«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
کتاب | این لالایی خواب را از سر میپراند!
مقدمه:
کتابی که در این یادداشت قصد دارم به طور مفصّل به آن بپردازم، جزو کتابهایی است که مورد استقبال رسانهها و فضای مجازی هوچیباز قرار نگرفته است، و حتی خودم نیز فکر نمیکردم که اینقدرها خواندنی باشد. ولی همین که دو_سه صفحهای از کتاب را خواندم، دیگر آن را زمین نگذاشتم و یکنفس تا صفحه ۱۳۴ که صفحهی پایانی کتاب است را بلعیدم. یادتان باشد وقتی در مورد یک کتاب، یادداشتی چند هزار کلمهای مینویسم، یعنی یک "آنی" در آن یافتهام که ارزش وقت صرف کردن و جار زدن را داشته است!
کتاب را در ادامهی بیخوابیهای هر شبم خواندم. بلکه از آنجا که نامش "لالایی" است بتوانم بهتر بخوابم ولی نشان به این نشان که آن شب، شب عاشقان بیدل شد و شب عاشقان بیدل به قول جناب سعدی، چه شبی دراز باشد!
"کیم توی" در انتهای کتاب جملات زیبایی را در مورد نوشتن داستان خودش نوشته بود که حسابی به دلم نشست:
برای من، این کتاب، از زمانی که کلماتم روی لبهای شما جاری میشوند، وقتی روی برگههای سفید، داستان خودم و یا داستان افرادی را مینویسم که قبل از من این راه را رفتهاند، این لحظهها زمان دوباره زاده شدن من هستند.
پس میتوان گفت که من و شما در حین خواندن کتاب این نویسنده، در حال تماشای تولّد دوبارهی او و دوباره زاده شدنش هستیم. چه منظرهای از این زیباتر و دلانگیزتر!
مترجم کتاب در بخشی از مقدمهای که نوشته است، این کتاب را اینگونه معرفی کرده است.
عنوان اصلی کتاب، Ru، در زبان ویتنامی به معنای لالایی است. کتاب شامل مجموعه خاطرات نویسنده از زندگی در ویتنام، جنگ و برخورد با سربازان کمونیست، شرح ماجرای فرار با قایق و زندگی در اردوگاه پناهندگان و سفر به کِبِک و تقابل دو فرهنگ است. نویسنده با زبانی روان، ساده و با توصیفاتی ملموس و گاه شوکهکننده هر یک از خاطرات خود را مانند لالاییهای شبانه در یک یا دو صفحه تعریف کرده است.
لالاییهایی که خانم مترجم کتاب به آن اشاره کرده است، از جنس لالاییهایی که خواب خوش به دنبال داشته باشند نیستند، بلکه از جنس لالاییهایی هستند که خواب را از سر هر آدم خوابآلودهای میپرانند.
غالباً روال این است که نویسندگان زن، به مراتب بهتر از نویسندگان مرد، احساسات را به کلمه تبدیل میکنند و زاویهی دیدشان نسبت به اتّفاقات و رویدادها، بسیار ریزبینانهتر از زوایای دید نویسندگان مرد است. امّا وجه مشترک تمام نویسندگان مرد و زن جهان این است که آنها که رنجدیدهترند و زندگی پُرتلاطمتری را تجربه کردهاند، نوشتههایشان قویتر، خواندنیتر و به یاد ماندنیتر است. خانم "کیم توی" نیز به دلیل زندگی در زمان جنگ، مهاجرت تحمیلی و داشتن یک فرزند اوتیسم، رنجهای زیادی را تجربه کرده است. رنجهایی که تحمّل آنها برای هیچ انسانی، آسان نیست.
بیشتر از این سرتان را درد نمیآورم، پس این شما و این هم بخشهایی از این کتاب:
- توصیف دقیق، شاعرانه و زیبای حالات یک فرزند اوتیسم از نگاه مادر نویسندهاش:
وقتی به من گفتند که پسرم هنری در دنیای خودش محبوس شده است؛ وقتی تأييد شد که او یکی از کودکانی است که با وجود اینکه نه کر است و نه لال، نمیتواند صدای ما را بشنود و با ما صحبت کند، من نه گریه کردم و نه ضجّه زدم. او یکی از آن دسته کودکانی بود که ما باید از دور دوستشان میداشتیم و لمسشان نمیکردیم؛ نمیبوسیدیمشان و به آنها لبخند نمیزدیم، چرا که ممکن است همهی حواسشان به خاطر بوی پوست ما، شدّت صدای ما، بافت موهایمان و یا ضربان قلبمان تحریک شود. احتمال داشت او حتی بتواند روزی کلمات دشواری مثل گلابی را با تمامی سختیاش تلفظ کند، اما ممکن بود هرگز مرا با محبّت، مامان صدا نزند؛ او هیچ وقت درک نخواهد کرد چرا وقتی برای نخستین بار لبخند زد، گریه کردم. هیچوقت نخواهد دانست که به خاطر وجود اوست که برای هر ذرّه از شادی و شوق، شکرگزاری میکنم و من همچنان علیه اوتیسم خواهم جنگید؛ حتی اگر همین حالا هم بدانم که شکستناپذیر است.
همین حالا هم شکست خوردهام و گویا لخت و عریان در گوشهای افتادهام.
- او در هنگام ترک ویتنام، مجبور میشود به همراه خانوادهاش چند ماهی را در اردوگاه ویژهی مهاجران سر کند. ببینید خانم نویسنده با چند جمله، چقدر خوب از عهدهی شرح اوضاع اردوگاه بر میآید:
اگر یک طراح صحنه زیر این سقف پلاستیکی در یکی از روزها یا شبهای بارانی میبود، حتماً چنین صحنهای را بازسازی میکرد: بیست و پنج نفر، کوتاه و بلند، در حالی که قوطی حلبی در دست داشتند به دنبال جمعآوری آبی بودند که گاهی سیلوار و گاهی قطره قطره از سقف میریخت. اگر یک موسیقیدان آنجا بود، حتماً ارکستری از صدای برخورد قطرات باران با قوطیهای حلبی میساخت. اگر یک فیلمساز آنجا بود، حتماً زیبایی سکوت و هماهنگی آن مردمان بدبخت را به تصویر میکشید. ولی آنجا فقط ما بودیم که روی زمینی که به آرامی در گل فرو میرفت زندگی میکردیم. پس از سه ماه، کابین چنان به یک سمت کج شده بود که مجبور شدیم جاهای خوابمان را عوض کنیم تا زنها و بچهها هنگام خواب، زیر شکم گوشتالوی بغل دستیهایشان له نشوند.
- نویسنده بسیار تحت تاثیر مادر امیدبخش، فداکار و مقتدرش است و در بسیاری از صفحات کتاب دربارهی او مینویسد. این صفحات، همگی از خواندنیترین بخشهای این کتاب هستند:
با وجود تمام آن شبها، با اینکه رؤیاهایمان با میخ در کف شیبدار کابین حبس شده بودند، مادرمان همچنان به آیندهی ما امیدوار بود و آرزوهای بزرگی در سر میپروراند. او یک همدست هم پیدا کرده بود. او مردی جوان و مطمئناً بیتجربه بود، چون جرئت این را داشت که به زندگی بی روح و خالیِ روزانهی ما شادی و بیخیالی تزریق کند. مادرم و او با یکدیگر کلاس انگلیسی به راه انداختند. ما تمام صبحها را با او میگذراندیم تا لغاتی که معنی آنها را نمیدانستیم تکرار کنیم. با این وجود همهی ما هر روز در کلاسها حاضر میشدیم، چون او میتوانست ما را به آسمانها ببرد و افقهای تازهای را نشانمان بدهد. او ما را از سوراخهای بدبوی مملو از مدفوع دوهزار ساکن اردوگاه دور میکرد. بدون حضور او نمیتوانستیم روزی بدون پشه، مگس، کرم و بوهای تهوّعآور را تصوّر کنیم. بدون حضور او ممکن نبود بتوانیم روزی را تصوّر کنیم که دیگر مجبور نباشیم ماهیهای گندیدهای را بخوریم که عصرها به عنوان جيرهی غذایی به سمتمان پرتاب میکردند. بدون حضور او ما حتماً تمام علاقه خود را برای دراز کردن دستهایمان و گرفتن آرزوهایمان از دست میدادیم.
- نویسنده باز هم از مادرش مینویسد. مادرش روش جالبی را به کار میگیرد تا به او یاد بدهد که در هر شرایطی باید راهی برای برونرفت از مشکلات بیابد:
مادرم اغلب مرا در شرایطی قرار میداد که خجالتزده و شرمسار شوم. یکبار از من خواست که از بقّالی پایین آپارتمان شکر بخرم. من رفتم ولی شکر پیدا نکردم. او مرا دوباره به مغازه فرستاد و حتی در را پشت سرم قفل کرد و گفت: «تا وقتی شکر پیدا نکردی برنگرد!» او فراموش کرده بود که من مانند یک کر و لال ساکت و کمحرف هستم. من روی پلّهی جلوی بقالی آنقدر نشستم تا اینکه مغازه بسته شد و صاحب مغازه مرا بغل کرده و به سمت گونی شکر برد. او بالاخره متوجهی منظور من شده بود، اما کلمهی «شکر» دیگر برایم معنای تلخی پیدا کرده بود.
برای مدتی طولانی، فکر میکردم مادرم از اینکه مرا در وضعیتهای دشوار قرار دهد لذّت میبرد. وقتی خودم بچّهدار شدم بالاخره فهمیدم که باید آن زمان او را پشت آن در قفل شده میدیدم که چه طور چشمانش را به درز در چسبانده و مراقب من است. وقتی که روی پلّه نشسته بودم و اشک میریختم باید میشنیدم که با صاحب مغازه تلفنی صحبت میکند. بعدها متوجه شدم که مادرم مطمئنا آرزوهایی برای من داشت، امّا بیشتر از همه او به من ابزارهایی داد تا خودم مشکلاتم را حل کنم و بتوانم برای خودم رؤیاپردازی کنم.
- در مورد کمک بیچشمداشت مردم کشوری که فرد مهاجر به آنجا هجرت میکند، قبلاً نیز چیزهایی دیده و شنیده بودم. خانم "کیم توی" نیز مطالبی را در این مورد نوشته که خواندنی است.
عکسی از پدرم دارم که حامیان ما به گرمی او را در آغوش گرفتهاند؛ آنها خانوادهای از داوطلبان بودند که ما به آنها سپرده شده بودیم. یکشنبهها ما را به یکشنبهبازار میبردند و به جای ما با سماجت چانه میزدند تا بتوانیم تشک، ظرف تختخواب، مبل و در واقع مایحتاج زندگی را با مقرری ۳۰۰ دلاری که دولت به ما پرداخت میکرد تهیه و نخستین خانهی خود را در کِبِک مبله کنیم. یکبار یکی از فروشندگان، لباس یقه اسکی قرمزی را به سمت پدرم پرت کرد. پدرم هر روز در بهار کِبِک آنرا با افتخار میپوشید... امروز با دیدن لبخند او در عکس یادمان میرود که آن لباس چون در قسمت کمر تنگ میشد، زنانه بوده است. بعضی وقتها بهتر است بعضی چیزها را ندانیم.
