دبستان
توی صف می ایستادیم اول صبحی
برنامه ای به اسم صبگاه
بنظرم برنامه مزخرفی بود
اینکه 300 نفر دانش اموز رو 30 دقیقه توی حیاط یخ بندان نگه داری یکم نا جوره
ما یه روزی داشتیم به اسم روز سید ها
یعنی کسایی که سید بودن مدرسه می اورد بالای سکو و یه شال سبز بهشون میداد و یه هدیه ناقابل
و ما هم با حسرت به سید ها نگاه میکردیم
و ناراحت بودیم که چرا ما سید نشدیم
کمد جایزه داشتیم
مدرسه به زور کارت امتیاز میداد تا جمع کنیم و اون وسایل باحالاش رو بگیریم
یادمه فقط چند تا بچه خرخون بودن که تونستن یه چراغ مطالعه بگیرن از کمد جوایز
منم گرفتم
اما ن برای خرخون بودن ، بخاطر مسابقه ای که توش برنده شدم
نمیگم خرخون بودن بده و من از ادم خرخون بدم میاد
من از اینکه بشینم کتابا رو بجوم بدم میاد
همونطور که خیلیا از غذاهای دیگه خوششون نمیاد
مامور ابخوری داشتیم
لنتی بعد از زنگ نمیذاشت کسی لب به اب بزنه
و مجبور بودی تشنه 60 دقیقه تو کلاس بشینی(شایدم کمتر یادم نیست)
اما خب همه میدونن
ادم تشنه دقیقه ها براش ساعتن?
یادمه شده بودم مبصر کلاس اولی ها
من چهارم بودم اونا اول
جدولی از خوب ها و بدها درست میکردم بلکه دست از شیطنت بردارن
معلمشونم وقتی میومد ی نگاه بی توجه به جدول مینداخت و میرفت میشست روی صندلی
و احتمالا بعد رفتنمم همه جدولا رو پاک میکرد
نمیدونم توی قسمت های قبلی گفتم یا نه
اما من اون زمان سنتور میزدم و کارمم بد نبود
به بهونه اماده شدن برای جشن و تمرین سنتور کلاسا رو پیچوندم با یکی از دوستام
و این سبب شد با ناظممون رابطه صمیمانه پیدا کنم(از وقتی که زن گرفت به کل مهربون شده بود)
سال پنجم بودیم که یک ناظم خانوم برامون اوردن
البته فکر میکنم از فامیلای مدیر بود
چون ما فقط دوتا مستخدمینمون خانوم بودن و معلم چهارم به قبلمون
یعنی ما سال پنجم میرفتیم میگفتیم خانوم ما اقاست?
سال پنجم هم گذشت و رفتیم سال ششم
معلمی داشتیم رو مخ
وقتی میگم رو مخ بود یعنی از همه جهت رو مخ بود
اول صبح میشست روی یکی از میز های نیمکت ها و با دکمه پیرهنش ور میرفت و روی اعصابم بود
ششم هم تموم شد و من دوستام از هم جدا شدیم
همه پخش شدن
مثل دونه های تسبیح افتاده روی زمین شدیم
سال هفتم شد و من بودم و بچه هایی که اکثرا از یک مدرسه بودن
یه سریا علویی بودن
یه سریام پیام غدیر
و غیره
من بودم و چند نفر دیگه که طرد شده بودیم
پسری رو دیدم که روی نیمکت نشسته بود
نشستم کنارش و سر صحبت رو باز کردم
اولین اردو طولانی قرار بود برم
مشهد
شوق استرس دلشوره
احساساتی بودن که در رگ هایم پمپاژ میشدن
بقیشم که میدونین چی شد.....
پ.ن:
داستان یک پسری که کاپشن زرد رنگ پوشیده بود توی مشهد رو میخواستم تعریف کنم گفتم شاید دوست نداشته باشه و ناراحت شه
انچه گذشت: