توی همهی دنیا فقط یک احمق میتوانست این جوری در بزند؛ «جولیا» و خب بله، وقتی این را میگویم یعنی کاملا اَزش مطمئنم. از خواب پریده بودم و تپش تند رگی روی شقیقهی راستم خبر از سردردی عمیق و کشنده میداد که به زودی از راه میرسید. قبل از خواب پرده را کشیده بودم اما نفوذ ملایم سرخی غروب از کنارههای آن که با طوسی کمرنگ و محجوبی درآمیخته بود، نشان میداد که دستکم هفت ساعت خوابیدهام و باز جولیا را از خودم بیخبر گذاشتهام؛ خب بله، ناگفته پیداست که اینطور وقتها به شدت نگرانم میشود، خصوصا این چند هفتهی اخیر که به دلیل از دست دادن «استیو» اوضاع روحی و روانی مساعدی هم نداشتهام.
دوست دیوانهام ولکن نبود و بیوقفه در آپارتمانم را میکوبید. کمی به حالت درازکش توی تخت ماندم تا اوضاع دستم بیاید. لحاف دورم پیچیده بود و به شکمم فشار میآورد. خودم را آزاد کردم و برای رهایی از صدای زجرآور و مداوم «گرومپ ... گرومپ» در، چهار دست و پا از تخت پایین آمدم و همانطور از اتاق خارج شدم. بین راه به هر زحمتی بود ایستادم، دستم را به دیوار گرفتم و در میان تاریکی محزونی که داشت به آرامی همهی خانه را میبلعید، خودم را رساندم به در آپارتمانم. قفلها را باز کردم، دستگیره را چرخاندم و با دیدن جولیا با صدایی دورگه و پریشان گفتم: «خدا لعنتت کنه ...» و کمی آن طرفتر ولو شدم روی کاناپه.
جولیا وارد شد، در را پشت سرش بست، چراغها را روشن کرد و در حالی که حق به جانب میگفت؛ "قسم میخورم این بار کلیدای خونهتو گم نکردم ... باور کن ... فقط یادم نیست اون دسته کلید لعنتی رو توی کدوم یکی از شونزده تا کیفی که دارم، گذاشتم ... باور کن ..." همزمان کیف و کیسهای که همراهش بود را همانجا رها کرد پشت در و آمد و نشست کنارم، لبهی کاناپه. کمی نوازشم کرد و عذرخواست بابت بدخواب کردنم، هر چند معتقد بود توی صنف ما سر شب ساعت مناسبی برای خوابیدن نیست، بلکه یا وقت کار کردن است یا خوشگذرانی. کمی آرامتر شده بودم؛ سرانگشتهای این زن معجزه میکرد. دستم را گذاشتم روی ران لُخت پایش و بهش لبخند زدم. لبخند زدن همانا و چیزی حدود بیست دقیقه غُر شنیدن مداوم از جولیا همان. ندامتم میکرد که چرا اینطور خودم را گم کردهام؟ چرا کمتر مشتری قبول میکنم؟ چرا گوشهنشین شدهام و دارم خودم را دو دستی تقدیم سگ سیاه افسردگی میکنم؟ نصیحتم میکرد که مرگ هم بخشی از وجود همهی آدمهاست و اگر استیو تصمیم گرفته به زندگیاش پایان دهد، باید این را بپذیرم و باهاش کنار بیایم. اَزش خواستم تنهایم بگذارد و با لحن نسبتا بدی هم این را اَزش خواستم اما او در عوض گفت که گوه نخورم و دهانم را ببندم، بعد گوشهی لبهایم را بوسید و به زور هم که شده مرا برد حمام، نشاندم توی وان و مثل این تازه مادرهای بیدست و پا و شلخته شروع کرد به شستن سر و تنم.
دایرهی عزیزان من توی زندگی شامل هفت نفرند؛ پسرم «اَندرو» که آن سر آمریکا توی دانشگاه «استنفورد» درس میخواند، مادرم که هنوز توی زادگاهم «وِیکو» روزگار میگذراند، بابام که وقتی یازده سالم بود توی یک تصادف جادهای کشته شد، شوهر سابقم که خب بله، با اینکه سالهاست از هم جدا شدهایم و او حالا با خانوادهی جدیدش در «لسآنجلس» زندگی میکند، هنوز هم برایم عزیز است و دوستش دارم. مردی دانمارکی به نام «کریس» که باهاش به شوهرم خیانت کردم و الان دیگر هیچ خبری اَزش ندارم، دوست صمیمی و قدیمیام جولیا و خب بله؛ استیو ... استیو همیشه عزیزم.
این درست است که من به فراخور شغلم، توی زندگی با مردهای زیادی بودهام؛ از نوجوان هجده ساله تا پیرمردهای زهوار دررفتهی عهد بوقی اما خب توی همهی این سالها فقط سه نفرشان توانستند قلبم را گرم کنند؛ شوهرم وقتی بیستویک ساله بودم، کریس توی بیستوهشت سالگیام و پارسال که چهلوسه ساله بودم، استیو؛ پیرمرد شصتوهفت سالهی جذابی که میمُردم برایش.
استیو پیرمرد قد بلند و چهارشانهای بود که وقتی اولین بار دیدمش، سرِپا به نظر میرسید. اهل مطالعه و فرهیخته بود، خیلی فیلم میدید و مثل شاعرها حرف میزد؛ همیشه مثل شاعرها حرف میزد. قبلا توی همین «نیویورک» استاد دانشگاه بوده و بعدتر در کنار فشار خون بالا و دیابت و این جور امراض متداول سالمندان به طوری غیرمعمول از اختلال «دو قطبی» هم رنج میبرد. دخترش توی «تنسی» قاضی است و پسرش «جک» توی «وال استریت» اسم و رسمی دارد. تا قبل از اینکه پای من به خانه استیو باز شود، او تنها زندگی میکرد. بعدتر پسرش یک پرستار برایش گرفت تا هم کارهای خانه را بکند و هم مراقب زمان مصرف قرصهایش باشد. آنطور که استیو برایم تعریف کرده بود؛ زن سیاه پوستی بوده که اصرار داشته حالتهای دوقطبی پیرمرد با توجه مداوم به آموزههای «انجیل» خوب خواهند شد و اینست که مدام برایش موعظه میکرده تا در نهایت صبر استیو سر میآید و عذرش را میخواهد. بعد، همان روز سری به سایت زنان اجارهای میزند و از بین آن همه دختر جوان و جذاب، مرا انتخاب میکند و سفارش میدهد؛ چون معتقد بوده با توجه به سنم، احتمالا بیشتر از دخترهای جوان مراعاتش را میکنم. بار اولی که در را به رویم باز کرد از ذهنم گذشت؛ اگر موهای سفیدش را رنگ میکرد، امکان نداشت کسی متوجه پیر بودنش بشود. پیراهن و شلوار جین پوشیده بود، صورتش را کاملا اصلاح کرده بود و دندانهایش یکدست و سفید بودند. با توجه به اینکه توی شغل ما مشتریها را همان اول کار یک بررسی اجمالی میکنیم تا حواسمان باشد که با کی طرفیم، برآورد من آن موقع این بود که از آن پیرمردهای پرقدرت است که هنوز پروستاتش کار میکند!
من کارم را به صورت حرفهای از دوران مدرسه شروع کردم. فکر میکنم هفده سالم بود که «کارلوس» همکلاسی مکزیکیتبارم پیشنهاد داد در ازای چند دلار ناقابل خودم را در اختیارش قرار دهم و این شد که باهاش رفتم دستشویی مدرسه و آن اتفاق افتاد؛ خوشایند بود! بعدتر، دو تا از دوستان کارلوس و توی یک سال بعدش تعداد دیگری از پسرهای مدرسه به جمع مشتریانم پیوستند که خب باعث شد اسم و رسمی به هم بزنم و گندش در بیاید. با اینکه فقط پنج بار توی دستشویی مدرسه مشتری قبول کرده بودم و معمولا بیرون از مدرسه کار میکردم اما در نهایت با شکایت چند تا از خانوادهها و معروف شدن بیش از حد من، مدیرها متوجه قضیه شدند و موضوع به گوش مادرم هم رسید. مامانم از ناحیه پای چپ دچار معلولیت است و به همین دلیل بعد از مرگ پدرم، توی شهر داغون و کوچکی مثل وِیکو نمیتوانست منبع درآمد قابل توجهی داشته باشد، آنقدر که بتواند رویاهای دخترانهی مرا برآورده کند، اینست که بعد از یک جر و بحث نه چندان طولانی گفت: «بدن خودته، هر کاری دوست داری بکن ... فقط مراقب باش گند نزنی ... خب؟» و این شد که من چند ماه باقی ماندهی مدرسه را به هر ترتیبی بود، تمام کردم و توانستم از دست مشاور مدرسه و یکی دو تا سازمان حمایتی کوفتی که هنوز هم نمیدانم اسمشان چه بود، جان به در ببرم، اگرچه آن چند ماه را مجبور شدم کار و کاسبیام را تعطیل کنم و دست از پا خطا نکنم. مدرسه که تمام شد تا شب تولد نوزده سالگیام توانسته بودم تعداد مشتریانم را به دو برابر سال قبل یعنی حدود بیست نفر از همسن و سالانم ارتقا دهم؛ خب، این یک موفقیت بزرگ بود اما کمکم داشت پای مشتریهای بزرگسال هم به قضیه باز میشد و مامانم میگفت اگر دستشان بهم برسد، حالا حالاها ولکن من نخواهند بود. خب بله؛ درست هم میگفت، چون شهر خراب شدهی ما کوچک بود و اگر بین مردها میپیچید که من کاسبم، هر روز و هر شب پاشنهی خانهمان را از جا درمیآوردند؛ ضمن اینکه چند تا از زنهای آن دور و بر هم حساس شده و دنبال فرصتی بودند تا دماغم را به خاک بمالند!
آن اوایل یعنی پارسال، من فقط هفتهای یک شب میرفتم پیش استیو؛ اگر سرحال بود با هم میرقصیدیم، پیتزا سفارش میداد که من عاشقشم، دقایقی طولانی قربان صدقهام میرفت و خب بله، در کنارش خیلی کوتاه کاری که به خاطرش میرفتم آنجا را هم انجام میدادیم اما شبهایی که خُلقش تنگ بود؛ بیشتر فیلم میدیدیم، برایم کتاب میخواند و همزمان نوازشم میکرد، حرفهای فلسفی میزد و چون یک عالمه چیز بلد بود، میتوانست به همهی سوالهای هستیشناسانهی من پاسخ بدهد و این وسط یک وقتهایی هم بیمقدمه میخزید توی آغوشم و گریه میکرد. من بعد از چند جلسه اخلاق استیو دستم آمده بود، یعنی میدانستم وقتی سرخوش است چطور باید باهاش راه بیایم و برعکس وقتی غمگین و افسرده است، چه کارهایی باید و نباید انجام دهم اما خب در هر حالتی که قرار داشت، عاشق حرف زدن بود و همانطور که گفتم؛ مثل شاعرها حرف میزد. کافی بود سر صحبت را در مورد موضوعی خاص باز کنم و آنوقت آن پیرمرد دوستداشتنی میتوانست ساعتها بدیعترین و دلپذیرترین جملات را برایم پشت هم قطار کند.
وقتهایی که استیو حالتهای افسردگی داشت؛ گاهی کارها را نیمهتمام انجام میداد و من باید حواسم میبود که مثلا شیر آب را بعد از استفادهی او ببندم، البته اینطور حواسپرتیها مداوم نبود اما خب من سعی میکردم هوایش را داشته باشم. اینطور وقتها برخلاف دورههای سرخوشی، زود به رختخواب میرفت و بدون من! وسط حرف زدن یا فیلم دیدن یکهو خسته میشد و پا میشد چرخی توی خانه میزد، چند دقیقهای خیره میشد به عکسهای زنش روی دیوار، پشت هم آه میکشید و زیر لب میگفت: «در من، مردی سیگار میکشد و پیر میشود بی تو» و بعد بیاینکه حتی به من شببخیر بگوید، میرفت طبقهی بالا توی رختخوابش در حالیکه از صدای جابجا شدنش توی تخت متوجه میشدم که یکی دو ساعتی طول میکشد تا خوابش ببرد. معلوم بود که زنش را خیلی دوست داشته؛ عکسهای بزرگ و کوچک زیادی از دورههای مختلف زندگی او و بچههایشان قاب کرده و به در و دیوار خانه زده بود و میدیدم که باهاش حرف میزند؛ انگار که زنه زنده است و حرفهایش را میشنود. خب بله، میخواهم بگویم؛ من خوشم میآمد از اینطور بودنش، اینطور حرف زدنش، اینطور فکر کردنش و نوع نگاهش به زندگی که خب شبیه هیچکدام از آن همه مردی که باهاشون خوابیده بودم نبود، حتی شوهرم، حتی کریس!
کمکم رفت و آمدم به خانهی استیو بیشتر شد؛ یا خودم میرفتم یا خودش دعوتم میکرد. به نوعی داشتم آرام و به شکلی غیررسمی جای آن پرستاری که عذرش خواسته شده بود را میگرفتم و خب بله، پسرش جک هم در جریان قرار گرفته بود و مخالفتی نداشت. دو تایی با استیو مینشستیم به حرف زدن و این حرف زدن ما را بیشتر و بیشتر به هم نزدیک میکرد. از زندگیام برایش میگفتم، گذشتهی پر فراز و نشیبم و البته دلتنگیهایم؛ مثل او که دلتنگ زن درگذشتهاش بود یا دخترش که کیلومترها اَزش دور بود و یا حتی احتمالا معشوقههایی که توی دورهای از زندگی داشته است. بعد استیو مینشست روی مبل یا صندلی و برایم از دلتنگی حرف میزد؛ اینکه آدمها هر چه بزرگتر میشوند، دایرهی دلتنگیهایشان هم گستردهتر میشود، چون با آدمهای بیشتری آشنا میشوند و در خلال آمد و رفت آنها در خاطرشان، دلتنگیهای بیشتری برجای میماند: «زندگی برای ما پیرها که سالهای زیادی رو پشت سر گذاشتهایم، اینطوریه که یه روز چشم باز میکنیم و میبینیم تقریبا هیشکی دورمون نیست. دیگه خبری از هیچکدوم از اون آدمایی که زمانی به شدت بهشون وابسته بودیم، نیست؛ یا رفتهان یا مُردهان ... روالش اینطوریه که تا وقتی سرمون گرم کاری، شغلی، چیزی باشه، میشه تا حدودی دووم آورد اما خب اگه مثل من مریض و از کار افتاده باشی، اوضاع اسفبار میشه. در طول روز آدمایی که زمانی عزیزانمون بودهان با خاطرههاشون دورهمون میکنن ... هر طرف رو نگاه میکنیم یا دست به هر کاری میزنیم، گاهی حتی یه بو، یه لحن خاص و حتی یه کلمه میتونه دروازهای باز کنه برای هجوم خاطرات. مگه روان آدمیزاد چقدر توان داره، اون هم آدم خستهای توی سن من» و بعد استیو دلشکسته و محزون برایم تشریح کرد که گاهی حجم این خاطرات و دلتنگیها به قدری زیاد میشود که آدمی اگر به میخوارگی نیفتد، برای در امان ماندن از فروپاشی و دق نکردن، فقط میتواند به خواب پناه ببرد، هر چند اگر خوابش ببرد! او میگفت؛ خواب بهانهایست که آدمها بتوانند برای چند ساعت هم که شده به چیزی فکر نکنند و دلتنگ رفته بودنها نشوند: «در واقع شبها میخوابیم که نَمیریم از دلتنگی ... بس که در طول روز خاطرهها دورهمون میکنند!» و آرام گریست. من برای تغییر فضا هم که شده به شوخی گفتم: «پس با این حساب شغل من یه موهبته ... چون شبها تا دیروقت مشغول کارم و به جاش روزها میخوابم که خاطرهها نتونن بهم حمله کنن» و زدم زیر خنده. استیو، خسته و کمرمق شبیه کسی که توی خلسه است، لبخند کمرنگی زد و بهم گفت که معتقد است آدم باارزشی هستم؛ این را طوری گفت که در جا عاشقش شدم ... در جا.