البته بعضی وقتها هم دلمان میخواست بیشتر بدانیم. مثلاً ای کاش میدانستیم آن تشک کهنهی ما کَک داشت. البته این جزئیات خیلی مهم نیستند، چون در عکسها قابل مشاهده نبودند. به هر حال، ما فکر میکردیم که نسبت به نیش کَکها مصون شدهایم و هیچ کَکی نمیتواند به پوستهای ما که زیر آفتاب مالزی سوخته بود نفوذ کند. در حقیقت، بادهای سرد و حمامهای داغ بدنهای ما را تمیز، اما ضعیف کرده بود و باعث شده بود هر نیشی غیرقابل تحمّل و هر جای خارشی خونآلود شود.
بدون اینکه به حامیانمان اطلاع دهیم تشک را دور انداختیم. نمیخواستیم آنها ناراحت شوند، چون آنها محبّت و وقتشان را نثار ما کرده بودند. ما قدردان بخشندگی آنها بودیم، البته نه به اندازهای که لازم بود؛ ما هنوز ارزش زمان، بهای آن و میزان کمیابی آن را درک نکرده بودیم.
- این مگسها و این چالهی مدفوع که خانم نویسنده از آن نوشته است را بنده در کودکیام، در روستایی دورافتاده، تجربه کردهام. این تجربهها از آن دست تجربههایی است که فراموش کردن آنها ساده نیست.
من صدای مگسها را از اعماق وجودم میشناسم. فقط کافیست چشمانم را ببندم تا دوباره صدای آنها را که در اطرافم پرواز میکنند بشنوم، زیرا ماهها مجبور بودم زیر آفتاب سوزان مالزی بالای چالهای که تا لبه با مدفوع پر شده بود دولّا شوم. باید بدون پلک زدن، به رنگ قهوهای غیرقابل توصیف محتویات چاله خیره میشدم و مراقب میبودم که ناگهان از روی دو تکّهی چوبی که پشت در یکی از شانزده کابین آن قسمت بود و جای پای ما محسوب میشد لیز نخورم. باید تعادلم را حفظ میکردم و تلاش میکردم زمانی که از صندلی مستراح من یا کابین بغلی صدای تخلیهی ناگهانی میآمد بیهوش نشوم. در آن زمان من خودم را با گوش دادن به صدای وزوز مگسها مشغول میکردم. یک بار، پایم را خیلی سریع تکان دادم و دمپاییام بین تخته چوبها جا ماند و به درون چاه سقوط کرد؛ دمپاییام بدون اینکه غرق شود مانند قایقی که دستخوش طوفان شده باشد روی محتویات چاه شناور شد.
- یکی از شروط زندگی در کشور کمونیستی، زندگی اشتراکی است. کمونیستها وقتی وارد شهر آنها میشوند، ابتدا نیمی از ملک خانوادهی نویسنده و بعد نیمهی دیگر آن را میگیرند. نویسنده بخشی از این اتّفاق را که مربوط به صورتبرداری از وسایل خانهشان است را با طنزی تلخ به قلم میآورد:
ما بچهها میتوانستیم آنها را طبقه به طبقه و اتاق به اتاق دنبال کنیم. آنها کشوی دراورها، جارختیها و میز آرایش و گاوصندوق را پلمب کردند. حتی کشوی دراورهایی که پر از لباسهای مادربزرگم و شش دخترش بود را بدون توصیف محتویات آن پلمب کردند. به نظرم رسید که بازرس جوانتر از وجود آن همه دختر که در اتاق نشیمن جمع شده و پیراهنهای زیبای وارداتی از پاریس به تن داشتند، دستپاچه شده است. همچنین فکر میکردم روی برگه هیچ توضیحی در مورد محتویات کشو ننوشته، چون آنقدر غرق لذّت و تخیّل شده بود که نمیتوانست بدون لرزش دست چیزی یادداشت کند. ولی من در اشتباه بودم: او اصلاً نمیدانست که آن لباسهای زنانه چه هستند. در نظر او آنها بیشتر شبیه فیلتر قهوهی مادر آن بازرس جوان بودند که از پارچهای کشیده شده به دور حلقهای فلزی درست شده بود.
در پایین پل بلند بین که روی رودخانهی سرخ هانوی کشیده شده است، مادرش هر شب فیلتر قهوهاش را پر میکرد و آن را در قوطی آلومینیوم میگذاشت تا چند لیوان قهوهای که به مسافران میفروخت را آماده کند. در زمستان او از لیوانهایی استفاده میکرد که به زحمت سه جرعه قهوه در خود جای میدادند و آنها را درون کاسهای پر از آب داغ میگذاشت تا در طول صحبتهای مردهایی که روی نیمکتهای کوتاه آن اطراف نشسته بودند سرد نشوند. مشتریهایش شبها محلّ او را از طریق نور چراغ نفتی کوچکی که روی میز، کنار سه بسته سیگار میگذاشت پیدا میکردند. هر روز صبح، بازرس جوان که هنوز بچه بود با قطرههای آبی که از فیلتر قهوهی آویزان شده در بالای سرش میچکید بیدار میشد. شنیدم که با بازرس دیگری در گوشهی راه پلّه صحبت میکرد. او نمیدانست چرا خانوادهی من آن همه فیلتر قهوه دارند که با این فاصله از آشپزخانه در کشوى دراور قرار داده شدهاند و چرا آنها دوتایی هستند؟ آیا ما همیشه قهوه را با دوستانمان میخوریم؟
- خانم «توی» در لابلای لالاییهای خوابپرانش، داستانکوارههایی را روایت میکند که جالب و خواندنی هستند:
روزی که من کارم را در هانوی شروع کردم، از کنار اتاق کوچکی گذشتم که پنجرهاش رو به خیابان باز بود. در خانه، زن و مردی اتاق را با چیدن آجرهایی به دو بخش تقسیم میکردند. دیوار هر روز بلندتر میشد تا اینکه به سقف رسید. منشی به من گفت که این دیوارکشی به این دلیل بود که دو برادر نمیخواستند زیر یک سقف با هم زندگی کنند. مادر مجبور به پذیرش این جداسازی بود، شاید برای اینکه خود او نیز سی سال پیش دیوار مشابهی کشیده بود. او در زمان اقامت سه سالهی من در هانوی درگذشت. برای فرزند ارشدش پنکهای بدون سرپیچ و برای فرزند کوچکتر سرپیچی بدون پنکه گذاشته بود.
