور دوستشان می‌داشتیم و لمسشان نمی‌کردیم؛ نمی‌بوسیدیم‌شان و به آن‌ها لبخند نمی‌زدیم، چرا که ممکن است همه‌ی حواسشان به خاطر بوی پوست ما، شدّت صدای ما، بافت موهایمان و یا ضربان قلب‎مان تحریک شود. احتمال داشت او حتی بتواند روزی کلمات دشواری مثل گلابی را با تمامی سختی‌اش تلفظ کند، اما ممکن بود هرگز مرا با محبّت، مامان صدا نزند؛ او هیچ وقت درک نخواهد کرد چرا وقتی برای نخستین بار لبخند زد، گریه کردم. هیچ‌وقت نخواهد دانست که به خاطر وجود اوست که برای هر ذرّه از شادی و شوق، شکرگزاری می‌کنم و من همچنان علیه اوتیسم خواهم جنگید؛ حتی اگر همین حالا هم بدانم که شکست‌ناپذیر است.
همین حالا هم شکست خورده‌ام و گویا لخت و عریان در گوشه‌ای افتاده‌ام.
  • او در هنگام ترک ویتنام، مجبور می‌شود به همراه خانواده‌اش چند ماهی را در اردوگاه ویژه‌ی مهاجران سر کند. ببینید خانم نویسنده با چند جمله، چقدر خوب از عهده‌ی شرح اوضاع اردوگاه بر می‌آید:
اگر یک طراح صحنه زیر این سقف پلاستیکی در یکی از روزها یا شب‌‎های بارانی می‎‌بود، حتماً چنین صحنه‌‌‎ای را بازسازی می‌کرد: بیست و پنج نفر، کوتاه و بلند، در حالی که قوطی حلبی در دست داشتند به دنبال جمع‌آوری آبی بودند که گاهی سیل‌وار و گاهی قطره قطره از سقف می‎‌ریخت. اگر یک موسیقیدان آن‎‌جا بود، حتماً ارکستری از صدای برخورد قطرات باران با قوطی‌های حلبی می‌ساخت. اگر یک فیلم‌ساز آن‌جا بود، حتماً زیبایی سکوت و هماهنگی آن مردمان بدبخت را به تصویر می‌کشید. ولی آن‎‌جا فقط ما بودیم که روی زمینی که به آرامی در گل فرو می‌رفت زندگی می‎‌کردیم. پس از سه ماه، کابین چنان به یک سمت کج شده بود که مجبور شدیم جاهای خواب‎مان را عوض کنیم تا زن‌‎ها و بچه‌‎ها هنگام خواب، زیر شکم گوشتالوی بغل دستی‌هایشان له نشوند.
  • نویسنده بسیار تحت تاثیر مادر امیدبخش، فداکار و مقتدرش است و در بسیاری از صفحات کتاب درباره‌‎ی او می‌نویسد. این صفحات، همگی از خواندنی‌ترین بخش‌های این کتاب هستند:
با وجود تمام آن شب‌ها، با این‌که رؤیاهایمان با میخ در کف شیب‎دار کابین حبس شده بودند، مادرمان همچنان به آینده‌ی ما امیدوار بود و آرزوهای بزرگی در سر می‌پروراند. او یک هم‎دست هم پیدا کرده بود. او مردی جوان و مطمئناً بی‌‎تجربه بود، چون جرئت این را داشت که به زندگی بی روح و خالیِ روزانه‌ی ما شادی و بی‎‌خیالی تزریق کند. مادرم و او با یکدیگر کلاس انگلیسی به راه انداختند. ما تمام صبح‌ها را با او می‌‎گذراندیم تا لغاتی که معنی آن‌ها را نمی‎‌دانستیم تکرار کنیم. با این وجود همه‌ی ما هر روز در کلاس‌ها حاضر می‎‌شدیم، چون او می‌‎توانست ما را به آسمان‎‌ها ببرد و افق‎‌های تازه‌ای را نشان‎مان بدهد. او ما را از سوراخ‌های بدبوی مملو از مدفوع دوهزار ساکن اردوگاه دور می‎‌کرد. بدون حضور او نمی‌‎توانستیم روزی بدون پشه، مگس، کرم و بوهای تهوّع‌آور را تصوّر کنیم. بدون حضور او ممکن نبود بتوانیم روزی را تصوّر کنیم که دیگر مجبور نباشیم ماهی‌های گندیده‌ای را بخوریم که عصرها به عنوان جيره‌ی غذایی به سمت‌مان پرتاب می‌‎کردند. بدون حضور او ما حتماً تمام علاقه خود را برای دراز کردن دست‌هایمان و گرفتن آرزوهایمان از دست می‌‎دادیم.
  • نویسنده باز هم از مادرش می‌نویسد. مادرش روش جالبی را به کار می‎‌گیرد تا به او یاد بدهد که در هر شرایطی باید راهی برای برون‌رفت از مشکلات بیابد:
مادرم اغلب مرا در شرایطی قرار می‌‎داد که خجالت‌‎زده و شرمسار شوم. یک‎بار از من خواست که از بقّالی پایین آپارتمان شکر بخرم. من رفتم ولی شکر پیدا نکردم. او مرا دوباره به مغازه فرستاد و حتی در را پشت سرم قفل کرد و گفت: «تا وقتی شکر پیدا نکردی برنگرد!» او فراموش کرده بود که من مانند یک کر و لال ساکت و کم‌‎حرف هستم. من روی پلّه‌ی جلوی بقالی آن‎‌قدر نشستم تا این‎‌که مغازه بسته شد و صاحب مغازه مرا بغل کرده و به سمت گونی شکر برد. او بالاخره متوجه‌ی منظور من شده بود، اما کلمه‌ی «شکر» دیگر برایم معنای تلخی پیدا کرده بود.
برای مدتی طولانی، فکر می‌‎کردم مادرم از این‌‎که مرا در وضعیت‌های دشوار قرار دهد لذّت می‌‎برد. وقتی خودم بچّه‌دار شدم بالاخره فهمیدم که باید آن زمان او را پشت آن در قفل شده می‌دیدم که چه طور چشمانش را به درز در چسبانده و مراقب من است. وقتی که روی پلّه نشسته بودم و اشک می‌‎ریختم باید می‌شنیدم که با صاحب مغازه تلفنی صحبت می‌‎کند. بعدها متوجه شدم که مادرم مطمئنا آرزوهایی برای من داشت، امّا بیشتر از همه او به من ابزارهایی داد تا خودم مشکلاتم را حل کنم و بتوانم برای خودم رؤیاپردازی کنم.
