بسم الله
من شکست خوردم.
گفتن این جمله خیلی سخته.
همه ی ما در ابعادی از زندگی دچار ناکامی شدیم اما چرا بیانش نمیکنیم؟
شده یه نفر به جای اینکه "داستان موفقیت "ش رو تعریف کنه،از "داستان شکست"ش بگه!؟
با جزئیات و به تفضیل براتون تعریف کنه که چی باعث شد تلاشش نتیجه نده و شکست بخوره؟
معمولا نمیشه جایی صداتو صاف کنی، محکم و روراست بگی :من شکست خوردم.
چون بعدش باید با سیل لبخند های تمسخر آمیز یا دلسوزانه و گاهی طعنه و کنایه رو به رو بشی،شاید هم تبدیل بشه به دست آویزی برای سو استفاده و تخریب شخصیتت.
البته شکست خوردن چیزی نیست که بشه تقدیسش کرد و بهش افتخار کرد.
ولی هست . شکست خوردن وجود داره،و هر روز توسط افراد مختلف در ابعاد مختلف تجربه میشه.
پس چرا در موردش صحبت نمیکنیم؟
مهم تر از همه،شکست خوردن ارزشمنده.
اما اینکه چطور شکست بخوریم خیلی مهم تره.
چند درصد ما بلدیم چطور شکست بخوریم؟
همه احساس شکست،سرخوردگی،ترس،ناامیدی و... رو بارها و بارها تجربه می کنند اما کمتر کسی میتونه در زمان درستش قبول کنه و درک کنه چنین احساساتی داره_ فرار نکنه،بهونه نیاره،غر نزنه و... _تا بتونه بهره ببره.
تعداد انگشت شماری میتونند برای این احساسات واژه پیدا کنند،توصیفشون کنند و اعتراف کنند به داشتند چنین احساساتی.
همین باعث میشه که وقتی یه کتاب ناب و صادقانه میخونیم گاهی زیر لب زمزمه میکنیم عه...من میفهمم چی میگه...منم حسش کردم....
من سالهای زیادی نتیجه برام مهم نبود.
موفق شدن و نشدن اهمیتی برام نداشت و این باعث میشد بدون ترس و نگرانی تلاش مفیدی داشته باشم که معمولا هم موفق بود.
اما همیشه نمیشه بر این روال بود.
یک روزی از روزها من شرایطی رو تجربه کردم که با همه وجود سعی کردم با همون سبک ادامه بدم اما نشد.
تلاش کردم که بشه اما نتونستم تغیری ایجاد کنم.
من باید چیکار میکردم؟
برای من نتیجه مهم شده بود و من نمیتونستم به خودم القا کنم نتیجه مهم نیست،از راه لذت ببر!!!
اینجا بود ک غول کمالگرایی خفته ام بیدار شد.
اینجا بود که هدف نداشتن من بیشتر خودنمایی کرد.
و اینجا بود ک شخصیت پر تحرک و پرکار من باید گوشه نشین میشد و فقط روی یک چیز تمرکز میکرد . این بهش حس پوچی میداد.حس زنده نبودن.حس تبدیل به یک عادت بی مفهوم شدن.
فاجعه بود! چند نفر به یک نفر؟!
و من به یک تضاد عمیق رسیدم...!
"من کمالگرا"باید کارش رو عالی انجام میداد و با کوچکترین کم کاری شروع به سرزنش و خود تخریبی میکرد.
"من پر شور و تحرک" نمیتونست کل تمرکزش رو بزاره روی یک مسئله،نیاز داشت به فعالیت های جانبی هم برسه.
اما این کار من کمالگرا رو کلافه میکرد.
و این دوتا دعواشون میشد.
این وسط "من بی هدف" پارازیت می انداخت که من دقیقا باید برای چی تلاش کنم؟چی اینجا ارزش تلاش کردن داره؟
تازه!سس تغییر گریز بودن رو هم که به این مخلوط اضافه کنید.
و ته کل کل این سه تا تبدیل میشد به تلاش های ناموفق متوالی ،به یک خستگی و فرسودگی روحی.به یک اعصاب خوردی مکرر و بی پایان...
طی یک مدت طولانی سعی کردم مقاومت کنم و مدیریت داشته باشم.
سعی کردم حالا که هدف مشخصی ندارم، چیزی رو پیدا کنم؛ارزشی رو پیدا کنم که ورای هدفم باشه...چیزی که برای اقناع من کافی باشه تا در اوج خستگی بتونم بهش تکیه کنم و ادامه بدم. چیزی که درکش کنم و بفهممش...
سعی کردم کمالگراییم رو کنترل کنم و تعادل ایجاد کنم.
و سعی کردم فعالیت های کوچک متوالی رو در برنامم بزارم.کتاب بخونم.فیلم ببینم.گل بکارم و توکل کردن رو یاد بگیرم: فکر نکنم خودم تنهایی باید بار همه چیز رو به دوش بگیرم.
من تلاش کردم و تا حدی هم موفق شدم.
گاهی از دستم در میرفت و گاهی عصبی میشدم.
گاهی همه چیز یادم میرفت و باید دوباره تلاش میکردم تا یادم بیاد چه هدفی داشتم.
اما بلاخره پیش میرفت،من هنوز امید داشتم.
ماجرا از جایی جدی شد که استرسی ناخواسته اضافه شد،تحریکی بود برای کمالگراییم تا قوی تر از قبل دیوانه وار خودش رو به قفس بکوبه و من آدمی بودم که خسته بود.
از این همه جدال بی نتیجه و مداوم خسته بود...
و من با وجود همه ی تلاش هام نتونستم ماجرا رو با خیر و خوشی تموم کنم.
من روزهای زیادی در سرخورده ترین و مستاصل ترین حالت ممکن آرزو میکردم یه آدم فوق العاده رو پیدا کنم که بهم بگه الان باید چیکار کنم؟ اما چنین شخصی نبود. فقط من بودم و خدایی که داشتم.
من دیر فهمیدم نباید همه ی زندگیم رو بزارم کنار و فقط دنبال هدف باشم.چون معنای زندگی یه مفهوم کاملا تدریجیه.
من نمیدونستم همه ی راه ها سخت هستند،حتی رشته ایی که استعدادش رو دارم!! بها دادم تا فهمیدم انگیزه اصل ماجرا نیست و مهم ایستادگی و سرسختی آدمه.
طول کشید تا یاد بگیرم باید با خودم خیلی صبور تر باشم.
من کلی زمان از دست دادم تا فهمیدم برای شروع ممکنه راه رو بلد نباشیم،این عادیه و با گذر زمان حل میشه.
زندگی بی رحم بود.
خسته و افگار و مجروح و پر عطش از جنگ قبلی ،من رو هل داد وسط یه میدان دیگه.
یه جنگ جدید شروع شد.
من باید با خودم میجنگیدم که شخصیت خودم رو به صدتا تیکه تبدیل نکنم.
میدونستم اگه خودم رو رها کنم دیگه نمیتونم از منجلابی که افکارم ایجاد میکنند بیرون بیام. و جای این زخم همیشه میمونه و اذیتم میکنه.
من نباید میذاشتم این زخم عفونت کنه و همیشه ردش وجودم رو به درد بیاره.
من باید این زخم رو باز میکردم، ضدعفونی میکردم و پانسمان میکردم.
اما این وحشتناک بود. وحشتناک هست...
من احساسات سختی رو تجربه کردم.
حس نگرانی،اضطراب،ترس،گم شدن،نا امیدی، بی ارزشی، سرخوردگی...
و یک چرای بزرگ...چرایی که هر روز بزرگتر میشد.
چرا نتونستم؟
پس بقیه آدما دارن چیکار میکنند؟اونا چطوری انجامش میدن؟
کجا رو اشتباه کردم؟ یعنی من همه ی تلاشمو نکردم؟ من مقصرم یا نه؟ باید خودمو سرزنش کنم یا بگم اشکالی نداره؟
هیچ جوابی نبود...هیچی...
قسمت سخت ماجرا میدونید چی بود؟
من 19 ساله بلد نبود و نمیدونست باید چیکار کنه.
کسی نبود بگه چطوری از پس شکستم بر بیام و زخمی که به پیکره ی روحم وارد شده بود رو ترمیم کنم؟
یا متاسفانه من نتونستم کسی رو پیدا کنم.
اولین بار بود چنین مواجه ی سختی با زندگی داشتم.
بدون پناهگاه، وسط سیاهی، به هر دری میزدم تا غرق نشم.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما ،سبکباران ساحل ها...
تمام شجاعتم رو جمع کردم و این ها رو تعریف کردم تا بگم:
شکست خوردن ارزشمنده.
تمام تلاشتون رو کنید که شکست نخورید اما اگه شکست خوردید تمام تلاشتون رو انجام بدید تا "آگاهانه" شکست بخورید.
من گرچه شکست خوردم اما آگاهانه شکست خوردم.
من تلاش کردم که شکست نخورم.
بارها زمین خوردم و دوباره ایستادم.
بارها بلند بلند گریه کردم و دوباره ایستادم.
در نهایت به مقصد نرسیدم اما از راهی که طی کردم کلی یاد گرفتم.من بزرگ تر شدم.
همین بلند شدن ها و زمین خوردن ها،همین تلاش ها، به من بینش جدیدی داد.
و سبب شد نسبت به ضعف هام آدم آگاه تری بشم.
سبب شد واقعی تر زندگی رو لمس کنم.
و باعث شد من آدم امیدوار تری بشم.
میخوام تاکید کنم" آگاهانه شکست خوردن "سبب "امید" میشه.
چون بعد شکست دیگه یه آدم شکست خورده ی گیج و سرخورده و گم شده نیستیم.
بلکه یه آدم شکست خورده ی سرخورده هستیم که میدونه باید در ادامه چه کاری رو انجام بده.
و ما باید آدم شجاعی باشیم.
اونقدر شجاع که درد و غم حقیقت رو ببینیم.بپذیریم.منصفانه تحلیلش کنیم و در راستای بهبودش تلاش کنیم.
فرار کردن از غم و شکست کاری هست که ما معمولا انجام میدیم،بی توجه به اینکه بعد ها چه آسیب عمیقی به ما میزنه.
باید هر زخم رو ضدعفونی کنیم و پانسمانش کنیم هر چند درد بگیره.باید این لطف رو در حق خودمون انجام بدیم که برای همیشه پرونده اش رو ببندیم تا بعد ها درموقعیت های حساس سر باز نکنه و بهمون آسیب نزنه.
ما حتی گاهی مجبوریم با خودمون بجنگیم و نذاریم حس کم بودن، بی ارزش بودن،تهی بودن و ....ما رو از پا در بیاره،چون باید باور کنیم ما هنوز خودمونیم.
چون همه چیز تحت کنترل ما نیست.
چون گاهی بی تجربه ایم.
چون گاهی محیط مجبورمون میکنه.
چون گاهی اشتباه میکنیم!
چون گاهی بعضی مشکلات فقط واسه اینه که یاد بگیریم.
یادمه معلم شیمی سال یازدهمم برای امتحانات فقط 4 تا سوال می داد.
ما دو ساعت تمام با سوالات سر و کله میزدیم و در نهایت در بهترین حالت فقط دوتاش حل میشد.
اما آخرسال نمره نهایی خیلی هامون20 بود.
خودش میگفت:امتحانات من نصفش ارزیابیه،نصفش یادگیریه...اصلا نترسید!!!!
شکست ما رو نسبت به زندگی تبدیل به آدم آگاه تری میکنه حتی اگر به نتیجه دلخواه نرسیم.
فقط آدم آگاه میتونه بفهمه هر زمانی لازمه چه کاری رو انجام بده...
چه زمان هایی که مسیر مشخص بوده و ما نمی دیدیم!
من شکست خوردم و بهای سنگینی دادم.
هنوز دارم میجنگم و هنوز حس بد سراسر وجودم رو پر کرده.
خسته ام و توان جنگیدن ندارم و هیچی اونطوری که میخوام پیش نمیره...
همه چی سر جنگ داره باهام.
و بی هدف ام و سرخورده ام و نگران نتیجه ام.
اما ته قلبم میدونه شرایط بهتر میشه...
من ته قلبم _هر چند ضعیف_اما امید رو حس میکنم.
گاهی اگر درک کنیم افراد دیگه ایی هم این احساسات رو تجربه کردند و حتی بعضی ها خیلی خوب ازش گذشتند راحت تر پیش میریم و کمتر میترسیم....
و البته گاهی به این فکر کنیم شاید معنای زندگی والاتر از این حرفا باشه،شاید این زندگی اصلا ارزشش رو نداره.
و شاید رنج کشیدن معنای عمیق تری داره.
شاید ما باید یاد بگیریم بهتر رنج بکشیم. و شاید باید یاد بگیریم بیهوده رنج نکشیم.
به قول پروکسیما میم را :آرامش ، همیشه خوب بوده ولی شاید که درد کشیدن با هدف از آن آرامش بهتر باشد....گاهی باید پا روی علایق گذاشت و هوس ها را کشت....که شاید لذتی که در سختی کشیدن دیدیم فراتر از لذتی است که با انجام کار های مورد علاقه می یابیم.
تفاوت میکند عاشق شدن در بین آدم ها ،که می نالد یکی از درد و می بالد یکی بر آن
نوشتم تا خواهش کنم بیاید با احساساتمون صادق باشیم.بیاید گم نشیم وسط افکارمون.
ما باید یاد بگیریم به محیط پاسخ بدیم.
همه ما در حیطه های مختلف زندگی باید بجنگیم.بیشتر اوقات تنهاییم و گاهی پرت میشیم وسط وادی ناشناخته و ترسناکی که نمیدونیم کجاست.
و عادی ترین اتفاق ممکن میتونه این باشه که از پسش بر نیایم.
من تمام جسارتم رو جمع کردم تا بگم شکست خوردم.
خواهش میکنم شما بهتر از من شکست بخورید.