از هم صحبتی با کسی بر می گشتم که گفته بود:«احساس پرنده ای را دارد که بالش شکسته است.» سخت در فکر فرو رفته بودم که این چه جور احساسی است؟، برای نجات کسی که همچون احساسی دارد، چه باید کرد؟
آه خدای من این پرنده چرا راه می رود ولی بال نمی زند؟! چرا می دود ولی پرواز نمی کند؟! پرنده ای را می گویم که در میان کوچه است. همان کوچه ای که به خانهمان ختم می شود. به پرنده نزدیکتر می شوم. یکی از بالهایش شکسته و کمی آویزان است. حتماً یک بلندپروازی، یک محاسبهی اشتباه در پرواز یا یک اهمال کاری ناشیانه کار دستش داده است. شاید هم یک غافلگیری محض و ناخواسته این بلا را سرش آورده بود. شاید هم گربه ای... .
پرنده برای اینکه در امان بماند. می دود و همزمان با چپ و راست نگاه کردن بر روی زمین، به دنبال یک راه فرار می گردد. ناگهان چشمش به فاصلهی زیر در پارکینگ یک آپارتمان می افتد. مکث نمی کند، به سرعت از زیر آن در، داخل می رود. همان لحظه در شروع به بالا رفتن می کند. هرگز فکر نمی کردم بالا رفتن آن در، در حکم بالا رفتن پردهی یک نمایش غم انگیز باشد!
آنچه چشمانم می بیند را نمی خواهم باور کنم. خودرویی که دنده عقب می آید تا از آنجا خارج شود، درست از روی پرنده عبور می کند. از پرنده ای که قبل از این واقعه هم چیزی به جز مشتی شوق پرواز مجدد به جا نمانده بود، حالا دیگر جز مقداری پر، استخوان خورد شده و خون، باقی نمی ماند.
به در خانه رسیده ام. اف اف خراب است. در می زنم. فرزند کوچکم برای باز کردن در می آید، در ایوان رو به حیاط را باز می کند. او برای اینکه با اطمینان در حیاط را باز کند. نمی پرسد:«کیه؟!»، می پرسد:«من کی هستم؟!» با هیچ کس هم تعارف ندارد. هر کسی که می خواهد باشد. اگر جواب سوالش را درست ندهد، به در بسته می خورد. می گویم:«تو حسینی!» و صدای کشیده شدن دمپایی های بزرگتر از پاهایش بر روی موزاییک های حیاط را می شنوم.
در حیاط را با همان لبخند همیشگی اش باز می کند. یادم می رود که این لبخند چقدر زیباست! چون حالا خودم احساس پرنده ای را دارم که بالش شکسته است. دیگر این احساس را به خوبی می فهمم. امّا مانده ام چگونه باید این احساس را پُشت در خانه جا بگذارم و با احساس بهتری، داخل شوم.
با یک لبخند مصنوعی داخل شده و با اهل خانه سلام و احوالپرسی می کنم. در حینی که لباس هایم را عوض می کنم به این می اندیشم که احساس شادی تقلّبی به اندازهی سایر چیزهای تقلّبی، بد نیست. چون سایر چیزهای تقلّبی را وقتی به دیگران قالب می کنند. موجب ناراحتیشان می شوند؛ ولی احساس شادی تقلّبی را وقتی به دیگران قالب می کنند، موجب شادیشان می شوند.
آنجا که بحث تجارت در میان است. کسی که جنس تقلّبی اش را قالب می کند، خیلی خوشحال است. ولی اینجا که بحث تجارت در میان نیست، کسی که جنس تقلّبی اش را قالب می کند، به هیچ وجه خوشحال نیست.
مگر نه این است که هر احساسی، واگیر دارد؟ بنابراین نتیجهی انتقال احساس اصلِ توام با ناراحتی، به دیگران، به جز ناراحت کردن آنها چه می تواند باشد؟ چون نمی خواستم هیچ کدام از اعضای خانوادهام، احساس آن پرندهی بال شکسته را تجربه کنند، همچنان به انتقال احساس شادی تقلّبی ادامه می دهم. امّا چون در قالب کردن هیچ چیز تقلّبیای، اندک تخصصی ندارم. چیزی نمی گذرد که با این جمله دستم رو می شود:«امروز یه چیزیت هست!»
دو مطلب قبلیم:
چهار مطلب خوبی که تا الان، دوستان عزیزم در ارتباط با مسابقهی این ماه منتشر کردند(به ترتیب انتشار):
حُسن ختام: دلنوشته ای از خودم.
صدای آشپز را از تلویزیون شنیدم که گفت:«نمک، به مقدار کافی!»
راستی چقدر از تو برایم کافی است؟!
به مقدار کافی تو، برایم چقدر است؟!
خودت خوب می دانی که به هیچ مقداری از تو راضی نخواهم شد!
دوست دارم پُر از تو باشم.
دوست دارم آنقدر از تو سرشار شوم که عطر و بوی تو را به خود بگیرم.
دوست دارم آنقدر تو در من باشد که همه گمان ببرند که من خود توام!
هر چند خودم خوب می دانم که من حتی یک تار موی تو هم نخواهم شد.
امّا همین را بدان که به مقدار کافی تو، هیچ وقت برایم کافی نیست!