  • در مورد کمک بی‌چشمداشت مردم کشوری که فرد مهاجر به آن‌جا هجرت می‎‌کند، قبلاً نیز چیزهایی دیده و شنیده بودم. خانم "کیم توی" نیز مطالبی را در این مورد نوشته که خواندنی است.
عکسی از پدرم دارم که حامیان ما به گرمی او را در آغوش گرفته‎‌اند؛ آن‌‎ها خانواده‌ای از داوطلبان بودند که ما به آن‎‌ها سپرده شده بودیم. یکشنبه‎‌ها ما را به یکشنبه‎‌بازار می‎‌بردند و به جای ما با سماجت چانه می‎‌زدند تا بتوانیم تشک، ظرف تخت‎خواب، مبل و در واقع مایحتاج زندگی را با مقرری ۳۰۰ دلاری که دولت به ما پرداخت می‌‎کرد تهیه و نخستین خانه‌‎ی خود را در کِبِک مبله کنیم. یک‎بار یکی از فروشندگان، لباس یقه اسکی قرمزی را به سمت پدرم پرت کرد. پدرم هر روز در بهار کِبِک آن‎را با افتخار می‎‌پوشید... امروز با دیدن لبخند او در عکس یادمان می‎‌رود که آن لباس چون در قسمت کمر تنگ می‌شد، زنانه بوده است. بعضی وقت‎‌ها بهتر است بعضی چیزها را ندانیم.
البته بعضی وقت‎‌ها هم دل‎مان می‎خواست بیشتر بدانیم. مثلاً ای کاش می‌دانستیم آن تشک کهنه‌ی ما کَک داشت. البته این جزئیات خیلی مهم نیستند، چون در عکس‌ها قابل مشاهده نبودند. به هر حال، ما فکر می‌کردیم که نسبت به نیش کَک‌ها مصون شده‌ایم و هیچ کَکی نمی‌تواند به پوست‌های ما که زیر آفتاب مالزی سوخته بود نفوذ کند. در حقیقت، بادهای سرد و حمام‌های داغ بدن‌های ما را تمیز، اما ضعیف کرده بود و باعث شده بود هر نیشی غیرقابل تحمّل و هر جای خارشی خون‌آلود شود.
بدون این‎‌که به حامیان‌مان اطلاع دهیم تشک را دور انداختیم. نمی‌خواستیم آن‌ها ناراحت شوند، چون آن‌‎ها محبّت و وقت‎شان را نثار ما کرده بودند. ما قدردان بخشندگی آن‌‎ها بودیم، البته نه به اندازه‌ای که لازم بود؛ ما هنوز ارزش زمان، بهای آن و میزان کمیابی آن را درک نکرده بودیم.
  • این مگس‌ها و این چاله‌‎ی مدفوع که خانم نویسنده از آن نوشته است را بنده در کودکی‎‌ام، در روستایی دورافتاده، تجربه کرده‌‎ام. این تجربه‌‎ها از آن دست تجربه‌هایی است که فراموش کردن آن‌ها ساده نیست.‎
من صدای مگس‎‌ها را از اعماق وجودم می‌‎شناسم. فقط کافیست چشمانم را ببندم تا دوباره صدای آن‎‌ها را که در اطرافم پرواز می‎‌کنند بشنوم، زیرا ماه‎‌ها مجبور بودم زیر آفتاب سوزان مالزی بالای چاله‎‌ای که تا لبه با مدفوع پر شده بود دولّا شوم. باید بدون پلک زدن، به رنگ قهوه‎‌ای غیرقابل توصیف محتویات چاله خیره می‌‎شدم و مراقب می‌‎بودم که ناگهان از روی دو تکّه‎‌ی چوبی که پشت در یکی از شانزده کابین آن قسمت بود و جای پای ما محسوب می‎‌شد لیز نخورم. باید تعادلم را حفظ می‎‌کردم و تلاش می‎‌کردم زمانی که از صندلی مستراح من یا کابین بغلی صدای تخلیه‎‌ی ناگهانی می‌‎آمد بیهوش نشوم. در آن زمان من خودم را با گوش دادن به صدای وزوز مگس‌‎ها مشغول می‎‌کردم. یک بار، پایم را خیلی سریع تکان دادم و دمپایی‎‌ام بین تخته چوب‎‌ها جا ماند و به درون چاه سقوط کرد؛ دمپایی‌‎ام بدون این‎‌که غرق شود مانند قایقی که دستخوش طوفان شده باشد روی محتویات چاه شناور شد.
  • یکی از شروط زندگی در کشور کمونیستی، زندگی اشتراکی است. کمونیست‌ها وقتی وارد شهر آن‌ها می‌شوند، ابتدا نیمی از ملک خانواده‌ی نویسنده و بعد نیمه‌ی دیگر آن را می‌گیرند. نویسنده بخشی از این اتّفاق را که مربوط به صورت‌برداری از وسایل خانه‌شان است را با طنزی تلخ به قلم می‌آورد:
ما بچه‌ها می‌توانستیم آن‌ها را طبقه به طبقه و اتاق به اتاق دنبال کنیم. آن‌ها کشوی دراورها، جارختی‎‌ها و میز آرایش و گاوصندوق را پلمب کردند. حتی کشوی دراورهایی که پر از لباس‌‎های مادربزرگم و شش دخترش بود را بدون توصیف محتویات آن پلمب کردند. به نظرم رسید که بازرس جوان‎تر از وجود آن همه دختر که در اتاق نشیمن جمع شده و پیراهن‎‌های زیبای وارداتی از پاریس به تن داشتند، دستپاچه شده است. همچنین فکر می‎‌کردم روی برگه هیچ توضیحی در مورد محتویات کشو ننوشته، چون آن‎‌قدر غرق لذّت و تخیّل شده بود که نمی‌‎توانست بدون لرزش دست چیزی یادداشت کند. ولی من در اشتباه بودم: او اصلاً نمی‌‎دانست که آن لباس‌‎های زنانه چه هستند. در نظر او آن‎‌ها بیشتر شبیه فیلتر قهوه‌‎ی مادر آن بازرس جوان بودند که از پارچه‌‎ای کشیده شده به دور حلقه‎‌ای فلزی درست شده بود.
در پایین پل بلند بین که روی رودخانه‌‎ی سرخ هانوی کشیده شده است، مادرش هر شب فیلتر قهوه‌‎اش را پر می‎‌کرد و آن را در قوطی آلومینیوم می‎‌گذاشت تا چند لیوان قهوه‌‎ای که به مسافران می‎‌فروخت را آماده کند. در زمستان او از لیوان‌‎هایی استفاده می‌‎کرد که به زحمت سه جرعه قهوه در خود جای می‎‌دادند و آن‌‎ها را درون کاسه‌‎ای پر از آب داغ می‌‎گذاشت تا در طول صحبت‎‌های مردهایی که روی نیمکت‎‌های کوتاه آن اطراف نشسته بودند سرد نشوند. مشتری‎‌هایش شب‎‌ها محلّ او را از طریق نور چراغ نفتی کوچکی که روی میز، کنار سه بسته سیگار می‎‌گذاشت پیدا می‎‌کردند. هر روز صبح، بازرس جوان که هنوز بچه بود با قطره‌‎های آبی که از فیلتر قهوه‎‌ی آویزان شده در بالای سرش می‎‌چکید بیدار می‎‌شد. شنیدم که با بازرس دیگری در گوشه‌ی راه پلّه صحبت می‌‎کرد. او نمی‎‌دانست چرا خانواده‎‌ی من آن همه فیلتر قهوه دارند که با این فاصله از آشپزخانه در کشوى دراور قرار داده شده‌‎اند و چرا آن‎‌ها دوتایی هستند؟ آیا ما همیشه قهوه را با دوستان‎مان می‎‌خوریم؟
  • خانم «توی» در لابلای لالایی‎‌های خواب‌‎پرانش، داستانک‌واره‌هایی را روایت می‌‎کند که جالب و خواندنی هستند:
روزی که من کارم را در هانوی شروع کردم، از کنار اتاق کوچکی گذشتم که پنجره‌اش رو به خیابان باز بود. در خانه، زن و مردی اتاق را با چیدن آجرهایی به دو بخش تقسیم می‌‎کردند. دیوار هر روز بلندتر می‎‌شد تا این‌‎که به سقف رسید. منشی به من گفت که این دیوارکشی به این دلیل بود که دو برادر نمی‎‌خواستند زیر یک سقف با هم زندگی کنند. مادر مجبور به پذیرش این جداسازی بود، شاید برای این‎‌که خود او نیز سی سال پیش دیوار مشابهی کشیده بود. او در زمان اقامت سه ساله‌‎ی من در هانوی درگذشت. برای فرزند ارشدش پنکه‌‎ای بدون سرپیچ و برای فرزند کوچک‎تر سرپیچی بدون پنکه گذاشته بود.
  • خانم نویسنده باز هم برای فرزندش داستان تعریف می‌‎کند تا خاطره‎‌ی بخش‌‎هایی از تاریخ را که قرار نیست در هیچ مدرسه‎‌ای آموزش داده شود را زنده نگه دارد:
چند سالی صبر می‎‌کنم تا پاسکال بزرگ‎تر شود و بتوانم داستان آن مادر اهل هوالو را به داستان تام بندانگشتی ربط دهم. در آن زمان برایش داستان خوکی را تعریف می‎‌کردم که در تابوتی آن را حمل می‌‎کردند تا از ایستگاه بازرسی شهر عبورش دهند. پاسکال دوست دارد من ادای زن‎‌هایی را در آورم که در مراسم تشییع جنازه گریه می‌‎کردند و خودشان را روی تابوت چوبی می‌‎انداختند و ضجّه می‌‎زدند، درحالی که کشاورزان که همگی سفید پوشیده بودند و باندهایی دور سرشان بسته بودند سعی می‎‌کردند آن‎‌ها را بلند کنند و در برابر نگاه بازرس‎‌هایی که بیش از حد به مرگ عادت کرده بودند، دلداری‎شان دهند. کشاورزان وقتی به شهر و به پشت درهای بسته‌‎ی آدرسی سرّی که همواره تغییر می‎‌کرد رسیدند، خوک را مخفیانه تحویل قصّاب دادند تا آن را تکّه تکّه کند. سپس بازرگان‎‌ها گوشت‌‎ها را با طناب به دست و پای خود بستند تا آن‎‌ها را به بازار سیاه، به خانواده‌‎ها و به ما برسانند.
من برای پاسکال این داستان‎‌ها را تعریف می‌‎کنم تا خاطره‎‌ی بخش‌‎هایی از تاریخ را که هیچ‎‌وقت در هیچ مدرسه‎‌ای آموزش داده نمی‎‌شود، زنده نگه دارم.
  • خانم "توی" از زنانی فراموش شده می‌‎نویسد که همان‎‌طور که شوهرها و پسرهایشان، سلاح را بر دوش خود حمل می‎‌کردند، ویتنام را بر دوش خود حمل می‌کردند. مگر حکایت زنان سرزمین خود ما، در هشت سال جنگ تحمیلی، چیزی به جز این بود؟ ما نیز این‎ قدری که در مورد قهرمانان مردمان، می‌خوانیم، می‌بینیم و می‌شنویم در مورد قهرمانان زنمان، نمی‎‌خوانیم، نمی‌بینیم و نمی‌شنویم:
ما اغلب فراموش می‌‎کنیم زنانی بودند که ویتنام را روی دوش‎شان حمل می‌‎کردند؛ همان‌‎طور که شوهرها و پسرهایشان سلاح‎‌ها را روی دوش خود حمل می‌‎کردند. ما آن‎‌ها را فراموش می‌‎کنیم، چون آن‌‎ها زیر کلاه‎های حصیری‎شان به آسمان نگاه نمی‌‎کنند. آن‎‌ها فقط منتظر می‌‎مانند تا خورشید غروب کند و بتوانند به جای خوابیدن بیهوش شوند. اگر مجبور می‎‌شدند زمانی را منتظر شوند تا خواب به سراغشان بیاید در کابوس منفجر شدن پسرهایشان غرق می‌‎شدند و یا بدن‎‌های همسرانشان در حالی که روی رودخانه شناور بودند در برابر چشم‎هایشان مجسم می‎‌شد. اسیرهای آمریکایی می‌‎توانستند در مزرعه‎‌های پنبه در مورد غم‌‎هایشان آواز بخوانند، اما آن زنان غم خود را در سینه‌‎شان پرورش می‎‌دادند. آن‌‎ها به قدری زیر غم و غصّه خم شده بودند که دیگر نمی‌‎توانستند خود را بالا کشیده و راست بایستند. زمانی که هیبت مردان از جنگل نمایان شد و قدم‌زنان در طول خاکریز اطراف شالیزارها به سمت آن‌‎ها رفتند، زنان همچنان وزن تاریخ ناشنیدنی ویتنام را بر دوش‎‌هایشان حمل می‌‎کردند. خیلی وقت‌‎ها آن‌‎ها زیر بار این وزن، در سکوت جان می‎‌سپردند.
یکی از این زنانی که می‎‌شناختم، زمانی که پایش در توالت لیز خورد جان خود را از دست داد. توالت بالای برکه‌‎ای پر از گربه ماهی قرار داشت. دمپایی‎‌های پلاستیکی‌‎اش لیز خورد. هر کس که او را در آن لحظه دید، در واقع یک کلاه مخروطی دیده که ناگهان پشت چهار تخته که به زور بدن دولّاشده‎‌ی او را مخفی می‎‌کرد، ناپدید شده است. او در مخزن فاضلاب خانوادگی مُرد، در حالی که سرش درون سوراخی پر از مدفوع فرو رفته بود و با گربه ماهی‎‌های زردگوشت محاصره شده بود؛ ماهی‎‌هایی بدون فلس، بدون حافظه.
  • بهترین ارثی که می‎‌توان برای فرزندان به جا گذاشت، چیست؟ خانم نویسنده به زیبایی در این‌‎باره می‌‎نویسد:
والدینم اغلب به من و برادرهایم یادآوری می‌کردند که پولی ندارند برای‎مان به ارث بگذارند، ولی الان فکر می‎‌کنم که آن‎‌ها خاطرات ارزشمندشان را به ما منتقل کرده‎‌اند و به ما اجازه دادند تا زیبایی غنچه دادن ویستریا، ظرافت سخن و قدرت تعجّب کردن را درک کنیم. حتی بیشتر، آن‎‌ها به ما پایی برای رفتن به سمت آرزوها رؤیاهایمان و به سمت ابدیت دادند. تمام این‌‎ها توشه‌‎ای کافی برای ادامه‎‌ی زندگی‎مان به تنهایی بود. در غیر این صورت، ما بی‌‎هدف خود را درگیر انتقال دادن، بیمه کردن و مراقبت از اموال‎مان می‎‌کردیم.
ویتنامی‌‎ها ضرب‌‎المثلی دارند که می‎‌گوید: «فقط آن‎‌هایی که موهای بلندی دارند می‎‌ترسند، چون هیچ کس نمی‎‌‌تواند موهای افراد کچل را بکشد» و من تلاش کردم تا جایی که ممکن است فقط صاحب اموالی باشم که از محدوده‎‌ی بدنم تجاوز نکند.
تونل گل ویستریا - ژاپن
تونل گل ویستریا - ژاپن
  • خانم توی از موفقیت خود در برقراری ارتباط صمیمانه بین دو فرزندش می‎نویسد. با توجه به این‎که، یکی از این دو فرزند به اوتیسم مبتلا است، برقراری همچون ارتباطی ساده نیست:
می‌‎خواستم خیلی با مادرم فرق داشته باشم؛ تا زمانی که تصمیم گرفتم با وجود داشتن اتاق خالی در خانه، دو پسرم یک اتاق خواب مشترک داشته باشند. می‎‌خواستم همانند من و برادرهایم یاد بگیرند که کنار یکدیگر باشند. یک نفر به من گفته بود با اینکه رابطه‎‌ها با خنده و شادی شکل می‌‎گیرند، ولی با تقسیم داشته‎‌ها و تحمّل سختی‎‌های ناشی از این اشتراک‌‎گذاری مستحکم می‎‌شوند. برای همین بود که گریه‎‌ی یکی از آن‎‌ها در نیمه شب باعث گریه‌‎ی دیگری می‎‌شد، چون پسر اوتیسمی من بالاخره متوجه‌‎ی موجودیت و حضور پاسکال، برادر بزرگی که در سه چهار سال اول زندگی نادیده‌‎اش گرفته بود، شده بود. حالا او کاملاً از چسبیدن به بازوی پاسکال و یا از قایم شدن پشت او در جلوی غریبه‎‌ها احساس خوشایندی دارد. شاید به برکت وجود تمام آن خواب‎‌های حرام شده است که حالا پاسکال با علاقه لنگه‎‌ی چپ کفشش را پیش از لنگه‎‌ی راست می‎‌پوشد تا منجر به آزردگی وسواس گونه‎‌ی برادرش نشود و او بتواند روزش را بدون عصبانیت و ناراحتی غیر ضروری شروع کند.
  • حرف‎‌های خانم نویسنده ثابت می‎‌کند هر جنگی که شروع ‎شود، دیگر تمام نخواهد شد. شاید جنبه‎‌های ظاهری جنگ‌‎ها تمام شوند ولی جنبه‌‎های مخفی و پنهان آن‎‌ها همچنان باقی خواهند ماند:
بیشتر فرزندان سربازان آمریکایی یتیم، بی‎‌خانمان، محروم از حقوق اجتماعی و سیاسی می‌‎شدند، نه تنها به خاطر شغل مادران‌شان، بلکه به خاطر پدرانشان. آن‌‎ها جنبه‌‎ی نهفته و مخفی جنگ بودند. سی سال پس از این‌‎که آخرین سرباز آمریکایی آن‎‌جا را ترک کرد، ایالات متحده به ویتنام بازگشت تا به جای سربازهایش وضعیت آن کودکان صدمه دیده را سر و سامان دهد. دولت به آن‎‌ها یک هویت کاملاً جدید داد تا هویت لکّه‎‌دار شده‌‎ی آن‎‌ها را پاک کند. تعدادی از بچه‎‌ها حالا برای نخستین بار آدرس، محل زندگی و یک زندگی کامل داشتند. برخی امّا هیچ‎‌وقت نتوانستند خود را با این زندگی جدیدی که به آن‎‌ها ارزانی شده بود، تطبیق دهند.
یک‎بار، زمانی که به عنوان مترجم برای پلیس نیویورک کار می‎‌کردم، یکی از آن بچه‌‎ها را دیدم که حالا بزرگ شده بود. دختری بی‎‌سواد که در خیابان‎‌های برانکس پرسه می‎‌زد. او با اتوبوس از جایی که بلد نبود نامش را بگوید به منهتن آمده بود. امیدوار بود که اتوبوس او را به جای خوابش که از کارتن ساخته بود و درست بیرون پستخانه در سایگون بود ببرد. دائماً می‌‎گفت که ویتنامی است؛ حتی با این‎‌که پوستی شکلاتی رنگ، موهایی فرفری و ضخیم، نژادی آفریقایی و جای زخم‎‌هایی عمیق داشت باز هم ویتنامی‎ست، فقط ويتنامی‎ست. مدام این موضوع را تکرار می‌‎کرد. به من التماس می‎‌‌کرد خواسته‎‌ی او را برای برگشتن به جنگل خودش برای افسر پلیس ترجمه کنم. ولی پلیس فقط توانست او را در جنگل برانکس رها کند. اگر می‌‎توانستم او را در آغوش می‎‌گرفتم. اگر می‎‌توانستم تمام آثار دست‎‌های کثیف را از روی بدنش پاک می‎‌کردم. من هم سنّ او بودم. نه، من اجازه نداشتم بگویم که همسن او هستم؛ سن او با شمردن اثر زخم‌‎هایی که به خاطر کتک خوردن روی بدنش مانده بود، محاسبه می‎‌شد نه با روزهای ماه‌‎ها و سال‎‌ها.
  • خانم نویسنده بر این باور است که صلحی که با توپ و تانک ایجاد شود این‎‌قدر از خود قهرمان به جا می‎‌گذارد که دیگر در صفحات کتاب‎‌های تاریخ جا نمی‎‌شوند:
صلحی که با توپ و تانک ایجاد شود ناگزیر باعث خلق صدها و هزاران حکایت در مورد شجاعت‌‎ها و دلاوری‎‌های قهرمانان می‌‎شود. در طول سال‌‎های اول بعد از پیروزی کمونیست، دیگر در کتاب‌‎های تاریخ صفحات کافی برای جای دادن همه‎‌ی قهرمان‎‌ها نمانده بود، بنابراین آن‌‎ها را وارد کتاب‌‎های ریاضی کردند: اگر سرباز کونگ دو هواپیما در روز نابود کند در یک هفته چند هواپیما را نابود کرده است؟
دیگر ریاضی را با جمع و تفریق کردن موز و آناناس یاد نمی‌‎گرفتیم. کلاس‌‎ها تبدیل به میدان جنگ شده بود؛ ضرب و تقسیم را با مرده‎‌ها، زخمی‎‌ها و سربازان زندانی شده، پیروزی‌‎های میهن‌‎پرستانه و رنگ و لعاب دار یاد می‎‌گرفتیم. رنگ‎‌ها البته فقط در کلمات نشان داده می‎‌شدند. عکس‎‌ها همه سیاه و سفید بودند، درست مثل مردم؛ شاید هدف این بوده که هیچ‌‎وقت قسمت تاریک حقیقت را فراموش نکنیم. ما مجبور بودیم شلوار مشکی و لباس‌‎های تیره بپوشیم. در غیر این صورت، سربازها با یونیفرم‎‌های نظامی و خاکی‌رنگ، ما را به محلی برای بازجویی و بازآموزی می‌بردند. آن‎‌ها دخترانی را که سایه‌‎ی چشم آبی می‌‎زدند دستگیر می‌‎کردند. فکر می‎‌کردند که آن‎‌ها دختران چشم مشکی‌‎ای بودند که قربانی خشونت نظام سرمایه‌‎داری شده‎‌اند. شاید به همین دلیل بود که رنگ آبی آسمانی را از نخستین پرچم ویتنام کمونیستی حذف کردند.
  • نویسنده از نگاه سیاست‎‌زده‎ی ویتنامی‎‌ها حتی پس از مهاجرت به مونترال کانادا می‎‌نویسد و نقبی می‌‎زند به تجربه‎‌های سیاسی و جالب دوران کودکی‌‎اش:
وقتی شوهرم لباس قرمزی پوشید که ستاره‌‎ی زردی روی آن بود، مورد خشم ویتنامی‌‎های خیابان‌‎های مونترال قرار گرفت. بعدها پدر و مادرم او را مجبور کردند آن لباس را در بیاورد و یکی از لباس‌‎های بدقواره‎‌ی پدرم را بپوشد. با این‎که هیچ‎‌وقت خودم چنین چیزی را نپوشیده بودم ولی به او نگفتم که آن را نخر چون خودم زمانی با افتخار تمام، روسری قرمزی را دور گردنم می‎‌بستم. من ناآگاهانه نماد جوانان کمونیست را در کمد خودم جای داده بودم. من حتی به دوستانم که عبارت "Chau ngoan bac HO "(من احترام عمو هو را نگه می‎دارم) را روی يقه‎‌ی لباسشان به صورت مثلثی با رنگ زرد گلدوزی کرده بودند حسادت می‎‌کردم. آن‎‌ها بچه‎‌های دوست‌‎داشتنی حزب بودند. جایگاهی که من به خاطر وضعیت خانواده‎‌ام هیچ‌‎وقت نتوانستم به دست بیاورم؛ حتی با این‌‎که همیشه نخستین نفر در کلاس بودم و بیشتر از همه برای تشکر از پدر صلح‎مان درخت کاشته بودم. در هر کلاس، دفتر، اداره و هر خانه‎‌ای باید حداقل یک عکس از "هو شی مین" روی دیوار قرار می‌‎داشت. عکس او حتی جای عکس‌‎های اجدادی را گرفته بود که قبلاً هیچ‌کس جرئت نداشت آن‌‎ها را لمس کند. اجدادمان - حتی اگر قمارباز، نالایق، خشن و خرابکار هم بودند - همگی به محض فوت و قرار گرفتن عکس‎شان روی محراب در کنار عود و چای و میوه، محترم و غیرقابل لمس می‎‌شدند. محراب باید آن قدر بلند می‎‌بود که اجدادمان از بالا به ما نگاه کنند. تمام نوادگان باید اجدادشان را نه تنها در قلب‎‌هایشان بلکه بالای سرشان نگه می‌‎داشتند.
  • دقایقی در زندگی برخی از آدم‎‌ها هستند که خیلی بیشتر از چند دقیقه می‌ارزند. لحظه‎‌کگهایی که اگر طور دیگری سپری می‎‌شدند، هرگز از لحظه‌‎های بعد از آن خبری نبود:
اگر ما پیش از پهلو گرفتن پانزده دقیقه بیشتر صبر می‌کردیم، پاهایمان هیچ‌‎وقت به ساحل طلایی این بهشت کوچک نمی‎‌رسید. قایق‎مان را موج‌‎هایی که به خاطر یک باران عادی ایجاد شده بودند نابود کرد. باران بلافاصله بعد از این‎‌که ما قایق را ترک کردیم شروع شده بود. بیشتر از دویست نفر از ما در سکوت با چشم‎‌هایی اشکبار شاهد آن صحنه‎‌ی غیرقابل باور بودیم. تخته‌‎های چوب یکی یکی روی موج‌‎ها سوار بودند و مانند یک گروه رقص هماهنگ بالا و پایین می‎‌رفتند. به نظرم آن اتّفاق لحظه‌‎ای باعث شده بود همه ما ایمان بیاوریم؛ همه به جز یک نفر که به دنبال شمش‎‌های طلایی رفت که در مخزن سوخت قایق مخفی کرده بود. او هیچ‎‌گاه برنگشت. شاید شمش‎‌ها باعث شده بودند غرق شود؛ شاید برای حمل کردن، زیادی سنگین بودند و یا شاید جریان آب او را به خاطر برگشتن و به عقب نگاه کردن مجازات کرده و در خود بلعیده بود تا به ما یادآوری کند که هرگز نباید به خاطر آنچه پشت سر گذاشته‌ایم احساس پشیمانی کنیم.
  • خانم نویسنده در مورد جابجایی‎‌های راحت سبکبارانه‌‎اش می‎‌نویسد و این‌‎که فقط "کتاب" همراه خودش می‌‎برد و قید اجسام و اشیاء سنگین را می‌‎زند:
فقط کتاب همراه خود می‌‎برم. من واقعاً خودم را مالک هیچ چیز دیگری نمی‎‌دانم. مهم نیست در اتاق هتل یا مهمانسرا و یا حتی در تخت یک غریبه باشم، من همه جا راحت می‌‎خوابم درست مثل این‎‌که در تخت خودم هستم. در واقع، من همیشه از حرکت کردن و جابه‌‎جا شدن استقبال کرده‎‌ام؛ این کار به من کمک می‌‎کند دارایی‌‎هایم را کمتر کنم و داشته‌‎هایم را پشت سر بگذارم تا حافظه‌‎ام گزینشی شود و فقط بتواند خاطرات و تصاویری را به یاد آورد که حتی پشت پلک‎‌های بسته‎‌ام هم درخشان و واضح بمانند. ترجیح می‌‎دهم قار و قور شکمم، سردردهای خفیفم، تغییرات روحیه‌‎ام، دودلی‎‌ها و تردیدهایم، خطاهایم و... را به یاد بیاورم. آن‎‌ها را ترجیح می‌‎دهم چون می‌‎توانم در طول زمان رنگ و لعابشان را عوض کنم، در حالی که اجسام و اشیاء همیشه غیرقابل تغییر، ساکن و سنگین باقی می‎‌مانند.
  • نویسنده از هم‌اتاقی‌اش می‌نویسد که سال‌ها وقتش را صرف کرده است تا بلکه بفهمد خالقش کیست؟ این‌که در آن سر دنیا هم کسانی هستند که دغدعه‌ی شناخت خالق‌ و علت به وجود آمدنشان را دارند برایم خیلی جالب بود:
یکی از هم اتاقی‎‌هایم سال‌‎ها وقتش را صرف خواندن الهيات و باستان‎‌شناسی کرد تا بفهمد خالق ما کیست، ما کی هستیم و چرا وجود داریم. هر شب بدون هیچ جوابی و با سؤال‎‌های بیشتری به آپارتمان بر می‎‌گشت. من هیچ‎‌وقت هیچ سؤالی نداشتم به جز یکی: در مورد زمانی که می‌‎توانستم بمیرم. باید قبل از به دنیا آمدن بچه‎‌هایم آن زمان را انتخاب می‌‎کردم چون از آن زمان به بعد دیگر امکان مردن را از دست داده بودم. بوی تیز موهای آفتاب خورده‎‌شان، بوی عرق پشتشان وقتی به خاطر کابوس از خواب می‌‎پریدند، بوی دستان گچ‌‎آلودشان وقتی کلاس درس را ترک می‌کردند، همه و همه به این معنا بود که من باید زندگی می‎‌کردم و باید در سایه‎ی مژه‎‌هایشان محو می‌شدم و با اشک روی گونه‎‌هایشان به هم می‎‌ریختم. بچه‎‌هایم به من قدرت انحصاری بخشیده بودند که به کمک آن می‌‎توانستم زخمی را ببوسم تا التيام یابد، واژه‎‌هایی که درست تلفظ نشده بودند را متوجّه شوم، مالک حقیقی جهان شوم و یک فرشته باشم؛ یک فرشته‌‎ی محبوس در حصار عطر آن‎‌ها.
  • توریسم جنسی در کشورهای آسیایی مانند ویتنام، فیلیپین و تایلند، دیگر به موضوعی تبدیل شده است که تمام مردم دنیا و مردم کشور خودمان به خوبی (!) از آن اطلاع دارند. ببینید خانم "کیم توی" درباره‌ی پُشت صحنه‌‎ی پنهان این پدیده‌‎ی زشت چه می‌‎نویسد. مردانی از سراسر دنیا به آن سوی دنیا می‌‎روند تا عطش جنسی‎شان را با زنانی فرونشانند که حتی در تهیه‎‌ی مایحتاج ابتدای زندگی خویش درمانده‌اند.
