یه موقع هایی باید بترسیم و نمی ترسیم؛ یه موقع هایی نباید بترسیم و از ترس می میریم!
خیلی از ما واسه ی اتفاق هایی که نیفتاده می ترسیم. مثل:
حتی حاضرین در جنگ نیز بر این باورند که: اولین تیر دشمن به کسی اصابت می کند که زودتر از بقیه می ترسد!
امّا:
جاهایی هم است که باید بترسیم و نمی ترسیم. مثل دختر جوانی که مدعی شجاعت است و از خیابانی تردد می کند که پاتوق دائمی اشرارِ شهر است. بروز هر حادثه ای برای او محتمل است و دیر یا زود بالاخره اتفاقی که نباید، برای او می افتد. چرا؟ چون او ترسی که به منزله ی هشدار و آگاهی است و ایمنی در پی دارد را با ترس بیهوده، اشتباه گرفته است.
حکایت این ترسیدن ها و نترسیدن های خیلی از ما شبیه به افسانه ای ایتالیایی به نام « جوانین بی باک » است.
افسانه ی « جووانین بی باک! » :
یکی بود،یکی نبود.پسری بود که چون از هیچی نمی ترسید، اسمشو گذاشته بودند جووانینِ بی باک. یک روز راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به یک مسافرخونه و خواست بهش جا بدن.مسافرخونه چی گفت: « این جا که جا نداریم. اما اگه نمی ترسی، می فرستمت به یه قصر. »
« چرا باید بترسم؟ »
« به خاطرِ این که ترس داره و هیشکی تا حالا نتونسته از اون جا زنده بیاد بیرون.هر روز صبح یه گروه با تابوت می رن اون جا تا کسی رو که جرات کرده شبو اون جا بگذرونه بیارن بیرون. » جوانین هم همینو می خواست. بنابراین با خودش یه چراغ موشی و یه بطری آب و یه سوسیس خوک ورداشت و رفت.
نصفه های شب نشسته بود سر سفره و داشت غذا می خورد که یکهو از لوله ی بخاری دیواری صدایی شنید؟ « بندارم؟ »
جوانین جواب داد: « بنداز! »
یه پای آدم افتاد پایین،جوانین یه لیوان آب خورد.
دوباره همون صدا گفت: « بندازم؟ »
جوانین گفت: « بنداز! »
و یه پای دیگه هم افتاد پایین.جوانین سوسیسو گاز زد.
« بندازم؟ »
« بنداز! »
و یه دست دیگه.
« بندازم؟ »
« بنداز! »
و یه تنه افتاد پایین و چسبید به پاها و دست ها و مثل یه آدم واسّاد.اما سر نداشت.
« بندازم؟ »
« بنداز! »
یه سر افتاد پایین و پرید رو تنه.یه مردی بود نرّه غول و جووانین لیوان شو بلند کرد و گفت: « به سلامتی! »
مَرده گفت: « چراغو وردار بیا! »
جووانین فانوسو ورداشت.اما از جاش جُم نخورد.
مَرده گفت: « راه بیفت جلو! »
جووانین گفت: « خودت راه بیفت جلو! »
مَرده گفت: « تو راه بیفت! »
جووانین گفت: « خودت راه بیفت! »
خلاصه مَرده راه افتاد جلو و با جووانین که پشت سرش نور مینداخت،از یکی یکی اتاق های قصر رد شدند.زیر یه راه پله،یک درِ کوچیک بود.
مَرده به جووانین گفت: « وازش کن! »
جووانین گفت: « خودت وازش کن! »
و مَرده با شونه فشار داد و درو باز کرد.اون جا یه پلکان مارپیچ بود.
مَرده گفت: « برو پایین! »
جووانین گفت: « تو اول برو پایین! »
رفتند پایین تو یک زیرزمین و مَرده تخته سنگی رو بهش نشون داد: « بلندش کن! »
جووانین گفت: « خودت بلندش کن! »
و مَرده مثل یه سنگ ریزه بلندش کرد.
