جزئیاتِ سازندۀ زندگیِ آقای دانش‌آموز | برگِ سوم؛ نویسندۀ دیوانه و معلمِ لعنتی

این یک داستانِ بلند است که برای جلوگیری از طولانی شدنِ مدت زمانِ مطالعه، در چند برگ منتشرش می‌کنم. پس اگر می‌خواهید شروع کنید،

اول برگِ اول و سپس برگِ دوم را بخوانید:

https://vrgl.ir/mPBiu


https://vrgl.ir/u63Y1




یک | نویسندۀ دیوانه

پسر عجب چیزی بود این کتاب. دستت درد نکنه که قرض دادی. ببینم انگار می‌خواستی مجموعه آثارش رو بخری؟! درسته؟ از همون مغازۀ مخفی که توی زیرزمین مجتمعِ چهارباغ بود. آره دیگه. می‌گفت یه کتاب بزرگ و عظیمه که همه آثارش رو توی اون جمع‌آوری کردن. خوب چیزی بود فقط گرونه خیلی. اوهوم. آخه دلیل نمیشه همه آثارش هم خوب باشن. به نظرم گزینشی بخری بهتره. همه‌ش رو نیاز نیست بخری. اما سوای از محتوای خودِ این کتاب، همین که نسخۀ خطی از خودِ نویسنده بود خیلی روی حال و هوای داستان تاثیر گذاشته بود. دست‌خطِ خودِ خودش! شانست گفت اون روز این گیرت اومد. آره بابا! من نمی‌دونم این کتابای عتیقه رو از کجا گیر میاره. خیلی از کتابای این بابا اصن تو ایران تجدید چاپ نمیشه. بعد اون کتاب‌فروشیه برداشته نسخۀ خطیه کتاب رو می‌فروشه! ولی فکر کنم همین روزاس که پلمپش کنن و کتاباش رو خمیر کنن. خخخخ. حالا خمیر که نه. ولی می‌ندازن جلو سگا حتما. یا بازیافتی مثلا.

آره شخصیت اصلیش خیلی مریض بود . قشنگ با طمانینه نشست همۀ اجزای بدنِ معشوقش رو جدا کرد و چید داخل چمدون. البته توی این ژانر انگار این چیزا خیلی رایجه. حالا یه اسمی هم داشت یادم نیست. نمیدونم چی‌چی رئالیسم. یه پیشوند داره. اوهوم. کلا ژانر مریض و سیاهیه. ولی خب باحاله. من موقع خوندنش یه حسِ غریبی داشتم. انگار اون دست خط هم خودش علاوه بر داستانِ سیاهِ کتاب، آدم رو تحت تاثیر قرار می‌داد. آخه خود نویسنده‌ش هم دیوونه بوده. مدام یا داشته خودکشی می‌کرده یا داشته گیاه و سبزیجات می‌خورده. می‌گن یه بار توی رستوران براش یه سوپی میارن که فکر کرده فقط از سبزیجات تهیه شده و گوشت نداره. ولی گویا توش آبِ گوشت هم بوده. بعد جناب تا قاشق اول رو می‌خوره حالش به هم می‌خوره و عُق میزنه! قطعا دیوونه بوده. وگرنه کدوم آدم عاقلی می‌تونه این چیزا رو بنویسه و چند سال گوشت و پروتئین نخوره!

آره اتفاقا می‌نویسمشون هر روز. تو هم نوشتی؟ این تمرین رو بیشتر از تمرین قبلی دوست دارم. این که با چند کلمه یه داستان سر هم کنی و بنویسی خوبه‌ها... ولی اینکه آدم هر روز از اتفاقا و جریان زندگی بنویسه جالب‌تره. چون هم داستان رو تو دل خودش داره و هم روزمرگی رو. آره الان حدودا یازده شبه می‌نویسم. این تمرینا و نکته‌های نویسندگی و اینا رو از کجا میاری؟ آهااان. آره گمونم سایتای خوبی توی اینترنت هست. نه من که حوصله‌اش رو ندارم. خودت هر وقت چیز جدیدی پیدا کردی بیا بگو. حتما بگیا! پس فعلا با همین تمرینه جلو میریم تا بعد تو تمرین بعدی رو بگی.

اوه قایمش کن. آقا مرتضی داره میاد. خخخ. واکنشش باید خیلی جالب باشه وقتی این کتاب رو تو دستت ببینه. آره قایمش کن حوصله نصیحتا و پیشنهاداتش رو نداریم.

خب الان مرتضی داره نزدیک میشه. در واقع اون هم نیاد من باید برم پیشش. خب زشته آخه. بالاخره بزرگ تره و خیر سرش معاون پرورشی مدرسه‌اس. حالا درسته با همه رفیق میشه و گرم می‌گیره. اما دلیل نمیشه دیگه پررو بازی در بیاری. ولی حرف زدن با بهنام خیلی لذت بخش‌تره. آره. توی خیلی زمینه‌ها و حرفا با اون احساسِ نزدیکی بیشتری می‌کنم. البته داراب هم هستا. ولی خب اون اصلا تو فازِ حرف زدن و اینا نیست. برای همین نباید برم سمتش خیلی. همه‌ش توی خودش سِیر میکنه. دوست ندارم حس کنه مزاحمش هستم.

مرتضی اومد. سلام آقا مرتضی. چه‌قدر سفید شدی امروز. چی میزنی به صورتت بگو ما هم بزنیم خوشگل بشیم؟! نه حاجی. شما همین‌جوری هم تودل‌برویی خدا شاهده. خب حقیقتا حرف دیگه‌ای ندارم بزنم بهش. یه جوری باید کله‌اش کنم تا بریم تو کلاس کم‌کم. حاجی با اجازه‌ت من برم یه نگاهی به درسای زنگ بعد بندازم. آره. با نصرتی داریم. نه خودت که می‌دونی خونه جای درس خوندن نیست. درس رو باید بذاری لحظه‌ی آخر و با ترس و لرز بخونی.

ولی جدی سفید شده‌ها! پوستش اون تیرگیِ روزای قبل رو نداره و سیاهیِ زیر چشم‌هاش ‌هم کمتر شده. نمیدونم شاید مال عینکشه که تازه عوض کرده. ولی به هر حال کلیتِ کارش بهتر شده. هر چند اون لکۀ روی پیشونیش که جای مُهر و سجده هست، به قوت خودش باقیه. تیپش هم که مشخصا تغییری نکرده. همون پیراهنِ قهوه‌ای و شلوارِ کتان و گِل و گُشادی که همیشه می‌پوشه تنشه.

هر وقت می‌بینمش یادِ جَون، غلام ابوذر غفاری می‌افتم که تو کربلا بود. و سیاه بود و لحظۀ آخر قبل از شهادتش توی بغل امام حسین سفید و خوشبو شد. البته آقا مرتضی نه سیاهه و نه بدبو. ولی خب از این نظر که خودش آدم درستیِ و خیلی ظاهرِ تَر و تمیز و مرتب و جذابی نداره، میشه با جون مقایسه‌ش کرد.

ولی دختره عجب نگاهی می‌کردا! انصافا هم خوشگل بود. با اون موهای لعنتیِ بلوطیش که خیلی نرم و شلخته و بااحتیاط از گوشه مقنعه‌اش بیرون ریخته بود. آره واقعا خوشگل بود. فرمِ زاویه‌دارِ صورتش و دماغِ خوش‌تراش و کشیده‌اش هم خوشایند بود برام. در واقع چون به ندرت یا اصلا دختری اونجوری به من خیره نمیشه که منم نگاهم بیفته بهش، طبیعتا جزئیات صورت کسی هم یادم نمی‌مونه. اما خب این رفت توی ذهنم. کاش می‌دیدم کدوم ایستگاه پیاده شد. لامصب توی اون شلوغی‌ها گمم کرد. شایدم من گمش کردم. حالا طوری نیست بیا به چیزای خوب فکر کنیم. مثلا به اینکه ممکنه تو راهِ برگشت دوباره توی مترو ببینیش. یا ببینتت. آرهههههه. اما خب نتیجه تغییری نمیکنه. چون به هر حال تو سمتش نخواهی رفت. خواهی رفت!؟ نمی‌دونم. اما اون چی؟! سمتت خواهد آمد؟ نمی‌دونه...

بی‌ربط‌تر از آن که فکرش را بکنی؛ نویسندۀ دیوانه و معلمِ لعنتی در یک نگاه
بی‌ربط‌تر از آن که فکرش را بکنی؛ نویسندۀ دیوانه و معلمِ لعنتی در یک نگاه


دو | معلمِ لعنتی

این زنگ احتمالا خیلی می چسبه. البته از این نظر که درس هفتۀ قبل رو نخوندم و ممکنه به فنا برم زیاد جالب نیست. ولی خب کلا تاریخ درس جذابیه. البته با این رویکردی که این معلم جدیده درس میده ها! نصرتی لامصب انقدر مسلطه و روی کار سواره که اصلا محوش میشی. یه بند حرف میزنه و میره جلو. و خوبیش اینه که لابه‌لای حرفاش چیز میزای جالب و عجیبِ تاریخی هم میگه. و برا همین اصلا خسته کننده نیست. کلا این نصرتی‌ها خیلی خوبن. داداشش هم که پارسال اقتصاد درس می‌داد خیلی خوب بود. با اینکه یکم مث سگ بود و خیلی بُغ کرده بود ولی انصافا خوب درس می‌داد. فقط چون یکم زیادی منظم و مقید بود ماها در برابرش اندک مقاومتی داشتیم.

اما جزوه ای که داد برای درسش روزِگاری بود. الانم انداختم اونجا تا اگر نیاز شد لابه‌لای مباحثِ کتابِ مشاوران و تستا و اینا برم سراغش. کاش این نصرتیِ دوم رو زودتر می‌آوردش مصطفی. حیف از دهم و یازدهم که تاریخش بدونِ نصرتی گذشت. از حق نگذریم از داداشش بیشتر دوستش دارم. هم خودش منعطف‌تره و هم کلاساش جذاب‌تر. البته خب خاصیتِ درس اقتصاد همینه کلا. خشک و سگیه. در واقع هر چیزی که وصل باشه به اداره و سازمان و کاغذ و قانون و پول و ثروت و دولت و اینا سگی و خشکه. ولی خب تاریخ فی‌نفسه اینجوری نیست. در حالی که بسته به کتاب یا کسی که تدریس می‌کنه می‌تونه خشک و خسته‌کننده باشه.

نگاهش کن لعنتی رو. عجب جنتلمنیه. آخه کدوم معلمی انقدر جبروت و جذابیت داره؟ کتِ قهوه‌ایِ چرمش رو ببین. با اون کفشای نوک تیز و براقش که تیپش رو مث این ساواکیای دوره شاه کرده. موهاش هم جوری رو به عقب رفتن و با ترس و لرز کفِ سرش خوابیدن که انگار یه سشوار دائمی استخدام کرده جلوی سرش که این حالت رو براش نگه داره.

به نظرم از سر مدرسۀ ما زیادیه. انصافا می‌گم. این مصطفی انقدر گند زده با این مدیریتش و سطح علمیِ مدرسه رو با سرعت و قدرت کشیده پایین که آدم این معلما رو می‌بینه تعجب می‌کنه. آخه این چه وضعشه؟! خیر سرشون موقع ثبت‌نام با همه مصاحبه کردن. البته با وجود آقامرتضی به‌عنوان مصاحبه‌گر چندان امیدی هم نمیشه به افراد پذیرش شده داشت. ولی خب اون بندۀ خدا هم طبق دستورالعمل‌ها و مصوباتِ بنیاد عمل می‌کنه دیگه. البته بماند که اگر می‌خواستن خیلی سفت و سخت و بر اساس معدل و این اباطیل ورودی بگیرن، به احتمال خیلی زیاد من الان داشتم تو کارگاه‌های عملیِ هنرستانِ انقلاب اسلامی روی مدارای الکترونیکی کار می‌کردم و توی جیبم هم یه پاکت بهمن‌چی با یه فندکِ آش‌ولاش جا خوش کرده بود.