من اغلب از خارجی‌هایی که برای هوسرانی و عشق‌های موقتی به آسیا می‌آیند می‌پرسم که چرا به زنان بیچاره‌ی ویتنامی یا تایلندی اصرار می‌کنند تا با آن‌ها غذا بخورند. آن زنان معمولا ترجیح می‌دهند پول آن غذاها را نقد بگیرند تا بتوانند یک جفت کفش برای مادرشان و یک تشک نو برای پدرشان بخرند و یا برادر کوچک‌شان را به کلاس زبان انگلیسی بفرستند. چرا از آن‌ها می‌خواهند که برای خرید و یا غذا خوردن آن‌ها را همراهی کنند، درحالی که دایره‌ی لغاتشان برای مکالمات روزمره بسیار محدود است؟ آن ها به من گفتند که من یک موضوع را درک نمی‌کنم. این‌که آن‌ها به دلیل کاملاً متفاوتی به آن دختران جوان نیاز داشتند برای احیای جوانی خودشان. وقتی به آن دختران جوان نگاه می‌کنند خودشان را در دوران جوانی خود می‌بینند که پر از امید و آرزو هستند. دختران به آن‌ها یک چیز می‌دهند: تصوّر این‌که در جایی دورتر از گندی که به زندگی‌شان زده‌اند ایستاده‌اند و یا حداقل این قدرت و انگیزه را به آن‌ها می‌دهند تا دوباره از نو شروع کنند. بدون آن‌ها، تمام این تصوّرات از بین می‌رود و آن‌ها احساس غم و ناراحتی می‌کنند. ناراحت از این‌که هرگز به اندازه‌ی کافی دوست نداشتند و به اندازه‌ی کافی دوست داشته نشدند. مأیوس و ناامید بودند چون پول هرگز برایشان خوشحالی نیاورده بود به جز در کشورهایی که می‌نوانستند با پنج دلار یک ساعت خوشحالی و شادی به دست بیاورند و یا حداقل کمی محبّت، توجّه و یک همراه داشته باشند. با پنج دلار آن‌ها دختری به دست می‌آورند که ناشیانه آرایش کرده و برای قهوه یا آبجو با آن‌‌ها بیرون می‌رود و ناگهان از خنده منفجر می‌شود، چون آن مرد به ویتنامی صحبت کرده و واژه‌ی شاشیدن را به جای فلفل استفاده کرده است؛ دو کلمه‌ای که به لحاظ آواشناسی فقط در یک تکیّه با هم تفاوت دارند و این تفاوت برای گوش‌های تعلیم ندیده قابل شناسایی نیست. یک تکیّه‌ی کوچک برای یک لحظه‌ی شاد.
  • یکی از تلخ‌ترین لالایی‌های کتاب را می‌توانید در زیر بخوانید. لالایی‌ای به مانند فریاد کشیدن بر بالین به خواب رفتگان و خواب‌آلودگان:
یک شب با مردی به رستوران رفتم که مانند یکی از سربازان کمونیستی که در خانه‌مان در سایگون با ما زندگی می‌کرد، لاله‌ی گوشش بریده شده بود. از شکاف بین دو لنگه‌ی در یکی از اتاق‌های خصوصی، شش دختر را دیدم که پشت به دیوار به صف ایستاده‌اند و روی کفش‌های پاشنه بلندشان تلوتلو می‌خورند. صورتهایشان زیر آرایش غلیظی مخفی شده و بدنهایشان زیر سوسوی لامپ‌های مهتابی نحیف و لرزان بود. شش مرد به سوی دختران نشانه‌گیری کرده بودند و هر کدام در دستانشان یک بسته صد دلاری نگه داشته بودند که از وسط تا شده و محکم با بندی پلاستیکی بسته شده بود. بسته‌ها مانند موشک‌هایی با سرعت بسیار از یک سمت اتاق، فضای دود‌آلود را طی کردند و محکم به پوست‌های نازک دختران خوردند.
در نخستین ماه‌‎های اقامتم در ویتنام، وقتی مردم با وجود لباس کار و کفش‌‎های پاشنه بلندم فکر می‎‌کردند من همراه رئیسم هستم احساس خوشی می‌‎کردم، چون نشان می‎‌داد که آن‎‌ها هنوز مرا جوان، باریک و ظریف می‎‌بینند. ولی بعد از دیدن آن صحنه که دختران مجبور بودند برای برداشتن آن گلوله‌‎های صددلاری که بر سر و تن‌شان فرود آمده و کنار پایشان افتاده بود خم شوند، دیگر احساس خوشی و احترام نمی‎‌کردم، چون پشت جوانی‌شان، آن‌ها نیز مانند زنان گوژپشت، وزن نامرئی تاریخ ویتنام را به دوش می‌کشیدند.
مانند برخی دختران که پوستشان خیلی ظریف بود و تحمّل ضربه را نداشته من هم تحمّل دیدن آن صحنه را نداشتم و قبل از شروع دور سوم رگبار دلارها آن‌جا را ترک کردم. از رستوران در حالی بیرون آمدم که نه با صدای به هم خوردن گیلاس‌ها بلکه با صدای غیرقابل درک و شوکه‌کننده‌ی خوردن دسته‌های صد دلاری به پوست تن آن‌ها كر شده بودم. آن‌جا را ترک کردم در حالی که سرم پر از پژواکِ سکوت صبورانه‌ی آن دخترانی بود که با اراده‌ی خود قدرت آن صد دلاری‌ها را نابود کرده بودند و غیرقابل شکست شده بودند.
  • خانم نویسنده در مورد پدیده‎‌ی خودزنی دختران مونترال کانادا می‌‎نویسد و این زخم‎‌های خودخواسته را با زخم‌‎های تحمیلی مقایسه می‌‎کند. حتماً می‎‌دانید که این پدیده‎‌ی با تیغ خط‎‌خطی کردن دست و سایر اعضای بدن چند سالی است که به کشور ما نیز رسیده و با استقبال زیادی نیز روبرو شده است. تا جایی که چند سال پیش رادیو سلامت برنامه‌‎ای را با موضوع «آسیب‎های اجتماعی: خودزنی در مدارس» به روی آنتن بُرد.
