آقای (سابقاً) راوی
جزئیاتِ سازندۀ زندگیِ آقای دانشآموز | برگِ اول؛ خانه و مترو
یک | خانه
صدای زنگِ هشدارِ موبایل میآید. گمانم دوباره صبح شده است.
الان باید بلند شوم و تنهی لَختِ خودم را از زیرِ پتو بیرون بکشم. نه ولش کن بگذار هشدار را برای دَه دقیقهی دیگر تنظیم کنم و اندکی بیشتر بخوابم. اما نه. نمیخواهم دیر برسم. صبحگاه مدرسه را نباید از دست بدهم. تازه گیردادنهای توکلی که جای خود دارد. احتمال اینکه به داخل مدرسه هم راهم ندهد هست! پس بیخیالِ این دَه دقیقهی اغواگر و جذاب شو و بلند شو! ولی آخر خیلی میچسبد. ولی چه میشود کرد. الان باید در یک حرکتِ آنی، پتوی سنگین و گرم را از روی خودم کنار بزنم. آری. اگر ناگهانی باشد بهتر میتوانم بر هوسم غلبه کنم. ولی اگر با طمانینه پتو را کنار بزنم احتمال اینکه دوباره خواب، خودش را در بغلم رها کند هست. تازه در این صورت دیگر ساعت را هم برای دَه دقیقهی دیگر تنظیم نکردهام و قطعا حوالی ساعت هشت و نُه با جیغ و داد مادر بالای سرم بیدار خواهم شد و آن وقت امروزم کلا به فنا میرود و در خوشبینانهترین حالت ممکن، اوایل زنگ دوم به مدرسه میرسم. پس بهترین کار، بلند شدنِ ناگهانی است. بدونِ فریفته شدن در برابر ناز و عشوههای این پتو.
آه. چه حس عجیب و ناخوشایندی دارد. سخت است. بیرون جَستن از زیرِ این لاشهی هزار کیلویی. هوا هم گرفته و ابری و نمناک است. از طرفی یک شوق غریبی هم در دل دارم. برای رفتن به مدرسه و صبحگاه و دیدنِ بچهها و قیافه گرفتن با آنها در صف. و مسخرهبازی و تیکه انداختن به مصطفی، پیرمدیرِ این مدرسهی فرسوده. و البته لذتی را هم که از پوشیدنِ لباس گرم و کاپشن روی آن به آدم دست میدهد نباید نادیده بگیرمش. و بعد ورودِ ناگهانی از گرمای خانه به اتمسفرِ نیمهیخیِ بیرون. و "ها" کردن و ادای سیگار کشیدن را در آوردن. آری. وسوسهی این کارها و چیزها الان دارد بر وسوسهی این پتوی تنه لش غلبه میکند. پس دیگر برو گمشو عفریتهی پتیاره! رهایم کن!
راستی شیشهی پنجره هم عرق کرده است. الان باید با انگشت روی سطحِ سرد و نیمهخیسِ آن شکلکی بکشم. نمیشود که نکشم. از دستم میرود. چون در مترو شیشهها عرق نمیکنند و باید همینجا کار را یکسره کنم. یک خط منحنی میکشم. مثل موزی شد که به صورت افقی در دست گرفته باشمش. حال بالای این خطِ منحنی باید دو چشم بکشم. سمت راست آن یک ضربدر میکشم و سمت چپ آن یک دایره. اینجوری لااقل از شکلکِ دیروز که همین کنار کشیدمش اندکی تفاوت پیدا میکند.
حالا میروم دستشویی. و چه کار سختی. از طرفی باید سریع کار را تمام کنم تا دیرم نشود و به متروی ساعت هفت برسم و از طرفی آب هم مثل یخِ کفِ دریاچهی میشیگان سرد است. و آن لحظهی سخت را بگو. که میآیم پای آینه و بعد از شستنِ دستها باید آب به صورتم بزنم و احیانا محتویاتِ دماغ را خالی کنم و انگشت در چشمانم بکنم تا زوائد را بیرون بکشم. و آبِ لعنتی بعد از این همه هنوز سرد است! حیف که بدم میآید آب را باز بگذارم. وگرنه آنقدر بازش میگذاشتم تا خودش به حال خودش گرم شود و بعد با خیال راحت آن را به سر و صورتم میپاشیدم. ولی حیف است. جهنم و ضرر. با همین آبِ نفهم و سرد باید فرایند را شروع و تمام کنم. هییییس. لامصب مادر خواب است ها! آرام! یک لحظه حواسم پرت شد. بس است دیگر زود کار را تمام میکنم و به سمت حُلهی دستی حملهور میشوم. که اگر نبود بیشک بعد از چند لحظه وسط اتاق صورت و دستانم قندیل میبستند. کدام اتاق را میگویم؟ این مکعبِ خاکستری هنوز هم سرد است. انگار نه انگار دو سه روزِ متوالی است که پکیج را خاموش نکردهایم. لامصب مثل یخچالهای قطب جنوب است. باور کن الان که میروی پایین اینقدر هوا یخ نیست که اینجا! ولی خب عوضش شبها که به رختخواب میروم پتو لذت مضاعفی به من میدهد. این دوشیزهی گرم و صمیمی که تنها پناهگاهِ آدم در دلِ شب است و من را از دستِ ننه سرمای بیرحم نجات میدهد.
خب بدو بدو. نان غازی(!؟) را از روی اُپِن بردار. آری. مادر دوباره پنیر و گردو گذاشته. الان که اصلا نمیتوانم بخورم. یعنی دهانم تحت هیچ شرایطی باز نمیشود. عوضش میگذارم وسط کلاسِ اول و در حین تدریسِ درس جذاب اصول عقاید میخورم. تازه اینجوری بیشتر هم حال میدهد. آقای ذاکری که برمیگردد سمتِ تخته تا شکلکها و نقاشیهای آموزشیاش را بکشد و آخرت و قیامت و عذاب و پاداش را روی تخته برایمان رسم و توصیف کند، گازهایم را حوالهی لقمه میکنم. تازه آن موقع بوی فریزرِ نانش هم از بین رفته و لذیذتر است.
ولی بگذار یک نیملیوان آب بخوریم انصافا. میدانی که من نمیتوانم بدون آب، روزم را شروع کنم. گلویم خشک است و اذیت میکند. دهانم را هم که شستم و دیگر تمیز است. نه نه! سمت یخچال نرو! مادر خواب است تا میخواهی در را باز کنی و بطری را برداری یحتمل بیدارش میکنی. حالا خبرت آب را از شیر بخور به جای اینکه با آبِ یخِ داخلِ یخچال ترکیبش کنی! تازه آبِ خودِ شیر الان از آبِ یخچال هم یختر است. قانع میشوم که از شیر بخورم. استدلالم منطقی بود. فقط لیوان را آرام از روی اُپن برمیدارم. اگر از جنسِ شیشه بود امکان اینکه صدا بدهد و مادر را بیدار کند هست؛ حال که مسی است و احیانا اگر صدا بدهد دو برابرِ شیشه بلندتر است!
یالا دیر شد. آسانسور را فرابخوان. ای باااابا. دوباره که این لعنتی در طبقه سوم متوقف شده. من نمیدانم اینها ساعت ششِ صبحِ هر روز چه مرضی دارند که آنقدر با این آسانسور ور میروند. در را آرام باز کن. حالا درست است این طبقه سهایها خواب ندارند ولی مادر بیچارهات هنوز خواب است. حالا باید وارد سرما شوم. مرحلهی جذاب و سختِ بازی فرا رسید. فقط قبل از اینکه برسیم به طبقهی همکف باید در آینه، کلاه و کاپشنم را سامان بدهم که هم مرتب باشد و هم تمام نقاطِ حساسِ سر و صورت را پوشش بدهد. کلاهم را تا پایینِ ابروها پایین میکشم. حالا باید کلاهِ کاپشن را روی آن قرار بدهم تا گرمای مضاعف و سرمای کمتری جذب کنم. اما حوصلهی شال گردن را ندارم. همین نیمتنهی یقه اسکی خودش گَلو و گردنم را دارد. تازه اگر شال را میآوردم، داخل کیفم را هم بیخودی شلوغ میکرد. نمیصرفد که به خاطر این مسیرِ خانه تا مترو با خودم بیارمش.
نان غازی را هم باید بگذارم داخل کیف. خب لامصب مگر یادت نبود؟ قبل از اینکه کیف را بیندازی پشتت این لقمه را هم میچپاندی داخلش. طوری نیست حالا همینجا با دستِ راست، زیپ جیبِ جلو را باز میکنم و با دست چپ لقمه را میاندازم داخلش. آخ آخ دستم. خیلی بیشعوری. خب باز شو لعنتی. آشغال. جهنم و ضرر کیف را پایین میآورم. چهکار کنم خب. بعد که دوباره گذاشتی روی کولت، کاپشنت را هم صاف و صوف کن. حالا آنقدر هم چیز مهمی نیست که کولیبازی در میآوری. بدو رسیدیم پایین. شانس نداریم که... اگر دیر بجنبی طبقه سهایها دوباره آسانسور را فرا میخوانند. این کارگرِ زبانبستهی آهنی را که بیشتر از هر خر و الاغی به آدمها سواری میدهد. در را باز کن. نه احمق. با لگد نه! طبقه یکیها هنوز خواباند. باشد با دست در را باز میکنم. ولی نه خیلی مهربان؛ آرام و با شتاب و با اندکی پرخاش....
دو | مترو
ای بابا. معلوم نیست این قطار توی کدوم جهنمی گیر کرده. پانزده دقیقه است که داخل مانیتور نوشته: «مدت زمان ورود قطار، یک دقیقه».
میبینی انصافا؟ تازه حالا قطار هم که بیاد باید خودم رو به زور بچپونم لای جمعیتی که از ایستگاه قبلی سوار قطار شدن. داخل ایستگاه قبل و ایستگاهِ بعدی، مسافرها مثل کرم میلولن و وارد قطار میشن. ایناهاش. بالاخره اومد. توام ببند دهنت رو دیگه. چقدر میگی «از خط زرد لبهی سکو فاصله بگیرید» مگه با گاو طرفی؟ تازه خوبه این جلیقهزردها رو هم گذاشتن لب اینجا. وای نگاه گن. خدا شاهده این جمعیت هر روز بیشتر میشن. برو اونور دیگه. مردک. مثل تیربرق وایساده جلوی من. واقعا یه ذره نمیفهمی که میخوایم بیایم تو؟ قطار رو خریدی که جلوی در ایستادی؟
خب. بالاخره اومدم تو. حالا درسته همه دماغ تو دماغ ایستادیم ولی عوضش من دیگه جاگیر شدم. ایستگاهِ لعنتیِ بعدی رو هم که رد کنیم دیگه زیاد شلوغ نمیشه. در واقع تو ایستگاههای بعدی ملت بیشتر پیاده میشن تا سوار. بیا. رسیدیم. دوباره اینا حمله کردن. همهشون هم این دخترای راهنمایی و دبیرستانیان. با لباسِ فرمهای سرمهای و طوسی. و اکثرشون هم یه دونه سوییشِرتِ ترجیحا لَش و کلاهدار پوشیدن. و یا هودی. و یه دونه کوله پشتی دارن که یه دونه بندش روی کولِشون هست و اون یکی روی هوا وِل شده. اکثرشون هم گوشهی موهاشون رو از زیر مقنعه دادن بیرون. یا شاید خودش اومده بیرون. از سمتِ راست یا چپِ سرشون. و بعد هِی با دست بهش ور میرن و مرتبش میکنن و میچپونن زیر مقنعه و هِی دوباره موها میاد بیرون و همینطور این بازیِ کثیف ادامه داره تا ابد. خب یا بذار بیرون باشه یا یه بار برای همیشه بچپونش اون زیر! این اداها چیه!
ازدحام و تراکم جمعیت هم اینجا بالاس. شدیدا. مثل سوسیسهای توی یخچالِ فروشگاه کنار هم ردیف شدیم. و بالاخره توی این وضعیت بعضی پسرای تخس و شرورتر هم از موقعیت استفاده میکنن و خودشون رو میمالن به دخترا. البته بعضی دخترا که نمیفهمن. بعضیاشون هم انگار میفهمن ولی خب به روی خودشون نمیارن. حالا یا بدشون نمیاد، یا نمیتونن و نمیخوان چیزی بگن. و خب چی هم بگن؟ وسط این جمعیت داد بزنن بگن هوی پسره داری چیکار میکنی؟ یا مثلا جیغ بزنن که چرا داری خودت رو میمالی به من؟ نمیشه که.
بعضیهاشون هم شروع میکنن با هم حرف زدن و شوخی کردن و در مراتب پیشرفتهتر، لاس زدن. البته خیلیاشون دیگه با هم دوست شدن و یه جورایی قرارشون همینجا توی واگن قطاره. ولی احتمالا بعد از مدرسه هم بیرون میرن. یعنی خوشم میاد بعضی از این دخترا و پسرا از هیچ موقعیتی راحت رد نمیشن! در فاصلهی بین دو تا ایستگاه هم بیخیال نمیشن و باید یه مخ و لاسی بزنن.
چه مرگته چرا هُل میدی؟ مگه نمیبینی جا نیست؟ میگی کجا وایسم؟ عه یه صندلی خالی شد. خب ببین الان در همین لحظه سه نفر دیگه در موقعیت مناسب برای تصاحب صندلی هستن. و خوشبختانه هیچکدومشون هم سالمند نیست که بخوایم براشون ایثار کنیم. اون مرد کتوشلواریه که خیلی شیکه و پیداست الان داره میره شرکتی، هلدینگی، مجموعهای، موسسهای، کانونْ وکلایی جایی. پس حق نداره بشینه. عمرا بذارم. انقدر پشتِ میز میشینی که ماتختت درد بگیره. اینجا دیگه نمیذارم بشینی. اونجا هم که دو تا دختر دبیرستانی وایسادن و یکیشون در موقعیت تصاحب مستقر شده. بهشون میاد مثل من سالای آخر باشن. یا یازدهم یا دوازدهم. دیدی گفتم! این یکی هم فرمش سرمهایه و سوییشِرتِ نقرهای پوشیده و کولهش رو هم با یک بند روی دوشش انداخته. دخترک پررو. چه نگاهی هم میکنه. عمرا بذارم بشینی رو صندلی. حالا هِی نگاه کن و چشم و ابرو بیا. من تصمیمم رو گرفتم. تا سه تا ایستگاه دیگه که باید پیاده بشم میخوام روی این صندلی بشینم. آفرین دخترِ خوب. حالا برو اونور بذار من بشینم.
حالا که نشستم بذار یکم زیپِ این کاپشن رو بدم پایین. خفه شدم. بابا لامصبا انقدر گرمه اینجا! چیکار دارید انقدر تو طبیعت دست میبرید؟ یکم این بخاریهای وحشی رو کم کنید بذارید حداقل یکم از سرما لذت ببریم. من این همه کاپشن و کلاه رو برای عمههاتون نپوشیدما!
بح بح. تحویل بگیر. حاجی سوار شد. دست کم هفتاد و پنج سالشه. شرط میبندم. یعنی از ایناس که اگه جا و صندلیت رو تحویلش ندی، در لحظه عذاب الهی نازل میشه و کل قطار رو پودر میکنه. بفرمایید حاجاقا. بیاید اینجا. بذار دستم رو هم بذارم روی شونهش و راهنماییش کنم که یکم کار شکیلتر در بیاد. آخهی. ولی چه نازه بنده خدا.
هان تو چته چرا هنوز خیره شدی به من؟ آخه لامصب اصن چیزی هم از زیرِ این کلاه و کاپشن و یقه اسکی معلوم هست که مث بُز زلزدی؟ برو خونهتون من حوصله این کارا رو ندارم. البته در واقع حوصله هم میداشتم فرقی نمیکرد. چون تو الان بعید میدونم در صورت تمایلِ متقابلِ من هم قدمی بر میداشتی. چمیدونم اصن شاید از کاپشنم خوشت اومده. یا کلاهم. میخوای بِکَّنَم بدم بهت؟! نه جان تو! تعارف نکنا! یا شاید از کیفم خوشت اومده!؟ اره رنگش قشنگ و متفاوته. آبیِ دریایی. بقیه معمولا رنگای تیره و خنثی رو ترجیح میدن. ولی اون روز که مادر و خواهرم رفته بودن برای تولدم کیف بخرن و عکس از رنگای کیفها برام فرستادن، من این رو انتخاب کردم.
خب دیگه رسیدیم. الان میرم پشت در میایستم تا باز بشه. بذار قبلش یه نگاهی تو شیشهش به خودم بندازم. خب خوبه. خیلی هم مثل بچه قُنداقیا نشدم. که شِشتا کلاه و شال و پیراهن تنشون کردن. فقط یه دونه پستونک کم دارم که همزمان مِک بزنم. دیگه عین خود نوزادا میشم. اصن به کسی چه ربطی داره؟ خب من دوست دارم اینجوری بپوشم. سردمه! میفهمی؟ سرد! اصن چشمهاتون رو گِل بگیرید که به من نگاه نکنید. یا برید از اون دختره یاد بگیرید. که چه خوب بهم نگاه میکرد! آقا برو اونور. محترمخان شما باید مثل بچه آدم بایستی کنار تا ما بیایم بیرون و بعد شما بیاید داخل. بعد از پنج سال که از احداث مترو تو این شهر میگذره هنوز نحوه استفاده ازش رو بلد نیستید!؟ یاللعجب!
تمام نشده است...
مطلبی دیگر از این انتشارات
جزئیاتِ سازندۀ زندگیِ آقای دانشآموز | برگِ دوم؛ مدرسه
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | آلزایمر
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ آقای کریمی