- خانم نویسنده باز هم برای فرزندش داستان تعریف میکند تا خاطرهی بخشهایی از تاریخ را که قرار نیست در هیچ مدرسهای آموزش داده شود را زنده نگه دارد:
چند سالی صبر میکنم تا پاسکال بزرگتر شود و بتوانم داستان آن مادر اهل هوالو را به داستان تام بندانگشتی ربط دهم. در آن زمان برایش داستان خوکی را تعریف میکردم که در تابوتی آن را حمل میکردند تا از ایستگاه بازرسی شهر عبورش دهند. پاسکال دوست دارد من ادای زنهایی را در آورم که در مراسم تشییع جنازه گریه میکردند و خودشان را روی تابوت چوبی میانداختند و ضجّه میزدند، درحالی که کشاورزان که همگی سفید پوشیده بودند و باندهایی دور سرشان بسته بودند سعی میکردند آنها را بلند کنند و در برابر نگاه بازرسهایی که بیش از حد به مرگ عادت کرده بودند، دلداریشان دهند. کشاورزان وقتی به شهر و به پشت درهای بستهی آدرسی سرّی که همواره تغییر میکرد رسیدند، خوک را مخفیانه تحویل قصّاب دادند تا آن را تکّه تکّه کند. سپس بازرگانها گوشتها را با طناب به دست و پای خود بستند تا آنها را به بازار سیاه، به خانوادهها و به ما برسانند.
من برای پاسکال این داستانها را تعریف میکنم تا خاطرهی بخشهایی از تاریخ را که هیچوقت در هیچ مدرسهای آموزش داده نمیشود، زنده نگه دارم.
- خانم "توی" از زنانی فراموش شده مینویسد که همانطور که شوهرها و پسرهایشان، سلاح را بر دوش خود حمل میکردند، ویتنام را بر دوش خود حمل میکردند. مگر حکایت زنان سرزمین خود ما، در هشت سال جنگ تحمیلی، چیزی به جز این بود؟ ما نیز این قدری که در مورد قهرمانان مردمان، میخوانیم، میبینیم و میشنویم در مورد قهرمانان زنمان، نمیخوانیم، نمیبینیم و نمیشنویم:
ما اغلب فراموش میکنیم زنانی بودند که ویتنام را روی دوششان حمل میکردند؛ همانطور که شوهرها و پسرهایشان سلاحها را روی دوش خود حمل میکردند. ما آنها را فراموش میکنیم، چون آنها زیر کلاههای حصیریشان به آسمان نگاه نمیکنند. آنها فقط منتظر میمانند تا خورشید غروب کند و بتوانند به جای خوابیدن بیهوش شوند. اگر مجبور میشدند زمانی را منتظر شوند تا خواب به سراغشان بیاید در کابوس منفجر شدن پسرهایشان غرق میشدند و یا بدنهای همسرانشان در حالی که روی رودخانه شناور بودند در برابر چشمهایشان مجسم میشد. اسیرهای آمریکایی میتوانستند در مزرعههای پنبه در مورد غمهایشان آواز بخوانند، اما آن زنان غم خود را در سینهشان پرورش میدادند. آنها به قدری زیر غم و غصّه خم شده بودند که دیگر نمیتوانستند خود را بالا کشیده و راست بایستند. زمانی که هیبت مردان از جنگل نمایان شد و قدمزنان در طول خاکریز اطراف شالیزارها به سمت آنها رفتند، زنان همچنان وزن تاریخ ناشنیدنی ویتنام را بر دوشهایشان حمل میکردند. خیلی وقتها آنها زیر بار این وزن، در سکوت جان میسپردند.
یکی از این زنانی که میشناختم، زمانی که پایش در توالت لیز خورد جان خود را از دست داد. توالت بالای برکهای پر از گربه ماهی قرار داشت. دمپاییهای پلاستیکیاش لیز خورد. هر کس که او را در آن لحظه دید، در واقع یک کلاه مخروطی دیده که ناگهان پشت چهار تخته که به زور بدن دولّاشدهی او را مخفی میکرد، ناپدید شده است. او در مخزن فاضلاب خانوادگی مُرد، در حالی که سرش درون سوراخی پر از مدفوع فرو رفته بود و با گربه ماهیهای زردگوشت محاصره شده بود؛ ماهیهایی بدون فلس، بدون حافظه.
- بهترین ارثی که میتوان برای فرزندان به جا گذاشت، چیست؟ خانم نویسنده به زیبایی در اینباره مینویسد:
والدینم اغلب به من و برادرهایم یادآوری میکردند که پولی ندارند برایمان به ارث بگذارند، ولی الان فکر میکنم که آنها خاطرات ارزشمندشان را به ما منتقل کردهاند و به ما اجازه دادند تا زیبایی غنچه دادن ویستریا، ظرافت سخن و قدرت تعجّب کردن را درک کنیم. حتی بیشتر، آنها به ما پایی برای رفتن به سمت آرزوها رؤیاهایمان و به سمت ابدیت دادند. تمام اینها توشهای کافی برای ادامهی زندگیمان به تنهایی بود. در غیر این صورت، ما بیهدف خود را درگیر انتقال دادن، بیمه کردن و مراقبت از اموالمان میکردیم.
ویتنامیها ضربالمثلی دارند که میگوید: «فقط آنهایی که موهای بلندی دارند میترسند، چون هیچ کس نمیتواند موهای افراد کچل را بکشد» و من تلاش کردم تا جایی که ممکن است فقط صاحب اموالی باشم که از محدودهی بدنم تجاوز نکند.
- خانم توی از موفقیت خود در برقراری ارتباط صمیمانه بین دو فرزندش مینویسد. با توجه به اینکه، یکی از این دو فرزند به اوتیسم مبتلا است، برقراری همچون ارتباطی ساده نیست:
میخواستم خیلی با مادرم فرق داشته باشم؛ تا زمانی که تصمیم گرفتم با وجود داشتن اتاق خالی در خانه، دو پسرم یک اتاق خواب مشترک داشته باشند. میخواستم همانند من و برادرهایم یاد بگیرند که کنار یکدیگر باشند. یک نفر به من گفته بود با اینکه رابطهها با خنده و شادی شکل میگیرند، ولی با تقسیم داشتهها و تحمّل سختیهای ناشی از این اشتراکگذاری مستحکم میشوند. برای همین بود که گریهی یکی از آنها در نیمه شب باعث گریهی دیگری میشد، چون پسر اوتیسمی من بالاخره متوجهی موجودیت و حضور پاسکال، برادر بزرگی که در سه چهار سال اول زندگی نادیدهاش گرفته بود، شده بود. حالا او کاملاً از چسبیدن به بازوی پاسکال و یا از قایم شدن پشت او در جلوی غریبهها احساس خوشایندی دارد. شاید به برکت وجود تمام آن خوابهای حرام شده است که حالا پاسکال با علاقه لنگهی چپ کفشش را پیش از لنگهی راست میپوشد تا منجر به آزردگی وسواس گونهی برادرش نشود و او بتواند روزش را بدون عصبانیت و ناراحتی غیر ضروری شروع کند.
- حرفهای خانم نویسنده ثابت میکند هر جنگی که شروع شود، دیگر تمام نخواهد شد. شاید جنبههای ظاهری جنگها تمام شوند ولی جنبههای مخفی و پنهان آنها همچنان باقی خواهند ماند:
بیشتر فرزندان سربازان آمریکایی یتیم، بیخانمان، محروم از حقوق اجتماعی و سیاسی میشدند، نه تنها به خاطر شغل مادرانشان، بلکه به خاطر پدرانشان. آنها جنبهی نهفته و مخفی جنگ بودند. سی سال پس از اینکه آخرین سرباز آمریکایی آنجا را ترک کرد، ایالات متحده به ویتنام بازگشت تا به جای سربازهایش وضعیت آن کودکان صدمه دیده را سر و سامان دهد. دولت به آنها یک هویت کاملاً جدید داد تا هویت لکّهدار شدهی آنها را پاک کند. تعدادی از بچهها حالا برای نخستین بار آدرس، محل زندگی و یک زندگی کامل داشتند. برخی امّا هیچوقت نتوانستند خود را با این زندگی جدیدی که به آنها ارزانی شده بود، تطبیق دهند.
یکبار، زمانی که به عنوان مترجم برای پلیس نیویورک کار میکردم، یکی از آن بچهها را دیدم که حالا بزرگ شده بود. دختری بیسواد که در خیابانهای برانکس پرسه میزد. او با اتوبوس از جایی که بلد نبود نامش را بگوید به منهتن آمده بود. امیدوار بود که اتوبوس او را به جای خوابش که از کارتن ساخته بود و درست بیرون پستخانه در سایگون بود ببرد. دائماً میگفت که ویتنامی است؛ حتی با اینکه پوستی شکلاتی رنگ، موهایی فرفری و ضخیم، نژادی آفریقایی و جای زخمهایی عمیق داشت باز هم ویتنامیست، فقط ويتنامیست. مدام این موضوع را تکرار میکرد. به من التماس میکرد خواستهی او را برای برگشتن به جنگل خودش برای افسر پلیس ترجمه کنم. ولی پلیس فقط توانست او را در جنگل برانکس رها کند. اگر میتوانستم او را در آغوش میگرفتم. اگر میتوانستم تمام آثار دستهای کثیف را از روی بدنش پاک میکردم. من هم سنّ او بودم. نه، من اجازه نداشتم بگویم که همسن او هستم؛ سن او با شمردن اثر زخمهایی که به خاطر کتک خوردن روی بدنش مانده بود، محاسبه میشد نه با روزهای ماهها و سالها.
- خانم نویسنده بر این باور است که صلحی که با توپ و تانک ایجاد شود اینقدر از خود قهرمان به جا میگذارد که دیگر در صفحات کتابهای تاریخ جا نمیشوند:
صلحی که با توپ و تانک ایجاد شود ناگزیر باعث خلق صدها و هزاران حکایت در مورد شجاعتها و دلاوریهای قهرمانان میشود. در طول سالهای اول بعد از پیروزی کمونیست، دیگر در کتابهای تاریخ صفحات کافی برای جای دادن همهی قهرمانها نمانده بود، بنابراین آنها را وارد کتابهای ریاضی کردند: اگر سرباز کونگ دو هواپیما در روز نابود کند در یک هفته چند هواپیما را نابود کرده است؟
دیگر ریاضی را با جمع و تفریق کردن موز و آناناس یاد نمیگرفتیم. کلاسها تبدیل به میدان جنگ شده بود؛ ضرب و تقسیم را با مردهها، زخمیها و سربازان زندانی شده، پیروزیهای میهنپرستانه و رنگ و لعاب دار یاد میگرفتیم. رنگها البته فقط در کلمات نشان داده میشدند. عکسها همه سیاه و سفید بودند، درست مثل مردم؛ شاید هدف این بوده که هیچوقت قسمت تاریک حقیقت را فراموش نکنیم. ما مجبور بودیم شلوار مشکی و لباسهای تیره بپوشیم. در غیر این صورت، سربازها با یونیفرمهای نظامی و خاکیرنگ، ما را به محلی برای بازجویی و بازآموزی میبردند. آنها دخترانی را که سایهی چشم آبی میزدند دستگیر میکردند. فکر میکردند که آنها دختران چشم مشکیای بودند که قربانی خشونت نظام سرمایهداری شدهاند. شاید به همین دلیل بود که رنگ آبی آسمانی را از نخستین پرچم ویتنام کمونیستی حذف کردند.
- نویسنده از نگاه سیاستزدهی ویتنامیها حتی پس از مهاجرت به مونترال کانادا مینویسد و نقبی میزند به تجربههای سیاسی و جالب دوران کودکیاش:
وقتی شوهرم لباس قرمزی پوشید که ستارهی زردی روی آن بود، مورد خشم ویتنامیهای خیابانهای مونترال قرار گرفت. بعدها پدر و مادرم او را مجبور کردند آن لباس را در بیاورد و یکی از لباسهای بدقوارهی پدرم را بپوشد. با اینکه هیچوقت خودم چنین چیزی را نپوشیده بودم ولی به او نگفتم که آن را نخر چون خودم زمانی با افتخار تمام، روسری قرمزی را دور گردنم میبستم. من ناآگاهانه نماد جوانان کمونیست را در کمد خودم جای داده بودم. من حتی به دوستانم که عبارت "Chau ngoan bac HO "(من احترام عمو هو را نگه میدارم) را روی يقهی لباسشان به صورت مثلثی با رنگ زرد گلدوزی کرده بودند حسادت میکردم. آنها بچههای دوستداشتنی حزب بودند. جایگاهی که من به خاطر وضعیت خانوادهام هیچوقت نتوانستم به دست بیاورم؛ حتی با اینکه همیشه نخستین نفر در کلاس بودم و بیشتر از همه برای تشکر از پدر صلحمان درخت کاشته بودم. در هر کلاس، دفتر، اداره و هر خانهای باید حداقل یک عکس از "هو شی مین" روی دیوار قرار میداشت. عکس او حتی جای عکسهای اجدادی را گرفته بود که قبلاً هیچکس جرئت نداشت آنها را لمس کند. اجدادمان - حتی اگر قمارباز، نالایق، خشن و خرابکار هم بودند - همگی به محض فوت و قرار گرفتن عکسشان روی محراب در کنار عود و چای و میوه، محترم و غیرقابل لمس میشدند. محراب باید آن قدر بلند میبود که اجدادمان از بالا به ما نگاه کنند. تمام نوادگان باید اجدادشان را نه تنها در قلبهایشان بلکه بالای سرشان نگه میداشتند.
- دقایقی در زندگی برخی از آدمها هستند که خیلی بیشتر از چند دقیقه میارزند. لحظهکگهایی که اگر طور دیگری سپری میشدند، هرگز از لحظههای بعد از آن خبری نبود:
اگر ما پیش از پهلو گرفتن پانزده دقیقه بیشتر صبر میکردیم، پاهایمان هیچوقت به ساحل طلایی این بهشت کوچک نمیرسید. قایقمان را موجهایی که به خاطر یک باران عادی ایجاد شده بودند نابود کرد. باران بلافاصله بعد از اینکه ما قایق را ترک کردیم شروع شده بود. بیشتر از دویست نفر از ما در سکوت با چشمهایی اشکبار شاهد آن صحنهی غیرقابل باور بودیم. تختههای چوب یکی یکی روی موجها سوار بودند و مانند یک گروه رقص هماهنگ بالا و پایین میرفتند. به نظرم آن اتّفاق لحظهای باعث شده بود همه ما ایمان بیاوریم؛ همه به جز یک نفر که به دنبال شمشهای طلایی رفت که در مخزن سوخت قایق مخفی کرده بود. او هیچگاه برنگشت. شاید شمشها باعث شده بودند غرق شود؛ شاید برای حمل کردن، زیادی سنگین بودند و یا شاید جریان آب او را به خاطر برگشتن و به عقب نگاه کردن مجازات کرده و در خود بلعیده بود تا به ما یادآوری کند که هرگز نباید به خاطر آنچه پشت سر گذاشتهایم احساس پشیمانی کنیم.
- خانم نویسنده در مورد جابجاییهای راحت سبکبارانهاش مینویسد و اینکه فقط "کتاب" همراه خودش میبرد و قید اجسام و اشیاء سنگین را میزند:
فقط کتاب همراه خود میبرم. من واقعاً خودم را مالک هیچ چیز دیگری نمیدانم. مهم نیست در اتاق هتل یا مهمانسرا و یا حتی در تخت یک غریبه باشم، من همه جا راحت میخوابم درست مثل اینکه در تخت خودم هستم. در واقع، من همیشه از حرکت کردن و جابهجا شدن استقبال کردهام؛ این کار به من کمک میکند داراییهایم را کمتر کنم و داشتههایم را پشت سر بگذارم تا حافظهام گزینشی شود و فقط بتواند خاطرات و تصاویری را به یاد آورد که حتی پشت پلکهای بستهام هم درخشان و واضح بمانند. ترجیح میدهم قار و قور شکمم، سردردهای خفیفم، تغییرات روحیهام، دودلیها و تردیدهایم، خطاهایم و... را به یاد بیاورم. آنها را ترجیح میدهم چون میتوانم در طول زمان رنگ و لعابشان را عوض کنم، در حالی که اجسام و اشیاء همیشه غیرقابل تغییر، ساکن و سنگین باقی میمانند.