اواسط نوزده سالگی، یک روز صبح زود پا شدم، دفترچهی خاطرات، کمی لباس و پولهایی که پسانداز کرده بودم را ریختم توی یک کوله و برای همیشه از خانه زدم بیرون. برای مامان یادداشت گذاشتم که نه نگرانم شود و نه دنبالم بگردد، چون قرار است بروم یک جای خیلی دور. لب جاده با یک کامیون باری خودم را رساندم به «دالاس» و از آنجا تکه تکه با اتوبوس تا نیویورک آمدم. تقریبا دو روز توی راه بودم و وقتی رسیدم با شهری مواجه شدم که از فرط بزرگی و شلوغی تویش گم میشدم؛ این همان چیزی بود که میخواستم.
بعدترها معمولا هر وقت مشتری نداشتم، سر از خانهی استیو در میآوردم و خب چون به اندازهی روزگار جوانی مشتری نداشتم، اینست که زیاد به پیرمرد سر میزدم. رابطهام با جک هم دوستانه بود و میشد گفت که بهم اعتماد پیدا کرده است. خیلی حواسم به سلامت استیو، خصوصا زمان مصرف قرصهایش بود؛ آنقدر روی این مسئله حساس بودم که حتی اگر مشتری هم داشتم، وسط کار زنگ میزدم و به استیو گوشزد میکردم که مبادا یادش برود فلان قرص را بخورد. خیلی زود بالا و پایین اخلاق و رفتارش دستم آمده بود؛ میدانستم که اگر قرصهای مربوط به اختلال دو قطبیاش را مصرف نکند، دچار گیجی و بیقراری میشود. کوچکترین چیزی عصبانیاش میکند و جوری غرق میشود توی خاطرات گذشته که بعضا مفهوم زمان و مکان در ذهنش به هم میریزد. روانکاوش هر دو هفته یک بار بهش سر میزد و تاکید داشت که زیاد باهاش حرف بزنیم، بهش محبت کنیم و در آغوش بگیریمش. من همهی این کارها را میکردم، حتی بیشتر و اگرچه چکهای ماهیانهی جک همواره به دستم میرسید اما واقعیت این است که به خاطر پول این کار را نمیکردم. هر دوی ما به همدیگر وابسته شده بودیم. استیو جای خالی خیلی از نداشتههایم را پر میکرد. نمیگویم دلم میخواست توی همهی سالهای گذشته پدر یا شوهری مثل او داشتم، نه نه، به هیچوجه؛ تا آن موقع آدمی نبودم که حسرت گذشته را بخورم. نگاه من همیشه به آینده بود. شکستهای متعددی را تجربه کرده بودم اما همین شکستها بهم یاد داده بودند که در زمان حال زندگی کنم و من توی همان حال از بودن با استیو لذت میبردم؛ دنیای وسیع و در عین حال به شدت عمیق درونش آرامم میکرد، مهربانیاش بهم احساس امنیت میبخشید و حرف زدنش ... وای از حرف زدنش.
یکی از بزرگترین شانسهای زندگی من آشنایی با جولیا بوده است؛ آن اوایل که این طرف و آن طرفِ نیویورک وِل میگشتم و توی «دیسکو»ها و «بار»های مختلف پی مشتری بودم، چند باری مورد سوءاستفاده قرار گرفتم. روزهای وحشتناکی بود؛ مردهای گُندهی شرور، روانیهایی که دوست داشتند تنم را بسوزانند یا با چاقو زخمی کنند و این جور چیزها تا اینکه یک بار بدون اینکه متوجه باشم، مشتری جولیا را از دستش درآوردم. وقتی فهمید، یکهو دیوانه شد و بهم سیلی زد. جثهاش از من بزرگتر بود؛ سیلی دوم، یک ضربهی زانو توی شکمم و ضربهای دیگر با نوک کفشش به ساق پای لُختم. مشتریه که همان اول کار فلنگ را بست و من هم بعد از اینکه حسابی کتک خوردم، افتادم گوشهی دیوار و زار زار گریه کردم. دو ساعت از نیمه شب گذشته بود و جولیا بعد از اینکه چند دوری چرخید، دست آخر هم نتوانست مشتری دیگری پیدا کند. محوطه خلوت شده بود که آمد کنارم نشست و سیگاری روشن کرد؛ هی سوال و سوال و سوال تا در نهایت خوب که از گذشتهام اطلاع پیدا کرد، باهام مهربان شد. جولیا بهم جا داد، کمک کرد امنیت داشته باشم و باعث شد توی شغلم خیلی پیشرفت کنم. بین من و جولیا هیچ رازی نیست، هیچ فاصلهای نیست ... مطلقا فاصلهای نیست.
یک شب بین پاهای استیو که روبدوشامبر زرشکی به تن کرده و نشسته بود روی مبل راحتی همیشگیاش، چنباتمه زده بودم، سرم را گذاشته بودم روی پای راستش و او داشت بخشهایی از کتاب «عقاید یک دلقک» را برایم میخواند. بیمقدمه از خواندن بازایستاد، دستش را چند دقیقهای گذاشت روی سرم و بعد شروع کرد به نوازش کردن موهایم. گفت: «به درخت سیبی میمانی بر بلندای تپهای ...» و من دلم ضعف رفت. اَزش خواستم در مورد اندوه برایم حرف بزند. بهش گفتم وقتهایی که دلتنگ میشوم، غصهام میگیرد، آنقدر که دلم میخواهد به آغوش او پناه ببرم و آن پیرمرد دوستداشتنی ساعتها برایم حرف بزند و حرف بزند تا غم از خاطرم برود. نمیدیدم اما مطمئن بودم که آن لبخند کمرنگِ صمیمی و حمایتگر را بر لب دارد. گفت؛ اندوه در واقع ته ماندهی آدمهایی است که زمانی با ما درآمیخته و در ادامه اَزمون عبور کردهاند؛ آدمهایی که شبیه بقیه نبودهاند و ما را شبیه بقیه نمیدیدهاند؛ خاص بودهاند و ما را خاص میدیدهاند و همین خاص بودن، آنها را در ما و ما را در آنها عمیق کرده است، آنقدر عمیق که تا پایینترین دشتهای دستنخوردهی وجودمان نفوذ کردهاند، سرزمینهای بکر درونمان را فتح کرده و بیجنگ و خونریزی پادشاه قلبمان شدهاند. ما دلتنگ میشویم، چون هنوز چیزی از آنانی که برایمان عزیز بودهاند در ما باقیست. ما خیلی از زخمهایی که توی زندگی برداشتهایم را دوست داریم، چون آن زخمها یادآور آدمهایی هستند که بودنشان تبدیل به بخشی از هویت ما شده است. بخش مهمی از آدمی که الان هستیم، متاثر از کسانی است که توی زندگی ما بودهاند و در ما تهنشین شدهاند. استیو یکنواخت و دلنشین حرف میزد و من احساس میکردم در اَمنترین جای جهان نشستهام به واشکافی خودم؛ آدمهایی که اَزم عبور کردهاند و مسیری که در میانهاش به پیرمردی عزیز رسیدهام. توی شغل ما، آدم بعد از چند سال کار، نگاهی فلسفی به زندگی پیدا میکند؛ اینکه ته همهی دوندگی آدمها، برآورده کردن نیازهایی است که وقتی خوب دقت کنند، متوجه میشوند در دسترستر از آن چیزی است که فکر میکردهاند.
بیستویک ساله که بودم، یکی از مشتریهایم عاشقم شد. خب، توی شغل ما از این عشاق زیاد است اما «مایکل» ولنکنترینشان بود. دوست شدیم و او اَزم قول گرفت که کارم را کنار بگذارم که گذاشتم و سال بعدش با هم ازدواج کردیم. خانوادهاش چندان راضی نبودند اما در نهایت تصمیم پسرشان را پذیرفتند. مسیر تازهای که توی زندگیام پیدا شده بود را با اشتیاق به آغوش کشیده بودم و سرم گرم شوهرم بود. دو سال بعدش پسرم به دنیا آمد و خوشبختیمان را کامل کرد. هفتهها و ماهها میگذشت و کمکم واقعیتهای زندگی آن روی سخت زناشویی را هم نشانم میدادند. بحثها، مشاجرهها و سرد شدنها. خب نقش و عملکرد خانوادهی مایکل هم بیتاثیر نبود. آنها بچههای بیشتری میخواستند و من معتقد بودم؛ وضعیت اقتصادیمان طوری نیست که بتوانیم بچه دوم را بیاوریم. توی اولین دعوای جدیمان که منجر به شکستن لوازم خانه و فحش دادنهای من شد، بهم گفت: «تو فقط یه هرزه بودی ... اینو هیچوقت یادت نره!» و خب بله، دلم شکست؛ دلم عمیقا شکست و مایکل برای همیشه از چشمم افتاد. از آن اولین دعوای جدی تا روزی که رابطهام با کریس لو رفت، دقیقا سیوچهار بار توی موقعیتهای مختلف این عبارت یا چیزی مشابه این را بهم گفته بود و در نهایت هم از همدیگر جدا شدیم. آن موقع که طلاق گرفتم، بیستونه سالم بود.
استیو اعتقاد داشت؛ چیزی درون من هست که هیچیک از آدمهای زندگیام نتوانستهاند کشفش کنند. یک روز اَزم خواست کمک کنم بارانیاش را بپوشد و با هم برویم قدم بزنیم. همینطور که راه میرفتیم و من بازویش را بغل کرده بودم، گفت که درون من زن دیگری زندگی میکند که بخشی از خود من است اما بس که طرد شده و بهش اجازهی بروز ندادهام، عادت کرده منزوی و ساکت باشد. زنی توانا که استعداد زیادی در یاد دادن و تربیت کردن دارد. بیاختیار یاد بچگیهای اَندرو افتادم و اشتیاقی که به خوب تربیت کردنش داشتم. استیو اَزم خواست به چیزی فراتر فکر کنم، چیزی اجتماعیتر؛ اینکه بتوانم جمعیتی را به سوی آگاهی و صلح پیش ببرم اما برای این کار اول لازم بود خودم به سطحی مشخص از آگاهی و عزت نفس برسم؛ چیزی که شخصا معتقدم کنار استیو و به واسطهی همنشینی با او میتوانست اتفاق بیفتد. سراسر وجود آن پیرمرد لعنتی منحصربفرد و ناب بود. برای چیزها ارزش قائل بود، برای مفاهیم ارزش قائل بود، برای خاطرات، تجربیات و حتی اشیاء. مثل دیگران، انسانها را بر اساس رنگ و جنس و زادگاه و ظاهرشان طبقهبندی نمیکرد. با همان نگاه و کلام شاعرانهاش میگفت: «آدمیزاد رو باید باهاش نشست و چند کلام حرف زد. آدمی رو باید شنید، چشید و لمس کرد ...» و خب، همین بود که کنارش احساس میکردم زن مهمی هستم، آدم مهمی هستم و خارج از شغلم مجموعهای از استعدادها و تواناییهای انسانی و قابل توجه دارم. استیو بهم یاد داد که من فقط در بدنم خلاصه نمیشوم، فقط در زن بودنم خلاصه نمیشوم. او بهم آموخت که برای خودِ فراتر از جسم و تنم ارزش قائل باشم؛ حتی برای بدنم ارزش قائل باشم، برای فکرم و شخصیتم. با من مثل آدمی ارزشمند رفتار میکرد، آن هم منی که همیشه حکم یک اسباببازی را برای مردها داشتهام. استیو بهم یاد داد که عیار مرا شغلم، داراییهایم یا جایگاه اجتماعیام مشخص نمیکنند، بلکه نگاهی که باهاش دنیا را میبینم و میسنجم ارزش و سطح شعور مرا تعیین میکند. از استیو عزیز چگونه تاثیرگذار بودن را آموختم. کاش خیلی خیلی زودتر سر راهم قرار گرفته بود ... کاش!
کریس توی بیستوهشت سالگی وارد زندگیام شد؛ دانمارکیِ خوش قد و بالای لعنتی. بدجوری عاشقش شدم، بدجوری ... بدجوری. آن موقع برای کمک به هزینههای زندگی توی یک رستوران پیشخدمت بودم. کریس دانشجو بود؛ سال دوم و خب مشخصا چند سالی از من کوچکتر. دروغ چرا؛ هر بار که به رستوران میآمد و میدیدمش، شُل میشدم. کافی بود فقط اشاره کند و بالاخره هم کرد و یکی از آن شبها مرا به آپارتمانش برد. قصد توجیه ندارم اما خب همانطور که گفتم؛ مایکل آن روزها حسابی از چشمم افتاده بود. یک سال بعد از طلاقم درست توی روزهایی که رابطهام با کریس جدیتر از هر وقت دیگری شده بود و من برای ادامه زندگیام با او رویاپردازی میکردم، درسش تمام شد و یک روز متوجه شدم بیاینکه حتی به من اطلاع بدهد، یواشکی برگشته به کشورش. خب؛ شاید هم حق داشت!
بعد از طلاق با جولیا زندگی میکردم و خب دروغ چرا؛ دور از چشم کریس برگشته بودم به شغل سابقم، حداقل پولش خیلی بهتر از پیشخدمتی بود! با جولیا دو تایی کار میکردیم و بعد هم که کریس غیبش زد، کمکم خودم را جمع و جور کردم و توانستم یک آپارتمان کوچولو بخرم. مردها قلبم را شکسته بودند و اینست که بعد از رفتن کریس، دیگر اجازه ندادم مردی توی زندگیام جدی شود.
وقتی استیو چند هفتهی پیش به زندگیاش پایان داد و ما را برای همیشه ترک کرد، چیز در من فرو ریخت. نبودن کسی که مرا جوری عمیقتر و واقعیتر از همهی آدمهای توی زندگیام میفهمید و مایهی آرامشم بود، موجب اندوه عمیقم میشد. وقتی پدرم مُرد، دختربچهای بودم که آیندهای طولانی پیش رو داشت، وقتی همسرم ترکم کرد، فکر میکردم کریس را دارم و بعد از بازگشت بیخبر و ناگهانی او به کشورش، اگرچه مصمم بودم چالش عاشقانهی دیگری را تجربه نکنم اما خب ته دلم همچنان امیدوار بودم زندگی، مردی مناسب را سر راهم قرار دهد اما حالا توی این سن و سال و بعد از استیو، چشماندازم به آینده محدودتر و ناامید کنندهتر شده است. خیلی دلتنگ استیو میشوم و این دلتنگی باعث میشود رفته بودنهای دیگر هم بیشتر به چشمم بیایند. دوری پسرم، آن هم پسری که پدرش و خانوادهی پدرش را به من ترجیح میدهد، نبودن شوهرم که میبینم میشد من مادر آن خانوادهی احتمالا خوشبخت لسآنجلسی باشم، کریس که باعث بروز قویترین احساس عشق در من شد و حتی مادرم با همهی فاصلهای که از هم داریم. حالا فقط جولیا را دارم که خب اگرچه نزدیکترین آدم به من است اما خودش را زنی تنها، بیخانواده و بازنده میداند که تنها کار مفیدش گذران روزها و منتظر مردن و پوسیدن گوشهی آپارتمان محقرش است.
بعد از استیو زیاد دلتنگ میشوم و غصهام میگیرد، آنقدر که دلم میخواهد بمیرم. دیگر مثل گذشته حوصلهی آدمها را ندارم، مشتریهایم کمتر و کمتر شدهاند و دیگر حتی میل چندانی به شبنشینیهای همیشگی هم در من دیده نمیشود. دوست دارم فقط بخوابم، چون تا وقتی خواب هستم از هجوم دلتنگی در امانم. بعد از استیو دلم میخواهد شبها زودتر بخوابم تا همانطور که او میگفت؛ نَمیرم از دلتنگی!/ پایان