یک:
خدا یه سفره پهن کرده همه مون سرش نشستیم!
{با نیشخند} آره!
چرا نیشخند می زنی؟!
خدا یه سفره پهن کرده ولی همه مون نمی تونیم سر این سفره بشینیم!
چرا؟!
برای اینکه یه سری بتونن سر این سفره لم بدن و بلمبونند، یه سری دیگه باید شب و روز مثل اسب عصاری جون بکنند و از هفت جاشون خون بیاد!
دو:
به نظرت چرا توی این کشور جوون گرایی نمی شه؟ چرا اینقدر می ترسن؟ چرا می گن جوونه نمی تونه؟
ببین این که ما فکر کنیم به صرف سپردن کار به جوونا کارها درست می شه درست نیست. هر جوونی به درد هر کاری نمی خوره. یه موقعی کار رو می دیم به یه جوون و نتیجه بدتر می شه!
منظورت چیه؟!
یه روز از عموم که خلبان پهپاده پرسیدم: « عمو چه کسانی بیشتر باعث سقوط هواپیما می شن؟ »، می دونی چه جوابی داد؟!
چه جوابی داد؟!
گفت دو دسته: « اونایی که جوون و تازه کار هستند و اونایی که خیلی سابقه دارند. »
نگفت چرا؟
گفت: « معمولاً تازه کارها به خاطر بی تجربگی و جوگیر شدنشون و سابقه دارها به خاطر غرور و اعتماد به نفس کاذبشون هواپیما رو زمین می زنند! »
سه:
داداش! اینقدر وقتت رو صرف هیچ و پوچ نکن، بشین سر درست!
مثلاً الان خودت داری چه کار می کنی؟
من دارم روی گربه ی شرودینگر کار می کنم!
خُب منم دارم روی گربه ی همسایه کار می کنم!
چهار:
مامان! چی درست کردی؟
دیدم سرماخوردی. واسه ت سوپ جوجه درست کردم!
دستت درد نکنه.
خواهش می کنم. اگر حالت خوب نیست نمی خواد درس بخونی!
مامان! کی تو این وضعیت حال درس خوندن داره؟
پس اون چه کتابیه داری می خونی؟!
سوپ جوجه برای تقویت روح!
شوخی می کنی؟
نه والّا دارم جدی می گم، ببین روی جلدش رو!
کتابش خوبه؟
آره. داستان های کوتاهی توش اومده که اگر بخونیم روحمون لطیف می شه. اونقدری که شاید وقتی دیدیم مردم درگیر بیماری واگیردار هستند، نریم ماسک و مواد ضد عفونی کننده احتکار کنیم!
پسرم بدبختی ما اینه اونایی که این کار رو می کنند سالی یه دونه کتابم نمی خونند!
راست می گی مامان. ولی بذار حداقل من بخونم اونجوری نشم!
آفرین پسرم. بهت افتخار می کنم. می شه یکی از داستانهای کتاب رو برام بخونی؟
اول هر داستان یه جمله ی مربوط به همون داستان رو از یه آدم معروف آورده که خیلی جالبه. اول داستانی که می خوام برات بخونم این جمله از هرمان ملویل اومده: « ما نمی توانیم فقط برای خودمان زندگی کنیم. هزاران رشته ما را به همنوعانمان وصل می کند! »، بعدشم این داستان اومده: جیب های پالتوی دختر شش ساله ام را تمیز می کردم که از هر کدام از آنها یک جفت دستکش پیدا کردم. با علم به این که یک جفت دستکش برای گرم کردن دستانش کافی است از او علت همراه داشتن دو جفت دستکش در جیب های پالتویش را جویا شدم. او پاسخ داد: «من خیلی وقته که این کار را می کنم، مادر. می دونی، بعضی از بچه ها بدون دستکش به مدرسه میان و اگه من یه جفت دیگه همراه داشته باشم، می تونم اونو به یکی از دوستام بدم تا دستاش گرم بشه. »
« ما نمی توانیم فقط برای خودمان زندگی کنیم. هزاران رشته ما را به همنوعانمان وصل می کند! »
پنج:
زندگی خیلی سخت شده!
می خوای کم نیاری فقط یه راه داره!
چه راهی؟
هر چقدر زندگیت سخت شد، تو از اون سخت تر شو!
شش:
بیشتر موقع ها فکر می کنم مطلبی که می خوام منتشر کنم، هیچ ایرادی نداره ولی وقتی منتشر می کنم با نظرهای خوانندگان، تازه می فهمم که مطلبم اینقدرهام کامل نبوده!
می دونی چرا؟!
نه! چرا؟
جواب این سوال رو جاحظ داده.
چی گفته؟
گفته: « عقل المنشی ء مشغول و عقل المتصفّح فارغ! »
معنیش چیه؟
ذهن نویسنده مشغول و ذهن خواننده ( دست کم وقتی داره مطلب رو می خونه ) فارغ و آزاده!
هفت:
خیلی حیف شد!
به هر حال همه مون باید یه روز بمیریم.
همه مون باید یه روز بمیریم. ولی مرگ یکی مثل من کجا و مرگ یکی مثل این بنده خدا کجا! آدم بدی مثل من، زنده و مرده ش فرقی نداره. بلکه مرده ش از زنده ش بهتره. چون کم درد سرتره. ولی آدم خوب، زنده ش با برکته، جنازه شم هم خالی از خیر و برکت نیست. مثل شیخ مرتضی زاهد که تونست قماربازی مثل حسین تهرانی رو تبدیل کنه به شیخ حسین کبیر تهرانی! خودش می گفته: « من از برکات جنازه ی شیخ مرتضی زاهد هستم که از جنازه ی او احیاء شدم. »
گفت و گوهای پراکنده ی قبلیم:
مطلب قبلیم:
دست مریزاد عرض می کنم به دوستانی که با این پُست ها، به خوب کردن حال بقیه اهمیت دادند:
حُسن ختام: چهار دقیقه پای منبر آیت الله حاج سید محمد محسن حسینی طهرانی:
شادی روح تمام اموات فاتحه و صلوات.