گاهی این اتفاق میافته که خواندن یک نوشته و دست به دست دادن آنچه در این چند روز شنیدهای و یا به آن فکر کرده ای تو را بر آن می دارد تا یادداشت فیالبداههای را منتشر کنی. این یادداشت از این جنس است.
دیروز یکی از همکاران در مورد مرام و معرفت و مهماننوازی یکی از بستگانشون در شهرستان میگفت. تعریف کرد که یکبار ساعت دوازده شب، توی خونهی آنها، خواهرم هوس سیب کرد. گفت: من سیب میخواهم. فامیلمان کت و شلوارش را پوشید که برود سیب بخرد. پدرم نگذاشت و گفت: این موقع شب بچه غلط کرده که سیب میخواهد. امّا فامیلمان با شلوار گرمکن و به بهانهی این که توی حیاط، کار کوچکی دارد، رفت و نیم ساعت بعد با چند کیلو سیب برگشت. همهمان هاج و واج مونده بودیم که بندهی خدا، اون موقع شب چه جوری و از کجا سیب خریده بود؟ وقتی پدرم به او گفت: آخر این چه کاری بود کردی؟ مگر واجب بود این موقع شب، با این رخت و لباس، بروی واسهی بچهی بوالهوس من سیب بخری؟ جوابش این بود: من اگر امشب واسهی این بچه سیب نمیخریدم، عذاب وجدانش تا آخر عمر با من میماند. من نمیتوانم به هیچ بچهای، نه بگویم!
چند روز پیش رفته بودم میوه فروشی. بعد از برداشتن میوه، توی صف صندوق ایستادم. یک نفر با دختر بچهی چهار پنج سالهش جلوی من، توی صف بود. دخترش تا چشمش افتاد به آناناسهایی که آنجا چیده شده بود، گفت: بابا من از اینا میخوام. پدرِ دختربچه از میوه فروش پرسید: آقا این آناناسا چنده؟ در کمال تعجب جواب «پنجاه هزار تومن» بود. میوه فروش وقتی تعجب مرد را دید، گفت هفتهی پیش دانهای چهل تومان بود، این هفته گران شده. جوری میگفت که انگار وقتی چهل تومن بوده خیلی ارزان بوده! مطمئن بودم که بندهی خدا اینقدر پول توی جیبش ندارد یا اگر دارد توی این اوضاع اقتصادی، چیزهای واجبتری هم برای خرید دارد. یک چیزی به ذهنم رسید، مردد بودم به او بگویم یا نه که آخرش گفتم: آقا کمپوتش به صرفهتره. من هفتهی پیش واسهی ملاقاتی کسی خریدم، دونهای ده یازد تومن بود. بندهی خدا کلّی خوشحالم شد و به دخترش گفت: بابا الان که از اینجا رفتیم، برات کمپوتش رو میخرم. دخترش هم با خوشحالی قبول کرد.
فرزند کوچک خودم شب که میشود میآید پیش من و از من میپرسد: بابا امروز بچهی خوبی بودم؟ اگر بگویم: «آره» محکوم به قصهگویی هستم. اگر بگویم «نه» هم خیلی فایده ندارد. او تا قصهی خودش را نشنود، دستبردار نیست که نیست. با دو سه جمله کاری با من میکند که از ترس عذاب وجدان، مجبور میشوم برایش قصه بگویم. البته از همان قصهها. البته گاهی هم که از حد میگذراند، عذاب وجدان را به جانم میخرم!
راستی این چه سرّی است که به راحتی نمیشود به درخواست بچهها نه گفت؟ خیلی به این قضیه فکر کردم. بعد به این نتیجه رسیدم که این اثر معصومیت بچههاست. گویی هر بچهای پیامبر کوچکی است از جانب خدا. گویی اطاعت از درخواست هر کودکی، همانند اطاعت از درخواست پیامبران، واجب است. نَفَسِ همهی بچهها تا زمانی که به تربیت نادرست ما آلوده نشده، هنوز عِطر نَفَسِ خدا را میدهد. بچهها موقع درخواست، کافی است تا صورتشان را به صورت ما نزدیک کنند و نفسشان به صورت ما بخورد، تا تسلیم شده و بله را بگوییم. گویی نفس خداست که دارد به صورت ما میخورد. مست و مدهوش میشویم. به گمانم این هنوز اثر همان «نفخت فیه من روحیِ» ناب و دست نخورده و نَفَسِ خداست که هنوز به هوای نفس، آلوده نشده است.
کلام کودکان به کلام خدا نزدیک است. حتی آن موقعی که میپرسند: «خدا چیه یا خدا کیه؟!» این سوالشان از سر نشناختن نیست. از سر گم کردن است. گم کردنِ همنشینی که تا چند صباح پیش، در یک خلوت دو نفری، با یکدیگر گل میگفتند و گل میشنفتند. کلام همنشینی چون خدا، اثر خود را گذاشته و تا مدتها، رنگ و بوی آنچه بر زبان آنها جاری است، همان رنگ و بوی خداست.
بارها از خود پرسیدهام چگونه برخی میتوانند بیرحمانه این پیامبران کوچک را مورد آزار و اذیت قرار دهند؟ و با این جواب تاثربرانگیز خود را قانع میکنم: «مگر نه اینکه همیشه در طول تاریخ، فرومایگانِ دون صفتی وجود داشتهاند که به درخواست پیامبران پاسخ رد داده و درصدد اذیت و آزار و حتی قتل آنها برآمدهاند!»
راستی چه میشد اگر ما هم از بچهها یاد میگرفتیم. چه میشد اینقدر بندهی خوبی بودیم که بدون خجالت، شبها از خدای عزیزمان این سوال را میپرسیدیم: «خدایا من امروز بندهی خوبی بودم؟» و خدا بعد از یک جواب آره، با صدای مهربانش یک قصهی شیرینِ لالاییگونه و آرامبخش برای ما تعریف میکرد. گوش به قصهی زیبای خدا، سرمان را روی بالش می گذاشتیم و به یک خواب ناز رویایی میرفتیم. آخ که چه خوابی میشد، این خواب!
مطلب قبلیم:
فهرست نوشتههایی که در روزهای گذشته خواندم و به نظرم حیف است که کم خوانده شوند یا چه بهتر که بیشتر خوانده شوند(بدون ترتیب!):
دوستان عزیزی که جای مطلب خوبشان اینجا خالی است به بزرگی خودشان ببخشند.
حُسن ختام: کریستین بوبن-کتاب«رفیق اعلی»:
خدا آن چیزی است که کودکان میدانند، نه بزرگسالان. بزرگسالان وقت خود را برای غذا دادن به گنجشکان هدر نمیدهند.