آقای (سابقاً) راوی
داستان | گربهای که تمام فلافلهای شهر را خورد
رویدادهای عادی هر روز برای ما اتفاق میافتند. در مکانهای مختلف و یا در مواجه با آدمها و موجودات متفاوت. من هم میخواهم قصهی یکی از همین اتفاقهای روزمرهای را که دیشب برایم رخ داد، تعریف کنم. شاید مسخره باشد؛ آخر مگر رخدادهای روزمره و عادی که تعریف کردن دارند؟ اما دقیقا نکته همینجاست که ما اغلب از کنار این اتفاقاتِ عادی، بیتوجه گذر میکنیم و اهمیتی برای آنها قائل نمیشویم.
دیشب بعد از اینکه از تالارِ آناهیتا به کارگاه برگشتیم، موتورم را برداشتم تا سریع بروم خانه. خیلی خسته بودم. باید بگویم کارِ تالار آناهیتا خیلی سنگین و زیاد بود. یک صبح تا عصر وقتمان را گرفت! برای همین فقط میخواستم موتور را بردارم و بروم خانه و بگیرم بخوابم. اما مشکلی که وجود داشت، این بود که گرسنه بودم. بله. گرسنگی همیشه وجود دارد. و بیشتر اوقات برنامههای آدم را به هم میریزد. نه اینکه سرزده بیاید. آرام آرام میخرامد و بعد ناگهان خنجرش را مستقیم فرو میکند داخل معدهات. برای همین مجبور شدم در راه، یک توقف نسبتا کوتاهی روبهروی فستفود «عموچی» داشته باشم تا یک ساندویچ بخورم.
اولش مردد بودم که چه چیزی سفارش بدهم. داشتم با خودم سر هندی و بندری جروبحث میکردم. آخر هندی سوسیسش بیشتر و لذیذتر است. از طرفی بندری تندوتیزتر است و طیفِ طعمهای بیشتری را در خود جای میدهد. در نهایت تصمیم گرفتم هندی سفارش بدهم. که لااقل از فلافلهای شبهای گذشته اندکی فاصله بگیرم و طعم یک نوع پروتئین را، ولو پروتئینِ گربه باشد، بچشم. همین که به پیرمرد کثیف و کچلِ پشت پیشخوان گفتم برایم هندی بگذارد، دست کردم در کیف پولم تا پولش را حساب کنم که دیدم نهایتا با این موجودی بتوانم یک فلافل بزرگ بخرم. که به اندازهی یک هندیِ کوچک قیمت داشت. و چون در مسئلهی گرسنگی، همیشه کمیت بر کیفیت اولویت دارد، فلافل بزرگ را ترجیح دادم.
پیرمردِ پشت پیشخوان هم علی رغم کثیفی و گندیدگیاش و ماسکِ آلوده و چرکمردهی روی چانهاش، مرد خوشبرخورد و حتی میتوان گفت خوشبویی بود. همین که بویی از سمتِ او به مشامم نمیرسید، یعنی خوشبو بود. آخر بعضیها هستند که اگر کنارشان ماسک هم زده باشی باز هم نمیتوانی از بوی گندشان در امان باشی! این پیرمرد فقط اندکی از حیث ظاهر و قیافه حالبههمزن بود. و نه چیز دیگر. تا بهش گفتم به جای هندی برایم فلافل بزرگ بگذارد، سریعا لبخندی زد و گفت:« آهان. بله حتما.» و به همان سرعت که لبخند زد، لبهایش را جمع کرد و به چیزی پایین پیشخوان و روبهروی صورتش خیره و مشغول شد. و بدین ترتیب باید یک چوب خط دیگر به دیوار کنار ساندویچی اضافه میکردم. هر شبی که فلافل میخورم، با یک تکه سنگ روی دیوارِ عموچی یک چوب خط میکشم. و اگر از فلافل به هندی یا بندری یا هر چیزی غیر از فلافل صعود بکنم، به جای چوب خط، یک عدد دایره رسم میکنم.
فکر کنم آخرین دایرهای که کشیدهام مربوط به خیلی وقت پیش است. باید آن وسطهای دیوار باشد. مربوط به همان شبی است که کارمان در یک رستورانِ ایرانی_آمریکایی تمام شده بود و قبل از اینکه بیرون بزنیم، مدیر رستوران به من و صاحب کارم دو استیکِ آبدارِ تهیه شده با گوشتِ خوکِ اعلی هدیه داد. علاوه بر هزینهی تعمیرات و دستمزد. آن رستوران مشهور است به اینکه همیشه از مهمانهای مهم و خارجی پذیرایی میکند. و احتمالا استیک گوشتِ خوک هم غذای ویژهای است که برای آنها تدارک میبیند. اما با این حال مدیر رستوران آن شب، دو استیک حسابی به ما هدیه داد. در واقع صاحبکارم هیچوقت متوجه این موضوع نشد که گوشت خوک خورده است. او آدم مذهبیای است و استفاده از گوشت خوک برایش ممنوع و حرام است. من هم که دیدم اگر بگویم این استیک به جای گوشت گوساله از گوشت خوک تهیه شده است، عیش و نوشِمان را خراب میکنم، لام تا کام حرف نزدم. صاحبکارم تنها واکنشی که نسبت به استیک داشت این بود که «عجب طعم لذیذ و جدیدی!» دارد. و این جدید بودن را گذاشت به حساب استیک که تا به حال نخورده بود. و من هم در تایید او سرم را تکان دادم. حالا نمیدانم برای او گناه مینویسند یا نه. اما گویا در کیشِ آنها، جهل و بیاطلاعی در ارتکاب یک عملِ ناروا و حرام، همه چیز را تطهیر میکند. از اینرو من هم آن شب جهل را به او هدیه دادم.
آن شب بعد از اینکه استیک را در کارگاه خوردیم، در راه برگشت به سراغ دیوارِ عموچی آمدم تا دایرهای روی آن رسم کنم. به هر حال آن شب چیزی به غیر از فلافل خورده بودم!
معمولا ترجیح میدهم شام را در جایی بیرون از خانه بخورم. آخر در خانه که میروم، تا لباسهایم را در نیاورم و آبی به دست و صورتم نزنم، نمیتوانم دست به غذا بزنم. اما تا وقتی بیرون و هنوز کثیف هستم، با خیال راحت مینشینم در جایی و غذایم را میخورم. اصلا همینجور بهتر است. چون بیرون هر چه هست، کثیف و آلوده است. برای همین تا وقتی در این کثافت هستی، قدرت تشخیص تمیزی و پاکیزگی را نداری. چون همهاش کثافت است. اما تا پایت میرسد به خانه، با وجود اینکه آنجا هم خیلی تمیز و سفید نیست، تازه به هوش میآیی که بهداشت را رعایت کنی و دست و صورتت را بشویی و آدمِ تر و تمیزی بشوی. همچنین دوست ندارم مامانبزرگ را بیدار و اذیت کنم. این پیرزنِ ضعیف در روز روشن هم نباید زابهراه بشود؛ دیگر آخر شب که جای خود دارد.
داخل فستفودِ عموچی، دو عدد میزِ همیشه خالی وجود دارد. اما من به این علت که چندان از عموی پشت پیشخوان و البته ازدحامِ تقریبا همیشگیِ آنجا خوشم نمیآید، ترجیح میدهم که غذایم را در بیرون و در پارک یا هر جای دیگری بخورم. فلافلِ بزرگ را حسابی پیچیدم داخل پلاستیک و انداختمش داخل سبد موتور و به راه افتادم.
در راه یک فضای سبز نیمهتاریکی را دیدم که در کنار خیابان برای خودش رها شده بود و کسی هم کاری به کارش نداشت. اما نزدیکتر که شدم دیدم اینجا قبرستانِ فستفود است. گوشه و کنار آن پر بود از نایلونها و کاغذهای ساندویچ و یا جعبههای پیتزا و قوطیهای بدونِ درِ نوشابه. انگار قبل از من لشکری از فستفود به دستها آنجا را غارت کرده بودند. به هر حال موتور را در کنار جدول پارک کردم و روی یکی از نیمکتهای پارک که روبهروی موتورم بود نشستم. نیمکت بوی سسِ مایونزِ مانده با آویشن میداد. هر چه نگاه کردم اثری از آن سس ندیدم. اما مشخص بود که این نیمکت بارها طعم سسِ سفید و آویشن را چشیده است. با این حال، چون این نیمکت زیرِ نورِ ضعیفِ تیربرق واقع شده بود، نمیخواستم از دستش بدهم.
با وجود اینکه نسبت به خانه حساسیت کمتری روی بهداشت و تمیزی داشتم، اما باز هم دلم نمیآمد که بیپروا به جان ساندویچ بیفتم. سعی کردم به آرامی و طوری که دستم با بدنهی نان برخورد نکند، انگار که برقِ سه فاز دارد، کاغذِ دورش را پاره کنم. یک گاز... دو گاز.... گاز سوم را زدم و آمدم آن کاغذ لعنتی را پایینتر بکشم که یک نصفه فلافل از ساندویچم پرتاب شد بیرون. آری. مصیبت بزرگی بود که در آن لحظه به سختی با آن کنار آمدم. اما تا دیدم شبحِ ساکتی دور و اطرافم میپلکد، برای اینکه اندکی به خودم تسلی بدهم، فلافل را از روی زمین برداشتم و به سمتش پرتاب کردم. گمانم گربهای بود که در آن پارک زندگی میکرد.
به هر حال تیری بود در تاریکی. یا آن فلافل را میخورد و یا نمیخورد! خوشبختانه دوید سمتش. با ذوق و شوق. اول کمی آن را بو و بالا و پایین کرد. بعد آرام آرام شروع کرد به گاز زدن و ور رفتن با آن. نور بالای سر نیمکت نهایتا تا کنارههای نیمکت را روشن میکرد. گربه اما از درون سایهی درختان اینوَر تر نمیآمد. با این وجود صدای رسا و قابل توجهی داشت که من را به یاد یکی از اساتید دانشگاه میانداخت. همانی که صدای تیز و زنگداری داشت و وقتی حرف میزد نمیتوانستی به او توجه نکنی. و اگر هم توجه نمیکردی، در هر صورت توجهات را به خودش جلب میکرد. صدای گربه بدونِ تصویر هم کاملا جذاب و گیرا بود.
+ خوشمزهاس. از کجا خریدی؟
_ از عموچی.
+ همون پیرمردِ کثیف رو میگی که مدام افتاده پشتِ پیشخوان؟
_ آره تو مگه دیدیش؟
+ نه ولی خیلی تعریفش رو شنیدم. چند تا از اینایی که میان اینجا غذا بخورن قبلا ازش تعریف کردن.
_ تو همیشه فلافل میخوری؟
+ اگر مجبور باشم آره خب... میدونی ما دیگه جزو گوشتخوارها به حساب نمیایم. میشه گفت الان همه چیز میخوریم. مث شماها.
فلافل را که خورد، دیدم که پیکرش را روی زمین رها کرد و با زبان، کفِ پنجههایش را لیس میزد. فکر کردم شاید گرسنه باشد و امشب غذایی نخورده باشد. برای همین یک قرص فلافل کامل هم برایش پرتاب کردم. اولش تا فلافل را روی هوا دید، مثل فنر از جایش پرید اما لحظهای بعد خودش را جمع و جور کرد و خیلی آقاوار به سمتِ فلافل رفت. فلافل را که برداشت، روی دو پایش ایستاد و روبهرویم شروع کرد به قدم زدن و در همان حین فلافلاش را هم سق میزد.شاید اگر رنگ موهایش سیاه میبود، در آنجا فقط دو چشمِ براقِ متحرک میدیدم.
