نورالدین·۵ سال پیشدستمال به دستی کسی رو نکنیدسال ۱۳۵۹ سال اول هنرستان بودم تازه پشت لبم سبز شده بود یک ناظم داشتیم کرد بود و نصیحتی کرد که تو گوشم موندهمن همیشه غذا میبردم هنرستان و هر…
پرباز | ParBaz·۶ سال پیشسیبیلوی خوش قلبتازه با هم کمی آشنا شده بودند و خو گرفته بودند که بی اختیار سوار یک ماشین شد آن هم عقب ماشین و بین شان فاصله افتاد. با حسرت از شیشه عقب چ…
Dast Andazدرعکس داستانک·۷ سال پیشعکس داستانک(قسمت بیست و دوم:نازک طبع!) پدربزرگش یک کهنه سرباز جنگ جهانی دوم بود.افتخارش این بود که در جنگ،هزاران نفر را کشته است.پدرش یک قصّاب بود.اینقدر در کارش مهارت داشت که می توانست یک گله گوسفند را چند ساعته مُثله کند. امّا او هیچ نشانی از پدربزرگ و پدرش نداشت.به طوری که پدر بزرگ و پدرش او را مایه ی شرم خود و ننگ فامیل می دانستند.