مقدمه:
دوستی دارم که به قول معروف بدجوری "خودش" است. چند روز پیش همگی جمع شدیم تا به مراسم سالگرد همکار تازه مرحومشدهای برویم. او گفت نمیآیم. پرسیدیم چرا؟ گفت از آن مرحوم خوشم نمیآمد. بنده برای این که اوضاع را جمعوجور کنم گفتم او همینجا برای او یک فاتحه میفرستد. ولی او گفت فاتحه هم نمیفرستم، چون اصلاً با این آدم حال نمیکردم! وقتی پرسیدیم مگر مرحوم با تو چه کار کرده بود که این جوری از او کینه به دل گرفتی؟ جواب داد که خیلی توی مسائل خصوصیام فضولی میکرد!
دوست دیگری میگفت چند وقت پیش همسرش از او پرسیده که آیا عاشق من هستی؟ و او قصد داشته بگوید که بدجور عاشق او است، امّا ناگهان، "خودش" پریده وسطِ گود و گفته که من عاشق تو نیستم، ولی تو را دوستت دارم! و گفت که همسرش یک ساعتی گریه کرده و از آن پس، آن جوری که باید و شاید، او را تحویل نگرفته است!
چند نفری داشتیم صحبت میکردیم که یک نفرمان از کلمهی "خر" استفاده کرد. یکی نفر از جمع، به او اعتراض کرد که موقع استفاده از این کلمه، حداقل یک بلانسبتی میگفتی. دوستی که کلمه "خر" را بر زبان رانده بود، اگر "خودش" نبود با یک معذرتخواهی سر و ته قضیه را به هم میآورد، ولی چون "خودش" بود، در جواب اعتراضِ دوست معترض گفت که بلانسبت نداره! دوستِ معترض اگر "خودش" نبود، ماجرا را ادامه نمیداد ولی چون "خودش" بود یک سیلی آبدار به گوش دوستمان نواخت تا هم ماجرا کش پیدا کند و هم دیگر هیچکس او را با خر، در یک جایگاه قرار ندهد. این دو نفر، تصمیم گرفتند که دقایقی خودشان باشند و کار کشید به یک درگیری شدید که هنوز هم ادامه دارد!
دوستان! عزیزان! علما! فضلا! خانمها! آقایان! ما دیگر جز در مقام شعر و شعار، نمیتوانیم خودمان باشیم. از این پس، برای اینکه خودمان باشیم، باید به کوه و دشت و بیابان، پناهنده شویم. به جایی که هیچکس به جز خودمان و خدای خودمان، حضور نداشته باشد. تازه آنجا هم شاید بتوانیم خودمان باشیم. شاید هم نه!
دلنوشته:
برای اینکه، آدم خوبی باشم، حداقل در چشم و نظرِ دیگران! کمی از "خود"م را، در جایی و یا در پیشگاه جایگاهی، قربانی کردم! جلوی خواهر و برادرها، کمی؛ جلوی فک و فامیل، کمی؛ جلوی همکاران، کمی؛ جلوی دوستان، کمی؛ جلوی فرزندان، کمی؛ جلوی همسر، کمی؛ جلوی والدین، کمی؛ جلوی جامعه، کمی؛ جلوی شما، کمی؛ جلوی...، کمی! تا اینکه بالاخره، دیگر چیزی از "خود"م، باقی نماند!
آهای "خ و دِ" ذرّه ذرّه شدهی عزیزم! کجایی؟! دلم بدجور برای تو لک زده است. تو که غریبه نیستی، دیگر خسته شدهام، از زندگی در برهوت دیگران. میخواهم کوچ کنم، به آبادی "خودم". گفتم آبادی؟ ای دادِ بیداد! کدام آبادی؟! "خودِ" امروزم که دیگر آباد نیست و جز ویرانهای از "خود"ِ دیروز چیزی در چنته ندارد.
این "خودِ" ویران گشتهی امروز، چگونه باید "خودِ" آباد دیروز را پیدا کند؟! اصلاً مگر "خود"ی مانده است که برای امروز یا دیروز باشد؟! مگر "خود"ی مانده است که آباد یا ویران باشد؟!
آهای "خ و دِ" متلاشی شده و گُمگشتهی عزیزم! کجایی؟!
دو یادداشت پیشین:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و دو، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: