مقدمه:
امروز به دلیلی، بر سر یک نفر گل میپاشیم و او را روی دوش بلند میکنیم و کاخ نشیناش میکنیم و فردا بنا به دلیلی دیگر، بر سر همان یک نفر، خاک میریزیم، زیر پا لهاش میکنیم و خاکسترنشیناش میکنیم. امروز برای کسی، فریاد «آفرین آفرین و بخٍّ بخٍّ» بر میآوریم و چیزی نمیگذرد که برای همان کس، فریاد «مرگ بر، مرگ بر و لعنت لعنت»سر میدهیم. ای کاش بدانیم که هیچ کدام از آدمها معصوم نیستند. قرنهاست که دیگر قدیس یا قدیسهای پا به عرصهی وجود نگذاشته است. تمام آدمهایی که در کنار ما زندگی میکنند، اعم از زن یا مرد، معمولی یا غیر معمولی، معروف یا غیر معروف، همگی، با درصدهایی متفاوت، هم دکتر جکیل هستند، هم آقای هاید!
سنگِ اول را او بزند!
پس آنها همه به خانههای خود رفتند، اما عیسی به کوه زیتون رفت. و صبح وقت، باز به عبادتگاه آمد و همهی مردم به دور او جمع شدند و او نشست و به تعلیم دادن آنها مشغول شد. در این وقت علما و فریسیها زنی را که در حین عمل زنا گرفته بودند پیش او آوردند و میان جمعیت ایستاندند. آنها به او گفتند: «ای استاد، این زن را در حین عمل زنا گرفتهایم. موسی در تورات به ما امر کرده است که چنین زنان باید سنگسار شوند. اما تو در این باره چه میگویی؟» آنها از روی امتحان این را گفتند تا دلیلی برای تهمتِ او پیدا کنند. اما عیسی سر بزیر افگند و با انگشت خود روی زمین مینوشت، ولی چون آنها با اصرار به سؤال خود ادامه دادند، عیسی سر خود را بلند کرد و گفت: «آن کسی که در میان شما بیگناه است، سنگِ اول را به او بزند.» عیسی باز سر خود را بزیر افگند و بر زمین مینوشت. وقتی آنها این را شنیدند، از پیران شروع کرده یک به یک بیرون رفتند و عیسی تنها با آن زن که در بین ایستاده بود باقی ماند. عیسی سر خود را بلند کرد و به آن زن گفت: «آنها کجا رفتند؟ کسی تو را ملامت نکرد؟»، زن گفت: «هیچ کس، ای آقا»، عیسی گفت: «من هم تو را ملامت نمیکنم، برو و دیگر گناه نکن.» (به نقل از انجیل یوحنا: ۸–۱۱)
تجسّس نکنید!
سرک کشیدن در زندگی مردم، چه مردم معروف، چه مردم غیر معروف، چه آدمهای معمولی و چه سلبریتیها، اسمش «امر به معروف و نهی از منکر کردن» یا «انجام کار فرهنگی» نیست. اگر کسی مسلمان باشد، تجسس کردن در زندگی خصوصی افراد را طبق آیهی شریفهی «و لاتجسسوا» بر خود حرام میداند. بیهوده نیست که میگویند: «خداوند میبیند و میپوشاند، مردم نمیبینند و فریاد میزنند.»
آزاده را چه کسی کُشت؟!
آزادهی نامداری را اول از همه، آن کسی کُشت که در زندگی خصوصی او سرک کشید، یواشکی، از او عکس گرفت و آن عکسها را تا جایی که میتوانست نشر داد. آزادهی نامداری را آن همکاران رسانهایاش کشتند که به جای تاختن بر کسی که به زندگی خصوصی او سرک کشیده است، از سر حسادت یا به هر بهانهای، فرصت را مناسب دیدند و تا جایی که توانستند بر او تاختند. اجازه بدهید پایم را کمی فراتر بگذارم: آزادهی نامداری را من و شما کشتیم که مانند کسانی که خود هرگز گناهی مرتکب نشدهاند و معصوم هستند، تصاویر او را دست به دست کردیم و تا توانستیم دربارهاش، اراجیف استوری کردیم و در فضای مجازی و حقیقی، سنگسارش کردیم. او حداقل چهل سال دیگر میتوانست فکر کند، مطالعه کند، برنامه بسازد و از همه مهمتر برای فرزندش (گندم)، مادری کند.
آزادهی نامداری اولین نفری نبود که ما او را اینگونه کُشتیم و چنانچه به خودمان نیاییم، آخرین نفر نیز نخواهد بود.
هر کس به طریقی دل ما میشکند... از دوست بپرسید چرا میشکند؟!
با هم دیگه مهربون باشیم و شخم نزنیم زندگی دیگران رو!
فکر میکنم الان توی این شرایط، ما به این حس احتیاج داریم، به این که، دست از سر هم لااقل برداریم. دیگه کمترین کاری که میتونیم بکنیم اینه که با هم دیگه مهربون باشیم و شخم نزنیم زندگی دیگران رو. چون خُب همهتون بهتر میدونید که اساساً به ما ربطی نداره. اون که هیچی، الانم ما در شرایطی نیستیم که بخوایم درد مضاعفی رو به زندگی دیگران، خدای نکرده، تحمیل کنیم.
جملات بالا از لایو اینستاگرام مرحومه آزادهی نامداری که در سایت آپارات بارگذاری شده، استخراج شده است:
خورشیدگرفتگی!
پاراگرافی از مطلبی که چندی پیش، تحت عنوان«برسد به دست دوست خوبم پروکسیما...(میم را)ی عزیز» نوشته بودم را دوباره بازنویسی میکنم:
اگر کسی در ظهر عمرش به سر میبرد و نمیدرخشد یعنی ابری در زندگیاش وجود دارد که جلوی درخشش او را گرفته است. او یک یا چند جای کارش میلنگد. یک لکّه ابر بزرگ یا یک لکّه دود بزرگ و تیره میتواند جلوی خورشید را جوری بگیرد که همه تصور کنند ساعت هفت عصر است. حال آن که هفت عصر، برای پنجاه و هفت سالگی است نه سی و شش سالگی! پس اگر کسی را دیدی که در سی و شش سالگی همچون پنجاه و هفت سالهای به نظر میرسد بدان و آگاه باش که لکّهی ابر بزرگی در زندگیاش وجود دارد که جلوی درخشش زندگیاش را گرفته است.
دیالوگ پایانی فیلم «شهر دیوانه»:
خبرنگار زن خطاب به ماکس براکت (داستین هافمن): میشه بگی احساست چیه؟
ماکس براکت با صورت زخمی: اون کجاست؟ ... تو چی گفتی؟
خبرنگار زن: "سام" خودکشی کرده، حالا شد یه داستان بزرگ!... به تصویربردار میگوید: همین طور خوبه و بعد میکروفن را به "ماکس براکت"، نزدیک میکند و میگوید: حرف بزن!
ماکس براکت: ما کُشتیمِش!
خبرنگارها "ماکس براکت" را محاصره و او را سوال باران میکنند و او این جملات تکاندهنده را فریاد میزند:
ما اونو کُشتیم! ما مقصّریم! ما مقصّریم! ما اونو کُشتیم! ما اونو کُشتیم!
مطلب قبلیم:
اگر وقت داشتید به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: ای کاش تغییر کنیم!