_ تو اینجا تنهایی؟
+ نه. دیگه نیستم. فعلا که تو اینجایی. بالاخره بعد از تو هم یکی میاد دیگه. قبل از تو هم یکی دیگه بود.
_ منظورم اینه که گربهی دیگهای هم توی این پارک باهات هست یا نه؟
تا این سوال را ازش کردم شروع کرد به سرفه کردن. گمانم فلافل پرید توی گلویش. برای همین فوری رفتم سمتش و با چند ضربه به پشتِ نرم و موآلواش او را از مرگِ حتمی نجات دادم. خوب شد که نیازی به تنفس دهان به دهان نشد. حتم دارم در آن صورت کارم بسیار سخت میشد.
+ واقعا ممنون. نمیدونم اگه تو نبودی الان چی به سر من میاومد. راستش رو بخوای من خیلی وقت نیست که اومدم اینجا. و گربهی دیگهای هم اینجا زندگی نمیکنه. خیلیها اومدن و رفتن اما خب موندگار نشدن. من قبلا توی دانشگاه بودم. دانشگاه رو که بلدی؟ همون که خیلی بزرگه و کلی ساختمون و فضای سبز داره و آدمای زیادی توش رفت و آمد دارن و ...
_ آره بلدم. خودم یه زمانی اونجا درس میخوندم.
+ من و دوستام قبلا اونجا بودیم. دقیقتر بخوام بگم تا همین ده، یازده ماه پیش هم اونجا بودیم. یعنی حدود یک سال بعد از زمانی که دانشگاه تعطیل شد. اما خب میدونی که... زندگی همیشه باب میل نیست. برای همین بعد از تعطیلی مجبور شدیم بزنیم بیرون. بالاخره باید دنبالِ یه لقمه گوشت میگشتیم دیگه. چون دیگه دانشجویی نبود که بهمون غذا بده. و همهی سلفها و غذاخوریهای دانشگاه هم بسته شده بودن. قشنگ داشتیم تلف میشدیم.
ساندویچام را تا نصفه خورده بودم. چهار عدد فلافل دیگر در آن بود. در واقع باید پنج تا میبود. از طرفی این گربه نیز، همچنان گرسنه به نظر میرسید. با وجود اینکه فَکَّش گرم شده بود و داشت یک بند ورّاجی میکرد، هر چند لحظه یکبار جوری با چشمهایش به ساندویچِ نازنینم زُل میزد که میخواستی تمام فلافلهای شهر را به پایش ایثار کنی. چشمهایش انگار که دو عدد تیلهی بزرگ و شفافاند که با هدفِ جذبِ ترحم طراحی شدهاند. برای همین یک قرص دیگر برایش پرتاب کردم. اما اینبار، دیگر شتابزده عمل نکرد و در حین صحبتش مکثی کرد و آن را با نوک پنجههایش برداشت و سپس به صحبت ادامه داد.
+ ما از بچگی تو دانشگاه بزرگ شده بودیم. تا وقتی یادم میاد توی محوطهی دانشکدهها دخترا برامون غذا میآوردن و نازمون میکردن و باهامون عکس میگرفتن، و پسرا هم اذیتمون میکردن. معمولا هم سر ظهرها میرفتیم دم در سلف و دانشجوهایی که غذاهاشون رو نمیخوردن، میآوردن و میریختن برای ما. به یک همزیستیِ مسالمتآمیزی با آدما رسیده بودیم. در واقع میشه گفت از همون موقعها بود که ما دیگه از گوشتخوار بودنِ صرف دست کشیدیم. چون خیلی اوقات غذاهای سلف، گوشتدار نبود.
_ کجای دانشگاه زندگی میکردید؟ اونجا دوست و رفیق هم داشتی؟
+ ما یه اکیپ بودیم که از چندتا دانشکده با هم دوست شده بودیم. یکی از بچههای گروه ما، مال دانشکده زبان بود. یعنی از بچگی اونجا بزرگ شده بود و عاشق پاریس و زبان فرانسوی بود. اسمش زیانا بود. گربهی طلایی و خوشگلی بود. مجلهها، جزوهها و کتابای باطلهای که دانشجوها بهشون نیازی نداشتن و میانداختنشون توی بخش باطلهها و بازیافتیها، خوراکِ زیانا بودن. به خصوص هرچی کتاب و مجله و جزوهی مربوط به زبان فرانسوی بود رو برای خودش جمع کرده بود و با اشتیاق میخوندشون. کلی هم عکس از اینور و اونور پیدا کرده بود و یا از کتابای مختلف بریده بود. برج ایفل، کاخ ورسای، موزهی لوور، خیابون شانزلیزه، باغ لوگزامبورگ، کلیسای نوتردام و خلاصه هر چی جای دیدنی و خوشگل توی پاریس بود، زیانا عکساشون رو داشت. آخرش هم میخواست بره پاریس. گربههایی پاریسی که توی بعضی از عکسا دیده بود، براش خیلی جذاب بودن. دیگه زیاد با ماها حرف نمیزد. برنامه رفتنش رو هم ریخته بود. میخواست خودش رو بچسبونه به یکی از استادای گروه زبان فرانسه که قرار بود به زودی بره پاریس. بهش گفتم نره و بمونه تا با هم بعدا دو تایی بریم. اما گوش نمیکرد. کلهشق بود. میخواست هر جور شده از این موقعیت استفاده کنه و بره. ما هم از قبل تعطیلی دانشگاه دیگه ندیدیمش. رفت. تنهام گذاشت....
اشارهی مستقیمی به اینکه به زیانا علاقهمند بوده است یا نه، نکرد. ولی هنگامی که بحث به او و سرگذشتاش رسید، لرزشِ محوی در صدایش حس کردم و دیدم که در سایهی پیادهرو، درخششِ چشمانش بیشتر شده و مثل دو عدد الماسِ خاکستری برق میزنند.
+ داکوره توی دانشکده ریاضی زندگی میکرد. البته پدرش مالِ دانشکده مهندسی بود و مادرش مال دانشکده جغرافیا. اما خودش توی دانشکده ریاضی به دنیا اومده بود و همونجا زندگی میکرد. عاشق یه گربهی سیاه از دانشکدهی زیستشناسی شدخ بود. اما گربههه بهش جواب رد داد. آخر سر هم، خودش رو از پشت بومِ دانشکده ریاضی پرت کرد پایین و در جا مُرد. پینوشه هم داخل دانشکدهی پزشکی بزرگ شده بود. همیشه مصیبت داشت؛ چون این دانشجوهایی که تازه پزشکی قبول شده بودن به هیچ موجودی توی محوطه دانشکده رحم نمیکردن. به خصوص دامپزشکها. هر چی دم دستشون میرسید رو میخواستن کالبد شکافی کنن و رودههاش رو بکشن بیرون و ببینن اون تو چه خبره. برای همین پینوشه از دانشکده پزشکی زد بیرون و رفت سمت مهندسیها. پینوشه خیلی چاق و چله بود. با اینکه کمی هم قلدر بود و همیشه با هم جنگ و دعوا داشتیم، در کل دوست خوبی بود. بعد از تعطیلی دانشگاه هم تا چند ماهی با هم بودیم. اما یهویی یه شب غیبش زد و دیگه هم پیداش نشد.... من هم با اینکه دانشکدهی ادبیات خونه و زادگاهم محسوب میشد، خودم رو از مواهب و دخترای دانشکدههای دیگه محروم نمیکردم. گمونم بهترین دانشکدهها برای ماها زبان و ادبیات بود. چون هم تعداد دخترای بیشتری داشت و هم سرسبز و خوشگل بود. البته خبراش میرسید که دانشکده هنر هم خیلی برای گربهها جای خوبیه. چون گربههای اونجا یا سوژه عکاسی میشن یا پرترههاشون کشیده میشه و یا دارن توی فیلما و نمایشا قدم میزنن. این دو سه تا دانشکده دخترای خیلی خوبی داشتن و پسراشون هم کمتر اذیت میکردن. که در واقع این هم به خاطر همون دخترا بود. راستی خبر نداری که دانشگاه کهی باز میشه؟ گفتی تو هم یه مدت اونجا بودی. درسته؟
_ نه دیگه خبری ندارم. و بعید هم میدونم فعلا خبری از بازگشایی باشه. دیگه کسی حوصلهاش رو نداره. از استادا بگیر تا دانشجوها و مهمتر از همه مسئولا و مدیرا. از خداشون هم هست که در دانشگاه بسته باشه. والا. آخه سری رو که درد نمیکنه که دستمال نمیبندن!؟ من هم یک سال بعد از اینکه دانشگاه رو بستن درس رو رها کردم و رفتم دنبال کار. الان هم توی یه کارگاه تعمیر فِر و کبابپز کار میکنم. با صاحبکارم مدام داریم کف شهر رو گَز میکنیم تا بریم فرها و کباب پزهای رستورانها رو درست کنیم. آخه فکر کنم اینجا فقط ما باشیم که کبابپز تعمیر میکنه. شغل جالبیه. علاوه بر اینکه نادر و کمیابه. حداقل از درس خوندن تو اون وضع که بهتره. دستمزدش هم بد نیست. بالاخره میتونم باهاش نونِ خودم و مامانبزرگم و پرستارش رو در بیارم.
حالا دیگر من هم سفرهی دلم را برایش باز کردم. نوبت من بود که کمی برایش ورّاجی کنم. و در ازای آن فلافلهایی که به او دادم، این کمترین خدمتی بود که میتوانست به من بکند؛ در سایهی پیادهرو لَم بدهد و به حرفهایم گوش کند.
_ معمولا آدما همیشه جلوی صحنهی رستورانای شیک و تمیز رو میبینن. اما ما اتفاقا فقط با پشت صحنه کار داریم. همونجایی که بوی گوشت و دنبه و روغن موندهای و برنج هندی و عرقِ آشپزا و خدمه با هم قاطی میشه. و حالِت از هر چی غذاس به هم میخوره. متوجهای که چی میگم؟ البته از حق نگذریم بعضی جاها هم خیلی تمیز هستن. مثلا امروز برای تعمیرات، به یه تالار که حدودا سی کیلومتر بیرون شهر بود رفتیم. خیلی تالار تمیز و قشنگی بود. حتی آشپزخونهاش هم قابل تحمل بود. و هر چند ساعت یک بار همه چیز رو اونجا میشستن و ضد عفونی میکردن. اما موتور کبابپزشون نیاز به تنظیم داشت. تا سیخها رو میذاشتن روش، بعضی از سیخها رو میچرخوند و بعضیهاش رو همونجوری نگه میداشت و نمیچرخوند. و فِرهاشون رو هم باید سرویس میکردیم. برای همین خیلی کارش طول کشید. بالاخره چندتا فر و یه کبابپزِ چهار متری کم چیزی نیست! و البته برای یه تالار هشتصد نفری هم این آشپزخونهی بزرگ و این حجم از تجهیزات نیازه.
همینطور که با گربه گفتوگو میکردم، ساندویچم را هم، که در واقع یک عدد نانِ خالی با پیاز و جعفری و گوجه و سسِ خیس و آبکی بود، گاز میزدم. فقط یک دانهی دیگر فلافل در آن داشتم. اما نمیخواستم آن را به او بدهم. برای همین به سرعت و درحالی که فکر میکردم او از وجودِ این دانهی آخر اطلاعی ندارد، ساندویچ را به سمت دهانم بردم. در فاصلهای که دستم را بلند کردم تا ساندویچ را به دهانم برسانم، صدای جیغِ آزاردهندهای بلند شد و گربه که تا حالا از درونِ سایهی پیادهرو این طرفتر نیامده بود، مثل بختکِ بزرگی خودش را به سمتم پرتاب کرد.
صدای جیغش مثل صدای پیرزنهای دم بختی بود که در لحظهی آخرِ وصال، پیرداماد خود را که به تازگی تور کردهاند، از دست میدهند. به هر حال صدایی بود که نه تنها از یک گربه، بلکه از هیچ موجود دیگری انتظار شنیدنش را نداشتم. در همین حین که پرید به سمتم، ساندویچ را از دستم قاپید و این کار را جوری کرد که کوچکترین آسیبی به من وارد نشد. حتی خراش کوچکی هم به خاطر آن پنچول های وحشیانه و تیزش بر بدنم وارد نشد. میتوان گفت گربهی فرهیختهای بود که گرسنگی و تعطیلیِ دانشگاه، زندگی را برای او سخت و تلخ کرده بود.
اینجا دیگر کاملا جزئیات هیکلاش را دیدم. گربهی راه راهِ قهوهای رنگی بود که بیشتر مثل گربههای اشرافی و گرانقیمت بود. از بس که بدنش تمیز بود و حتی خراش کوچکی هم روی آن نداشت. ساندویچ را در دست گرفت و دوباره با آرامش و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است، شروع کرد به راه رفتن و بلعیدنِ ساندویچ جلوی من. با اینکه غذای امشبم را رسما نابود کرده بود، اما از آشنایی با او خوشحال بودم. همین که حرفها و محتویاتِ مزخرف و انباشت شدهی ذهنم را برایش بیرون ریخته بودم، خودش کلی ارزشمند بود.
از او خداحافظی کردم و بهش گفتم که از مصاحبت با او لذت بردم. او هم پرید روی شانهام و لیسی بر صورتم زد. قبل از اینکه سوار موتور شوم، دیدم که دو برادر دو قلو و لاغر، آمدند و صاف روی همان نیمکتی که من نشسته بودم، نشستند. گربه هم هنوز همان حوالی داشت میپلکید. دوقلوها دو ساندویچ خریده بودند و پیدا بود با ولع میخواهند به آنها حملهور شوند. برادری که لبهی نیمکت نشسته بود، کاغذ ساندویچ را به سرعت پاره کرد و دو سه تا گاز پشت سر هم به ساندویچ زد. در همین حین یک حلقهی کوچک سوسیس از درونِ ساندویچش به بیرون پرتاب شد. آری. مصیبت بزرگی بر او تحمیل شده بود. اما او برای اینکه بتواند این غمِ بزرگ را اندکی تسلی بدهد، سوسیس را برداشت و پرتاب کرد سمتِ هیکلِ سایهنشین. گربه هم با طمانینه به سمتِ سوسیس آمد و آن را برداشت و گاز زد. اما قبل از اینکه بتواند سرِ صحبت را با دو برادر باز کند، دوباره آن صدای عجیب و پیرزنوار را از خودش در آورد. اما اینبار بلندتر از دفعهی پیش بود و باعث شد برادری که لبهی نیمکت نشسته بود، پخشِ زمین شود. دویدم سمت گربه و پرسیدم که موضوع چیست؟!
+ این خودشه. اونا آخر گرفتنش! نه نه. نباید همینجوری رهاش میکردم. باید میرفتم دنبالش و پیداش میکردم!
_ چی خودشه؟ از کی داری حرف میزنی؟
+ پینوشه رو میگم! یه بار که با هم دعوامون شد دستش رو گاز گرفتم و طعم بدنش رو هنوز یادمه. این سوسیس طعمِ پینوشه رو میده! دانشجوهای پزشکی آخرش هم پینوشهی بدبخت و خپلِ من رو گیر آوردن و کشتنش!
1400/08/13
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقای «پ»
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | محمودخان پدرم که بال درآورد و رفت ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ندیدن با چشمان باز