زیرش سه تا خمره بود.مَرده گفت: « بیارشون بالا! »
جووانین گفت: « خودت بیارشون بالا! »
و مَرده هر دفعه یکی از اونا رو بُرد بالا.
وقتی باز به تالاری که بخاری اون جا بود برگشتند، مَرده گفت:« جووانین،جادو باطل شد! » یه پاش کنده شد و از لوله بخاری رفت بالا.
« از این خمره ها یکیش مال توست. »
و یه دستش کنده شد و از لوله بخاری بالا رفت.
« یکی دیگه ش مال گروهیه که فکر می کنه تو مرده ای و واسه بردنت می یاد! »
و دست دیگه شم کنده شد و رفت دنبال اولی.
« سومی برای اولین فقیریه که از این جا رد می شه! »
و پای دیگه شم کنده شد و مرده نشست رو زمین.
« قصر رو هم تو وردار واسه خودت! چون که دودمان صاحب های این قصر بَرِ(برای) همیشه به باد رفته. »
و تنه ش هم جدا شد و سرش موند رو زمین.
تا هوا روشن شد،صدای آوازی به گوش رسید: « مُرده جون! مُرده جون! »
همون گروهی بود که با تابوت اومده بود تا جووانین مُرده رو ببره.اما اونو جلوی پنجره دیدند که داره پیپ می کشه.
جووانین بی باک با اون سکّه های طلا ثروتمند شد و خوش و خرم تو قصر زندگی می کرد تا این که:
یک روز اتفاقی سرشو برگردودند و سایه شو دید و اون قدر ترسید که افتاد و مُرد!
این افسانه ی کوتاه و خواندنی را با کمترین دخل و تصرف ( جایگزینی کلمه ی آب به جای کلمه ی ش.ر.ا.ب! ) از کتاب « افسانه های ایتالیایی » برای شما بازنویسی کردم.اولین افسانه از صد افسانه ی موجود در این کتاب جالب و خواندنی که توسط ایتالو کالوینوی معروف، گردآوری و بازنویسی و توسط محسنِ ابراهیم، به فارسی ترجمه گردیده است.
ترس هم مثل خیلی چیزهای دیگر خوب و بد دارد.حواسمان باشد:شاید نباید با هر شعر و ترانه ای به فرزندانمان شجاعت بیاموزیم.مثل اشعاری که به بچه ی ما می آموزد که نباید از غریبه ها بترسد،در حالی که باید بترسد و این ترس اتفاقاً جزو ترس های خوب و نجات بخش است.شعر خطرناکی همچون این:
یه روز یه آقا خرگوشه
رسید به یه بچه موشه
موشه دوید تو سوراخ
خرگوشه گفت آخ
«وایسا وایسا کارت دارم
من خرگوش بیآزارم
بیا از سوراخت بیرون
نمیخوای مهمون»
یواش موشه اومد بیرون
یه نگاهی کرد به مهمون
دید که گوشاش درازه
دهنش بازه
«شاید میخواد بخورتم
یا با خودش ببرتم
پس میرم پیش مامانم
آنجا میمانم»
مادر موشه عاقل بود
زنی باهوش و کامل بود
یه نگاهی کرد به خرگوش
گفت به بچه موش
«نترس جونم اون مهمونه
خیلی خوب و مهربونه
پس برو پیشش سلام کن
بیارش خونه»
سوالی که مطرح می شود این است که واقعاً مادر موشه عاقل بود که به فرزندش گفت برو به خرگوش سلام کن و بیاورش داخل خانه؟! آخر کدام عقل سلیمی می گوید:باید به فرزندمان یاد بدهیم که به هر خرگوشی که ادعا می کند بی آزار است، اطمینان کند؟!
دو مطلب قبلیم:
فهرست نوشته هایی که توی روزهای گذشته خواندم و به نظرم حیفه که کم خوانده شوند یا چه بهتر که بیشتر خوانده شوند(بدون ترتیب!):
دوستان عزیزی که جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به بزرگی خودشون ببخشند.
حُسن ختام: