آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
کیش و مات کردن آیین من است!
برای انجام کاری نیاز به یک بودجه ی فوری _ فوتی داشتم و پس اندازم کافی نبود. پس به ناچار راهی بانک شدم، به بانکهای مختلفی سر زدم و پرس و جو کردم. بالاخره بانکی را پیدا کردم که شرایطِ وام دهی اش با شرایط من جور بود. پس اندازم را سپرده گذاری کردم و منتظر ماندم. همکاری دارم به اسم خانم "فرهمند". خانم "فرهمند" ید طولایی در وام گرفتن دارد. بهم مشورت داد و راهنمایی ام کرد. رفتی بانک این سوال رو هم بپرس، بپرس چقدر کارمزد میگیرن، و چه و چه .... موعد سپرده گذاری به اتمام رسید و نوبت خان آخر شد: دو نفر ضامن!
خانم "فرهمند"، همکار قراردادی بود و نمی توانست ضامن شود نه اینکه نمی خواست، بانک قبول نمیکرد. همکاری دیگری داشتم به اسم خانم "ماجدی" ، هم اتاقی بودیم و ادعای رفقاتش میشد! ولی از زمانی که شروع کرده بودم از خانم "فرهمند" راهنمایی گرفتن، سرسنگین شده بود و روزه ی سکوت گرفته بود! من که می دانستم به چه خاطر است! میخواست پا پیش نگذارم و تقاضای ضامن شدنش را نکنم. ناچارا، به دو همکار دیگر که خیلی صمیمی نبودیم، رو زدم، لطف کردند و قبول کردند ضامن شوند. روز موعد فرا رسید و برخلاف گفته های خانم "فرهمند"، بانک بدقولی نکرد و سربزنگاهی که برایم خیلی حیاتی بود، وام را به حسابم ریخت. شنبه که رفتم اداره، خانم "فرهمند" سری به من زد و پرسید که چه شد؟ چه کردی؟ چهارشنبه که رفتی بانک، وام را دادند؟ با خوشحالی گفتم: خدا رو شکر! بله، وام را آخرهفته واریز کردند... دهان خانم "فرهمند" همینطور باز مانده بود که خانم "ماجدی" روزه ی سکوتش رو افطار کرد و وارد گفتگوی ما شد و پرسید: با این پول میخوای چیکار کنی؟ با اینکه حسابی عصبانی بودم، به قول آقای بنی هاشمی کظم غیظ کرده و با خنده گفتم: میخوام پولدار شم!
خانم "فرهمند" که از رفتار خانم "ماجدی" کمی جا خورده بود و بعدها بهم گفت فکر نمی کرده که خانم "ماجدی" چنین رفتاری با من داشته باشه ، خداحافظی کرد و رفت. خانم "ماجدی" اینطوری بود که زنگ میزد به همکارا و میگفت : فلانی بیا ضامنم شو! به همین راحتی! ولی وقتی نوبت خودش میشد ، روزه ی سکوت می گرفت. تا اینکه یک روز چرخ گردون چرخید و چرخید و نوبت من شد! شاید هم نوبت خانم "ماجدی"!
آن روز، خانم "ماجدی" کمی دستپاچه بنظر می رسید... انگار میخواست چیزی بگوید، انگار حرفی به زبانش می آمد و قورت می داد. بالاخره بر استرس ش غلبه کرد، رو کرد به من و گفت: فلانی، میشه ضامنم بشی؟ با خونسردی گفتم: میدونید چیه ... منم میخوام یه وامی بگیرم و میخواستم شما ضامنم بشید.... خانم "ماجدی" که کمی سردرگم شده بود ، با همان دست پاچگی ش گفت: باشه ... حالا بیا بریم بانک، همسرم جلوی در اداره ست... ادامه دادم: می دونید ... اگر شما ضامن من بشید، من دیگه نمی تونم ضامن شما بشم!
قانون بانک در ضمانت : اگربرای دریافت وام ، نفر الف ضامن نفر ب شود ، نفر الف نمی تواند در همان بانک با ضمانت نفر ب وام بگیرد. طبق قوانین جدید بانکها ضمانت متقابل ممنوع است.
احتمالا بپرسید چی شد؟؟؟
من با این درخواست شروع کردم: شما ضامن من بشید. برخورد خانم "ماجدی" دو حالت داشت: یا موافقت میکرد که طبق قانون جدید بانک، من دیگه نمیتونستم ضامنش بشم. یا مخالفت میکرد و از ضامن شدن امتناع میکرد که خوب قاعدتا چرا من باید ضامنش میشدم! یعنی کیش و مات! 😎
البته فکر نکنید خانم "ماجدی" به همین راحتی بی خیال شد ها! نه ... مجدد برگشت پیشم و گفت : حالا کارت خیلی واجبه؟! مجدد عصبانیتم رو قورت دادم و در حالی که سعی میکردم آرامشم رو حفظ کنم، محکم گفتم: بله!
خانم "ماجدی"، جز اون دسته از آدمهاست که فکر میکنه فقط خودش و اطرافیان خودش مهم هستند! و بقیه بی ارزش هستن! متنفرم از این آدمها!
چند هفته بعد ....
چند هفته بعد ، کلی پررویی به خرج دادم و رفتم پیش خانم ماجدی و گفتم : کِی بریم بانک که شما ضامنم بشید؟؟؟ 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
البته که خانم ماجدی ضامنم نشد!
پ.ن ۱ : این داستان واقعی بود! ولی اسامی مستعار هستند.
پ.ن ۲ : شما هم می توانید با داستانهای واقعی خودتون در چالش "کیش و مات" با همین هشتگ شرکت کنید.
پ.ن 3 : سپاس ویژه از آقای محسنی که الگوی من بودند در برگزاری این چالش و همینطور راهنمایی ها و مشاوره هاشون.
پ.ن 4 : تیم داورها : خانم دهقانی ، آقای والی ، خانم فائزه ، آقای ارمیا ، خانم بخشی ، آقای سید مهدار و زهرای عزیز . سپاس از هیئت محترم داوران که قبول زحمت کردند و سپاس از زهرای نازنین که مسئولیت این هماهنگی رو کشیدند. 💖
پ . ن 5 : بازه ی شرکت در مسابقه از 19 بهمن ماه 1402 مصادف با مبعث پیامبر خوبیها و مهربانیها حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم ، تا 19 اسفند ماه 1402 می باشد.
پ . ن 6 :امتیاز دهی از 100
پ.ن7 : به سه نفر اول جایزه ای تقدیم خواهد شد.
منتظر چی هستید ! دست به قلم شید و لینک پُست هاتون رو اینجا کامنت کنید! 😉
پست های پیشین :
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن بلوز یقه سه سانت گل بهی که جایزه بود .
مطلبی دیگر از این انتشارات
به سلامتی کایسا، حقه بازی و سود شخصی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
سالار بره ها، رابین هود!