وقتی در مونترال یا جاهای دیگر دختران جوانی را می‌بینم که عمداً به بدن خود آسیب می‌زنند و می‌‎خواهند زخم‎‌هایی دائمی روی پوست خود طراحی کنند، ناخودآگاه آرزو می‎‌کنم که ای کاش می‌‎توانستم آن‌ها را در برابر دخترانی قرار دهم که زخم‌‎های دائمی‎شان به قدری عمیق است که با چشم غیر مسلّح دیده نمی‌‎شود. دوست داشتم آن‌‎ها را رودرروی یکدیگر قرار دهم تا بین زخم‌‎های خود خواسته و زخم‌‎های تحمیل شده مقایسه‌‎ای کنند. بین زخم‌‎هایی که برای ایجادشان پول پرداخت کرده بودند و آن‎‌هایی که برای ایجادشان پول دریافت کرده بودند. آن‎‌هایی که قابل لمس و دیدن بودند و آن‎‌هایی که غیرقابل لمس بودند؛ آن‎‌هایی که با ظرافت طراحی شده بودند و آن‌‎هایی که بدشکل و بدون زیبایی بودند.
  • فرزند اوتیسم خانم نویسنده چیزی نمانده جلوی چشمانش، بر اثر برخورد با خودرو، از بین برود که از سوی فرزند دیگرش نجات پیدا می‎‌کند. این اتّفاق اشک خانم "کیم توی" را درآورده و او را به یاد خاطره‌‎ای بسیار تاثربار می‌‎اندازد:
وقتی هر دو پسرم را در آغوش گرفتم از خوشحالی گریه می‎‌‌کردم، بخشی از گریه‎‌ی من، البته، به خاطر دردی بود که آن زن ویتنامی از دیدن اعدام پسرش تحمّل کرده بود. یک ساعت قبل از مرگش، آن پسر بین شالیزارها می‎‌دوید درحالی که باد در بین موهایش می‎‌چرخید. او پیغام‌‎ها را از مردی به دیگری، از دستی به دست دیگر، از یک مکان مخفی به مکان مخفی دیگر می‌‎رساند، تا برای انقلاب آماده شوند و سهم خود را از مقاومت بازی کرده باشد و همین‌‎طور هم گاهی به فرستادن نامه‌‎های عاشقانه‎‌ی ساده کمک می‌کرد.
آن پسر با پاهای دوران کودکی‎‌اش می‎‌دوید. او متوجّه‎‌ی میزان خطری که تهدیدش می‎‌کرد نبود و درک نمی‎‌کرد که اگر سربازان دشمن دستگیرش کنند چه بلایی سرش می‌‎آید. او فقط شش سال داشت، شاید هم هفت سال. حتی نمی‎‌توانست بخواند. تنها چیزی که می‎‌دانست این بود که باید تکّه‎‌ی کاغذی را که به او می‎‌دادند محکم در دستانش بگیرد. وقتی دستگیر شد، در محاصره‎‌ی اسلحه‎‌هایی بود که به سویش نشانه گرفته شده بودند. از ترس خشکش زده بود. به یاد نداشت که در حال دویدن به کدام سمت بود، اسم کسی که کاغذ را به او داده بود به یاد نداشت و حتی نمی‎‌دانست پیام را از کجا گرفته بود. سربازان ساکتش کردند. بدن کوچکش روی زمین افتاد و سربازان در حالی که مشغول جویدن آدامس‌‎های خود بودند او را رها کردند. مادرش از شالیزار به دنبال رد پاهای تازه‎ی پسرش می‎‌دوید. با این‎‌که صدای شلیک گلوله‌‎ها فضا را اشغال کرده بود، منظره به شکل قبل باقی مانده بود. ساقه‌‎های برنج با باد تکان می‎‌خوردند و در سکوت شاهد این عمل وحشیانه بودند. دردی را می‎‌دیدند که به قدری شدید بود که اجازه‌‎ی فرود آمدن قطرات اشک را نمی‎‌داد، فریادها و ضجّه‎‌های مادری را شاهد بودند که بدن پسرش را که تا نیمه در گل و لای دفن شده بود در حصیر کهنه‌‎ای قرار می‎‌داد.
خانم
خانم "کیم توی" نویسنده‎ی کتاب "لالایی"
یادداشت مرتبط:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%D9%90-%D8%A8%D9%84%D9%88%D8%B2-%D9%85%D8%B4%DA%A9%DB%8C-qtxnrj29zoli
پنج یادداشت پیشین:
https://virgool.io/Teshnegane-ketab/%D8%A8%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%87%D8%A7-%D8%AF%D9%84-%D9%86%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D8%A7%D9%84%D8%B9%D9%85%D9%84-%D9%87%D8%A7-%D8%AF%D9%84-%D8%A8%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C%D9%85-lym8vonymkkw
https://virgool.io/Teshnegane-ketab/%D8%AF%D8%B1-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D8%AF%D9%87-%D8%B9%D9%84%D9%85%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D9%87%D8%A7-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-scujdxtdllz7
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%BA%D8%B1%D9%88%D8%A8-%D9%82%D9%8F%D9%85%D8%B1%DB%8C-mrqin3bg912c
https://virgool.io/Trojan-horse/%DA%A9%DB%8C%D9%84%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%B2%D9%86-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%AA%D8%A7-%DB%B1%DB%B4-baeuj0uffleo
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A2%D9%82%D8%A7%DB%8C-%D9%87%D9%8E%D8%AF%D9%8E%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1-%D9%88%DB%8C-%D9%84%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%88%D9%86%DB%8C-%D9%85%DB%8C-%DA%AF%DB%8C%D8%B1%D8%AF-efp7h4uzs18c
اگر دوست داری بنویسی ولی نمی‌دونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایان‌نامه‌‌‌ی دست‌انداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/uaEIU/%D8%A8%DB%8C%D8%A7_%D8%A8%D8%A7%D8%B1_%D8%B3%D9%81%D8%B1_%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C%D9%85_%D8%8C_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D9%86%D9%88%D8%B1%DB%8C