زهرا علیزاده·۳ سال پیش« سنگهای داغ »قلادهٔ سگ را باز کرد. سگ مثل گلولهٔ آتش به طرف مرد حمله کرد. بابک دیوانهوار فریاد میکشید: « بدو تندتر. تندتر. بگیرش! یالا تیکهپارهش کن!…
زهرا علیزاده·۳ سال پیش« عشق سیاه »اواسط ماهِ اکتبر بود. ابرهای سیاه و پراکنده، پهنای آسمانِ شهرِ لندن را پوشانده بودند. دختر جوانِ بیستوسه سالهای با بارانیِ قرمز، چکمهها…
زهرا علیزاده·۳ سال پیش« جان دوباره »"داستان کوتاه در قالب نامه"صابر عزیزم، سلاماز به خواب رفتنت دو روز گذشته، اما برای من دو قرن است که نیستی. میدانم برمیگردی. در این دو روز…
معصومه ابراهیمی·۳ سال پیشچه انسان هایی از چه کتابی خوششان می آید؟مصاحبه با آندره ژید،روزنامه دیلی تلگرام.سال 1925
معصومه ابراهیمی·۳ سال پیشیک انسان وقتی تصمیم میگیرد...دوستان، این متن رو امروز نوشتم، منتظر نظرات شما هست.اگر مورد پسند شما بود، لطفا نشر بدهید....