- نویسنده از هماتاقیاش مینویسد که سالها وقتش را صرف کرده است تا بلکه بفهمد خالقش کیست؟ اینکه در آن سر دنیا هم کسانی هستند که دغدعهی شناخت خالق و علت به وجود آمدنشان را دارند برایم خیلی جالب بود:
یکی از هم اتاقیهایم سالها وقتش را صرف خواندن الهيات و باستانشناسی کرد تا بفهمد خالق ما کیست، ما کی هستیم و چرا وجود داریم. هر شب بدون هیچ جوابی و با سؤالهای بیشتری به آپارتمان بر میگشت. من هیچوقت هیچ سؤالی نداشتم به جز یکی: در مورد زمانی که میتوانستم بمیرم. باید قبل از به دنیا آمدن بچههایم آن زمان را انتخاب میکردم چون از آن زمان به بعد دیگر امکان مردن را از دست داده بودم. بوی تیز موهای آفتاب خوردهشان، بوی عرق پشتشان وقتی به خاطر کابوس از خواب میپریدند، بوی دستان گچآلودشان وقتی کلاس درس را ترک میکردند، همه و همه به این معنا بود که من باید زندگی میکردم و باید در سایهی مژههایشان محو میشدم و با اشک روی گونههایشان به هم میریختم. بچههایم به من قدرت انحصاری بخشیده بودند که به کمک آن میتوانستم زخمی را ببوسم تا التيام یابد، واژههایی که درست تلفظ نشده بودند را متوجّه شوم، مالک حقیقی جهان شوم و یک فرشته باشم؛ یک فرشتهی محبوس در حصار عطر آنها.
- توریسم جنسی در کشورهای آسیایی مانند ویتنام، فیلیپین و تایلند، دیگر به موضوعی تبدیل شده است که تمام مردم دنیا و مردم کشور خودمان به خوبی (!) از آن اطلاع دارند. ببینید خانم "کیم توی" دربارهی پُشت صحنهی پنهان این پدیدهی زشت چه مینویسد. مردانی از سراسر دنیا به آن سوی دنیا میروند تا عطش جنسیشان را با زنانی فرونشانند که حتی در تهیهی مایحتاج ابتدای زندگی خویش درماندهاند.
من اغلب از خارجیهایی که برای هوسرانی و عشقهای موقتی به آسیا میآیند میپرسم که چرا به زنان بیچارهی ویتنامی یا تایلندی اصرار میکنند تا با آنها غذا بخورند. آن زنان معمولا ترجیح میدهند پول آن غذاها را نقد بگیرند تا بتوانند یک جفت کفش برای مادرشان و یک تشک نو برای پدرشان بخرند و یا برادر کوچکشان را به کلاس زبان انگلیسی بفرستند. چرا از آنها میخواهند که برای خرید و یا غذا خوردن آنها را همراهی کنند، درحالی که دایرهی لغاتشان برای مکالمات روزمره بسیار محدود است؟ آن ها به من گفتند که من یک موضوع را درک نمیکنم. اینکه آنها به دلیل کاملاً متفاوتی به آن دختران جوان نیاز داشتند برای احیای جوانی خودشان. وقتی به آن دختران جوان نگاه میکنند خودشان را در دوران جوانی خود میبینند که پر از امید و آرزو هستند. دختران به آنها یک چیز میدهند: تصوّر اینکه در جایی دورتر از گندی که به زندگیشان زدهاند ایستادهاند و یا حداقل این قدرت و انگیزه را به آنها میدهند تا دوباره از نو شروع کنند. بدون آنها، تمام این تصوّرات از بین میرود و آنها احساس غم و ناراحتی میکنند. ناراحت از اینکه هرگز به اندازهی کافی دوست نداشتند و به اندازهی کافی دوست داشته نشدند. مأیوس و ناامید بودند چون پول هرگز برایشان خوشحالی نیاورده بود به جز در کشورهایی که مینوانستند با پنج دلار یک ساعت خوشحالی و شادی به دست بیاورند و یا حداقل کمی محبّت، توجّه و یک همراه داشته باشند. با پنج دلار آنها دختری به دست میآورند که ناشیانه آرایش کرده و برای قهوه یا آبجو با آنها بیرون میرود و ناگهان از خنده منفجر میشود، چون آن مرد به ویتنامی صحبت کرده و واژهی شاشیدن را به جای فلفل استفاده کرده است؛ دو کلمهای که به لحاظ آواشناسی فقط در یک تکیّه با هم تفاوت دارند و این تفاوت برای گوشهای تعلیم ندیده قابل شناسایی نیست. یک تکیّهی کوچک برای یک لحظهی شاد.
- یکی از تلخترین لالاییهای کتاب را میتوانید در زیر بخوانید. لالاییای به مانند فریاد کشیدن بر بالین به خواب رفتگان و خوابآلودگان:
یک شب با مردی به رستوران رفتم که مانند یکی از سربازان کمونیستی که در خانهمان در سایگون با ما زندگی میکرد، لالهی گوشش بریده شده بود. از شکاف بین دو لنگهی در یکی از اتاقهای خصوصی، شش دختر را دیدم که پشت به دیوار به صف ایستادهاند و روی کفشهای پاشنه بلندشان تلوتلو میخورند. صورتهایشان زیر آرایش غلیظی مخفی شده و بدنهایشان زیر سوسوی لامپهای مهتابی نحیف و لرزان بود. شش مرد به سوی دختران نشانهگیری کرده بودند و هر کدام در دستانشان یک بسته صد دلاری نگه داشته بودند که از وسط تا شده و محکم با بندی پلاستیکی بسته شده بود. بستهها مانند موشکهایی با سرعت بسیار از یک سمت اتاق، فضای دودآلود را طی کردند و محکم به پوستهای نازک دختران خوردند.
در نخستین ماههای اقامتم در ویتنام، وقتی مردم با وجود لباس کار و کفشهای پاشنه بلندم فکر میکردند من همراه رئیسم هستم احساس خوشی میکردم، چون نشان میداد که آنها هنوز مرا جوان، باریک و ظریف میبینند. ولی بعد از دیدن آن صحنه که دختران مجبور بودند برای برداشتن آن گلولههای صددلاری که بر سر و تنشان فرود آمده و کنار پایشان افتاده بود خم شوند، دیگر احساس خوشی و احترام نمیکردم، چون پشت جوانیشان، آنها نیز مانند زنان گوژپشت، وزن نامرئی تاریخ ویتنام را به دوش میکشیدند.
مانند برخی دختران که پوستشان خیلی ظریف بود و تحمّل ضربه را نداشته من هم تحمّل دیدن آن صحنه را نداشتم و قبل از شروع دور سوم رگبار دلارها آنجا را ترک کردم. از رستوران در حالی بیرون آمدم که نه با صدای به هم خوردن گیلاسها بلکه با صدای غیرقابل درک و شوکهکنندهی خوردن دستههای صد دلاری به پوست تن آنها كر شده بودم. آنجا را ترک کردم در حالی که سرم پر از پژواکِ سکوت صبورانهی آن دخترانی بود که با ارادهی خود قدرت آن صد دلاریها را نابود کرده بودند و غیرقابل شکست شده بودند.
- خانم نویسنده در مورد پدیدهی خودزنی دختران مونترال کانادا مینویسد و این زخمهای خودخواسته را با زخمهای تحمیلی مقایسه میکند. حتماً میدانید که این پدیدهی با تیغ خطخطی کردن دست و سایر اعضای بدن چند سالی است که به کشور ما نیز رسیده و با استقبال زیادی نیز روبرو شده است. تا جایی که چند سال پیش رادیو سلامت برنامهای را با موضوع «آسیبهای اجتماعی: خودزنی در مدارس» به روی آنتن بُرد.
وقتی در مونترال یا جاهای دیگر دختران جوانی را میبینم که عمداً به بدن خود آسیب میزنند و میخواهند زخمهایی دائمی روی پوست خود طراحی کنند، ناخودآگاه آرزو میکنم که ای کاش میتوانستم آنها را در برابر دخترانی قرار دهم که زخمهای دائمیشان به قدری عمیق است که با چشم غیر مسلّح دیده نمیشود. دوست داشتم آنها را رودرروی یکدیگر قرار دهم تا بین زخمهای خود خواسته و زخمهای تحمیل شده مقایسهای کنند. بین زخمهایی که برای ایجادشان پول پرداخت کرده بودند و آنهایی که برای ایجادشان پول دریافت کرده بودند. آنهایی که قابل لمس و دیدن بودند و آنهایی که غیرقابل لمس بودند؛ آنهایی که با ظرافت طراحی شده بودند و آنهایی که بدشکل و بدون زیبایی بودند.
- فرزند اوتیسم خانم نویسنده چیزی نمانده جلوی چشمانش، بر اثر برخورد با خودرو، از بین برود که از سوی فرزند دیگرش نجات پیدا میکند. این اتّفاق اشک خانم "کیم توی" را درآورده و او را به یاد خاطرهای بسیار تاثربار میاندازد:
وقتی هر دو پسرم را در آغوش گرفتم از خوشحالی گریه میکردم، بخشی از گریهی من، البته، به خاطر دردی بود که آن زن ویتنامی از دیدن اعدام پسرش تحمّل کرده بود. یک ساعت قبل از مرگش، آن پسر بین شالیزارها میدوید درحالی که باد در بین موهایش میچرخید. او پیغامها را از مردی به دیگری، از دستی به دست دیگر، از یک مکان مخفی به مکان مخفی دیگر میرساند، تا برای انقلاب آماده شوند و سهم خود را از مقاومت بازی کرده باشد و همینطور هم گاهی به فرستادن نامههای عاشقانهی ساده کمک میکرد.
آن پسر با پاهای دوران کودکیاش میدوید. او متوجّهی میزان خطری که تهدیدش میکرد نبود و درک نمیکرد که اگر سربازان دشمن دستگیرش کنند چه بلایی سرش میآید. او فقط شش سال داشت، شاید هم هفت سال. حتی نمیتوانست بخواند. تنها چیزی که میدانست این بود که باید تکّهی کاغذی را که به او میدادند محکم در دستانش بگیرد. وقتی دستگیر شد، در محاصرهی اسلحههایی بود که به سویش نشانه گرفته شده بودند. از ترس خشکش زده بود. به یاد نداشت که در حال دویدن به کدام سمت بود، اسم کسی که کاغذ را به او داده بود به یاد نداشت و حتی نمیدانست پیام را از کجا گرفته بود. سربازان ساکتش کردند. بدن کوچکش روی زمین افتاد و سربازان در حالی که مشغول جویدن آدامسهای خود بودند او را رها کردند. مادرش از شالیزار به دنبال رد پاهای تازهی پسرش میدوید. با اینکه صدای شلیک گلولهها فضا را اشغال کرده بود، منظره به شکل قبل باقی مانده بود. ساقههای برنج با باد تکان میخوردند و در سکوت شاهد این عمل وحشیانه بودند. دردی را میدیدند که به قدری شدید بود که اجازهی فرود آمدن قطرات اشک را نمیداد، فریادها و ضجّههای مادری را شاهد بودند که بدن پسرش را که تا نیمه در گل و لای دفن شده بود در حصیر کهنهای قرار میداد.
یادداشت مرتبط:
پنج یادداشت پیشین:
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب | اقداماتِ ایمنی برای نترکیدن خودمان در حینِ ترکاندنِ لاو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پدر رضا، پسر رضا؛ سیوپنج میلیون نارضا!
مطلبی دیگر از این انتشارات
صفحهی فروغ فرخزاد را کسی هک نکرده بود!