نمیدونم شایدم می‌رفتم یه مدرسه دیگه و به جای معارف، انسانی می‌خوندم. ولی خب دیگه تا این حد ضعف توی گزینش هم خوب نیست. بنیاد هم فکر کنم چون می‌ترسه همین چند ده نفر هم دیگه نیان معارف، می‌گه شُل بگیرید. ولی آخه شُل هم می‌گرفتن یکی مثل این شاهرخ رو نباید راه می‌دادن. برای شاهرخ شُل نگرفتن؛ رسما وِل دادن. اصلا این رو می‌بینی دیگه نهایتا یادِ قهوه‌خونه‌ها و پاتوق‌های دارک و زینبیه و هارلم بیفتی؛ نه مدرسۀ معارف!

بعد اصلا اینش مشکلی نیست. اگر توی کلاس خفه‌خون می‌گرفت و می‌نشست و بعد هم گورش رو گم می‌کرد که طوری نبود. میاد روند کلاس رو به گُه می‌کشه و اعصاب معلما رو خُرد می‌کنه و تدریس رو مختل می‌کنه و می‌ره رد کارش. با اون شکم گنده و مغزِ پوک و موتورِ وحشی و پُر سَر و صداش. البته مطمئنا اگر رانت باباش نبود تا حالا خودِ توکلی بیرونش کرده بود. آقازاده‌س دیگه. آقا‌زاده که شاخ و دم نداره. باباش توی «هاپس» بوده و هست و گردن کلفته و سلطانِ هرچی پارتی‌بازی و آشنابازیه. هر وقت هم به خاطر شرارتای پسرش میاد اینجا، توکلی و مصطفی توی رودربایستی میفتن و نمیتونن درست و مستقیم باهاش حرف بزنن. نکتۀ بعدی دربارۀ شاهرح اینه که پولدارن! و شهریۀ مدرسه رو تمام و کمال پرداخت کردن و از این نظر قفلِ مضاعفی بر دهانِ توکلی و مصطفی زدن.

الان هم مثل گوریل نشسته تَهِ کلاس و داره به گوشیش ور میره. آره همون‌جا انقدر به گوشیت ور برو تا بگندی. خوشم میاد از این نصرتی حساب می‌بره. سر کلاسش زیاد زر زر نمی‌کنه. ولی بقیه کلاسایی که معلماش یکم بی‌سر و زبونن و عرضه ندارن کلاس رو مدیریت کنن، این شاهرخ هم افسارش رو پاره می‌کنه و فرایند مختل‌سازیِ کلاس رو شروع می‌کنه. به خدا تا پارسال که خبر مرگش نیومده بود توی مدرسه، کلاس ما اوضاعش خیلی بهتر بود.

درسته که من به عنوان یکی از سردسته‌های شرارت و کِرم‌ریزی در مدرسه و کلاس، ظهور، بروز و حضورِ پررنگی داشتم، ولی خب من و داریوش و چندتا دیگه چون خودمون درس‌خون و به عبارتی خرخون هستیم، می‌دونیم کجاها کرم‌ریزی کنیم و کجاها نه. مثلا سر کلاس احکام یا چه‌می‌دونم اصول اخلاق و اینا که درساش مهم و جدی نیست اصلا "باید" آشوب و عشق و حال کنی. که اگر نکنی لعنتِ فراعنه رو به جون خریدی! ولی شاهرخ و یکی دو تای دیگه چی؟ به نظرت اینا هیچ فهم و درکی از این موضوع دارن؟ انصافا اگر داشته باشن.

شاهرخ رو از یه مدرسه دیگه پرتش کردن بیرون و مدرسه ما انقدر بدبخت و ذلیل بوده که این رو قبول کرده. باور کنی یا نه، شاهرخ قبل از این که بیاد این‌جا تجربی می‌خونده! لابد با ذهنیتِ قبولی در رشته پزشکی هم وارد این رشته شده! یا خدا. این مغز فندقی نهایتا بتونه پَس‌فردا اختلاس کنه و با رانت، مسئول و مدیرِ یه قبرستونی بشه و مث زالو بیفته به جونِ ملت. همون‌جاها برازنده شه. نمیدونم اصلا. بذار ببینیم نصرتی جونم چی می‌گه. انقدر حرف نزن. دلت میاد از خیرِ حرفا و توضیحاتش بگذری؟ جوری به کلاس گوش نمیدی که انگار بعدا ضبط می‌شه و می‌تونی با خیال راحت از نو و کامل گوش بدی! نکنه ریکوردری چیزی جاساز کردی؟

هنوز تمام نشده است...