چند هفته ای است که لابلای کتابهای خیلی جدّی و سنگینی که می خوانم،سری هم به کتابهای کودک و نوجوان می زنم.چیزی که از این کار دستگیرم شد این بود که ما نباید از کنار داستان هایی که به ظاهر برای کودک و نوجوان نوشته شده اند،به سادگی عبور کنیم.برخی از این ها تعجب خواننده بزرگسال را بر می انگیزند. در این نوشته در مورد یکی از این کتاب ها می خواهم صحبت کنم.تا قبل از خواندن این کتاب و چند کتاب دیگر از همین نویسنده،اگر کسی می گفت که آلمان ها هم نویسنده ی طنز دارند،باور نمی کردم.ابتدا در مورد این مرد آلمانیِ طناز برای شما می نویسم و بعد می روم سراغ یکی از کتابهای او که در موقع خواندنش حیرت زده شدم.حیرت زده:هم برای حرفهای بزرگی که این نویسنده با زبان طنزِ کودکان می زند و هم برای بخشی از تخیّل های او که امروز،به واقعیت پیوسته اند.
امیل اِریش کِستْنِر با نام مستعار ملخیور کورتز-زاده ۱۳ فوریه ۱۸۹۹ در درسدن - درگذشته ۲۹ ژوئیه ۱۹۷۴ در مونیخ-نویسنده،شاعر،فیلمنامهنویس و طنزپرداز آلمانی بود که بیشتر به خاطر شوخطبعی،اشعار تیزبینانه اجتماعی و پرداختن به ادبیات کودکان شناخته شدهاست.اِریش کستنر پس از گذراندن دوره تربیت معلم،در سال ۱۹۱۷ و در بحبوحه ی جنگ اول جهانی به عنوان سرباز به جبهههای جنگ فرستاده شد.در جبههٔ جنگ به بیماری قلبی دچار گشته و در حالی که به شدت ضعیف و بیمار شده بود،به خانه بازگشت.
بعد از بازگشت از جبهههای جنگ،نخست در یک بانک شروع به کار کرد و سپس به تحصیل در رشته «زبان و ادبیات آلمان»،تاریخ و فلسفه پرداخت.از سال ۱۹۲۷ میلادی به عنوان نویسنده و خبرنگار غیر وابسته،در شهر برلین اقامت گزید.اولین آثار او شامل نمایشنامههای انتقادی و سیاسی آمیخته به طنز میباشد.در سال ۱۹۳۱ میلادی با نوشتن رمان«فابیان»نیش تیز قلم را متوجه فاشیسم،ارتش سالاری و بینش منحط خورده بورژوازی نمود.
همگام با خلق آثار ادبی و نمایشنامه هائی مانند«مدرسه دیکتاتورها»با شماری از نشریات در ستون انتقادی- سیاسی- علمی همکاری میکرد.فیلم نامه و داستانهای کودکان که به شیوهای مهیج در ارتباط با آموزش آنان مینگاشت از جمله فعالیتهای اریش کستنر است که معروفترین آنها «امیل و کارآگاهان» میباشد.این کتاب به صورت فیلم و تئاتر نیز نمایش داده شدهاست.امیل و کارآگاهان به سی زبان مختلف ترجمه و جزو آثار جاودانه ادبیات کودکان محسوب میشود.
اریش کستنر به علت فعالیتهای سیاسی مجبور بود که نوشتههایش را غالباً با اسم مستعار منتشر کند. علیرغم به آتش کشیدن آثارش به وسیله فاشیستها در سال ۱۹۳۳ میلادی و سلب کامل حقوق و آزادیهای نویسندگی از وی در سال ۱۹۴۲ میلادی،هرگز به خارج از آلمان مهاجرت نکرد و کتابهایش را در دیگر کشورها منتشر نمود.بعد از جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۵ میلادی،اریش کستنر سردبیری ستون ادبی- انتقادی نشریه«نویه زایتونگ» در مونیخ و مدیریت مجله نوجوانان «پنگوئن»را به عهده گرفت.
خوشبختانه کتابهای زیادی از این نویسنده در ایران ترجمه شده است.در سایت کتابناک،کتابهای زیر فهرست شده اند.به جز«کلاس پرنده»و«مردم شیلدا»بقیه از طریق این سایت قابل دانلود هستند.همان طور که در تصویر اشاره کردم:فیلم«خواهران غریب»،بر اساس یکی از رمان های همین نویسنده،توسط آقای پور احمد ساخته شد.
امّا کتابی که دست انداز می خواهد در مورد آن صحبت کند و نوشته همین اریش کستنر آلمانی است،کتاب «سی و پنجم ماه مه»است که در ایران هم به این نام و هم به نام«سرزمین جادویی»توسط خانم سپیده خلیلی ترجمه شده است.(بنابراین:متن کتابهای اول و سوم در سایت کتابناک،یکسان هستند!)
داستان از جایی شروع می شود که «عمو رینگل هوت» که مجرد است با اجازه ی برادرش،پنج شنبه ها«کنراد» برادر زاده اش را از مدرسه به خانه ی خودش می آورد.این پنج شنبه ها،همیشه اتفاق های عجیبی می افتد.در یکی از این پنج شنبه ها عمو از کنراد می پرسد برای چه اینقدر توی فکر است و او می گوید که معلمشان گفته که باید انشایی بنویسند با موضوع«دریای جنوب».عمو گفت:دریای جنوب،دریای جنوب به اینجا چه ربطی دارد؟خجالت آور است ها!این هم شد موضوع انشاء؟»کنراد گفت:«بله،خیلی مسخره است،ولی چاره ای نیست.همه بچه هایی که ریاضیاتشان خوب است،مجبورند درباره دریای جنوب انشاء بنویسند.معلّممان گفت:«تخیلتان قوی نیست،باید روی این موضوع کار کنید...»عمو گفت:«راست می گوید:تخیلت کم است، ولی غصه اش را نخور،تا عمویی مثل من داری،غصه نداری!یک دریای جنوبی به معلمت نشان دهیم که از تعجب شاخ در بیاورد.»
همین جاهای داستان،یک اسب هم وارد ماجرا می شود.اسبی به نام«نگرو کابالو».اسبی که در سیرک اسکیت بازی می کرده ولی به دلیل کهولت سن اخراجش کرده ادد و دیگر نه کار دارد و نه درآمدی برای خرج کردن!
داستان پیش می رورد تا جایی که اسب متوجه مشکل کنراد که می خواهد انشائی در مورد دریای جنوب بنویسد،می شود.او با یک آژانس مسافرتی تماس می گیرد و بعد از پایان تماسش به آنها می گوید که راه رفتن به دریای جنوب از داخل کمد است:
این ها سوار اسب می شوند و آنقدر می روند تا می رسند به سرزمین جادویی.جایی که تنبل ترین آدم های روی زمین در آنجا زندگی می کرند.سرزمینی که دربان برازنده ای هم داشت!:
در سرزمین جادویی،همه چیز جوری ساخته شده بود که هیچ کس متحملّ کوچک ترین زحمتی نشود.حتی درخت ها اتوماتیک بودند.با کشیدن دستگیره های مختلف می شد هر چیزی را سفارش داد.سیب پوست کنده.کمپوت سیب و...مرغ های این سرزمین هم به جای تخم گذاشتن،نیمرو می گذاشتند!:
در این سرزمین برای این که کسی مجبور نشود از خانه اش بیرون بیاید،خانه ها را متحرک می ساختند و چند اسب مسئول جابجایی خانه ها بودند.برای حرف زدن با ساکنین خانه های دیگر هم از بلندگوهایی که روی پنجره ها نصب شده بود استفاده می کردند تا مجبور نشوند حتماً جلوی همدیگر ظاهر شوند.خُب حالا ببینید رئیس جمهور این سرزمین در چه وضعیتی به سر می برد؟!:
عمو رینگل هوت،کنجکاوی اش گل کرد.برای همین می خواست ببیند که رئیس جمهور این سرزمین کیست؟
رئیس جمهور وقتی کنراد را شناخت و فهمید که او و دوستانش می خواهند به دریای جنوب بروند،گفت خودم شما رو می برم.ولی اول اجازه بدهید غذا بخورم.خُب در چنین سرزمینی،غذاها و نحوه پوشیدن لباس هم فرق می کرد!:
رئیس جمهور گفت قبل از اینکه شما را به دریای جنوب راهی کنم،می خواهم«ایستگاه تلاش»را به شما نشان دهم.تصور می کنید وجود ایستگاه تلاش در سرزمین تنبل ها چه لزومی دارد و چگونه جایی است؟
خُب این شما و این هم نمونه ای از اتفاقات ایستگاه تلاش:
کنراد هم از فرصت به دست آمده در ایستگاه تلاش استفاده کرده و آرزو می کند عمو رینگل هوتش کوچک شود و عمو نیز در صدد تلافی بر می آید:
رئیس جمهور زیدل بست در این موقع یک جمله ی قصار گفت و عمو و بردارزاده از کاری که کرده بودند پشیمان شدند و همدیگر را به حالت قبل برگرداندند:
وقتی به مرز رسیدند.قبل از خداحافظی مکالمه جالبی بین عمو و رئیس جمهور سرزمین جادویی رد و بدل شد:
این سه حرکت می کنند به سمت دریای جنوب به خاطر طولانی شدن مطلب مجبورم از فصل«هانیبال عطسه می کند»که فصل شوخی با فرمانروایانی چون ناپلئون و ژولیوس سزار است بگذرم و به سراغ فصل جذاب تر که عنوانش«این دنیا وارونه است،ولی هنوز وارونه ترین نیست!»بروم.در این فصل شخصیت های داستان وارد جایی می شوند که اداره ی آموزش و پرورش دست بچه هاست و کسانی که نیاز به تربیت دارند بزرگترها هستند.سر بزرگترها همان بلایی را می آورند که قبلاً سر فرزندان خود آورده اند:
از فصل دنیای وارونه که بگذریم می رسیم به فصل عجیب«احتیاط!برق فشار قوی!».عجیب برای چه؟برای پیشگویی های نویسنده.چیزهایی که او آن روز تخیل کرده است،امروز تا حد زیاد به وقوع پیوسته است.از ماشین های تمام اتوماتیک گرفته تا تلفن همراه.چیزهایی که در زمان فوت نویسنده یعنی1974هنوز اثری از آنها بر روی کره ی زمین نبوده است:
شهر هوشمندی که پیاده روهای تخیّلی آن مثل پل برقی های واقعی الان،به صورت یک نوار متحرک،آدم ها را جابجا می کردند:
این هم پیش بینی تلفن همراه که حتی شخصیت های داستان را حیرت زده می کند:
در آنجا کارخانه ای را دیدند که گاوها را از یک قیف بزرگ می مکید و از طرف دیگر محصولات گاوی را بیرون می داد:
عمو پرسید که برق این شهر را از کجا می آورند و پاسخ شنید که از آبشار نیاگارا.امّا چون بارندگی زیاد شده بود مسئولین شهر ترسیده بودند که تولید برق زیادی باعث سوختن موتورها و فیوزها شود.و بالاخره آن اتفاقی که نباید می افتاد،افتاد:
امّا وضعیت روزنامه ها را در این شهر ببینید.یک جورهایی نویسنده ی خوش ذوق آلمانی،در آن زمان فضای مجازی را تخیّل کرده است:
بعد از این فصل نوبت می رسید به فصل«پِتِر زیلی».در این فصل هم شاهد ماجراهای جالبی هستیم.مثل ساییدن خطر استوا که به خاطر بارش زیاد باران،زنگ زده بود:
امّا پِتِر زیلی چه کسی بود:
و ماجراهای ریز و درشت دیگر!
برای نوشتن این پست،خیلی وقت گذاشتم تا فقط به شما بگویم که با خواندن کتابهای به این خوبی به فرزندانمان و حتی به خودمان،پر و بال دادن به قوّه ی خیال را بیاموزیم.چه بسا آنچه ما امروز تخیّل می کنیم،فردا ایده ی یک اختراع بزرگ گردیده و جامه ی واقعیت به تن کند.با زبان خیال می توان حرفه های بزرگ سیاسی زد تا به کسی برنخورد.هر چند مثل این که بالاخره برخورده و کتابهای او را فاشیست ها آتش هم زده اند.امیدوارم وقت گرانبهای شما را بیهوده تلف نکرده باشم.
دو مطلبی که هفته ی گذشته منتشر کردم:
فهرست نوشته هایی که توی روزهای گذشته خواندم و به نظرم حیفه که کم خوانده شوند یا چه بهتر که بیشتر خوانده شوند(بدون ترتیب!):
دوستان عزیزی که جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به بزرگی خودشون ببخشند.
حُسن ختام: