مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| صداهایی که توی سرم تکرار می‌شوند

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - خرداد 1398

یک آهنگ، مدام توی سرم تکرار می‌شود. قطعه‌ای از یک آهنگ، مدام توی سرم تکرار می‌شود. قطعه‌ای دردناک از یک آهنگ غمناک، مدام توی سرم تکرار می‌شود. قطعه‌ای دردناک از یک آهنگ غمناک با صدای خسته و زخمی خواننده‌اش مدام توی سرم تکرا می‌شود و عملا کاری از من ساخته نیست. چیزی که هست؛ نمی‌توانم متوقفش کنم و حتی گهگاه زیر لب باهاش همخوانی هم می‌کنم. آیا شب‌ها هم آن قطعه‌ی دردناک با صدای خسته و زخمی خواننده‌اش مدام در سرم تکرار می‌شود؟ خب باید بگویم تا قبل از اینکه خوابم ببرد و چند ساعتی توی رختخوابم از این پهلو به آن پهلو شوم، بله آن لعنتی مدام در سرم تکرار می‌شود و به نوعی برایم حکم گوسفند شمردن را دارد. از این طرف تا چشم‌هایم را از خواب سبک سه ساعته‌ام باز می‌کنم، بلافاصله آن قطعه‌ی دیروزی یا آهنگی دیگر و یا حتی عبارتی فلسفی، هنری یا حتی چرت و پرت‌های روزمره‌ای که در خزانه‌ی حافظه‌ام ذخیره شده، مدام توی سرم تکرار می‌شود. مثلا یک مدت دیالوگ «هیشکی نمی‌تونه از داستان خودش بکشه بیرون» که توی انیمیشن «رَنگو» دیده و شنیده بودم، مدام توی سرم تکرار می‌شد اما در مجموع تعداد آهنگ‌ها خیلی بیشتر است؛ نه کل آهنگ، بلکه قطعه‌ای مفهومی از آن آهنگ که توانسته مرا تحت تاثیر قرار دهد.

تا هشت روز پیش که هنوز زنم به حالت قهر خانه را ترک نکرده بود، بس که حرف می‌زد، تداخل صدایش با صداهای توی سرم باعث کلافگی و عصبانیتم می‌شد و این، اوضاع را غیرقابل تحمل می‌کرد اما خب توی این مدت صداهای توی سرم بدون هیچ مزاحمتی هی برای خودشان تکرار می‌شوند و چیزی که هست؛ خسته هم نمی‌شوند.

زنم هیچگاه جزو دسته‌ی خوشگل‌ها نبوده که خب این مهمترین معیارم برای ازدواج باهاش بوده است. چرا؟ چون همیشه معتقد بوده‌ام زن‌های خوشگل بی‌وفا هستند. حق هم دارند، تا زندگی بهشان سخت بگیرد، جا می‌زنند و چون خوشگلند زود می‌توانند مرد دیگری برای خودشان دست و پا کنند اما خب، چیزی که هست؛ زن من با اینکه خوشگل نیست، ‌اَزم خسته شد و اینست که گذاشت رفت. حدود دو سال بیشتر از عمر ازدواج‌مان نمی‌گذرد اما خب، وقتی دستش برایم رو شد، دیگر نتوانست بماند و توی چشم‌هایم نگاه کند. فهمیده بودم با یارو روانپزشکه رابطه دارد و وقتی این را بهش گفتم، خیلی به هم ریخت؛ چمدانش را بست و در حالیکه فریاد می‌زد من دچار توهم هستم و مشکل روانی دارم، در را پشت سرش کوبید.

اصلِ اینکه پای یارو روانپزشکه به زندگی‌مان باز شد هم نقشه زنم بود. مدت‌ها بود مدام از کارهایم ایراد می‌گرفت و انتقاد می‌کرد؛ اوایل با این موضوع که چرا اینقدر کم‌حرفم و یا آنطور که باید بهش توجه نمی‌کنم، شروع کرد و کم‌کم کار را به جایی رساند که مستقیم توی رویم می‌گفت برایش قابل تحمل نیست که اجازه نمی‌دهم توی خانه میهمانی بگیریم و تک و توک میهمانی‌هایی که می‌رویم هم بعد از کلی جر و بحث و از سر اجبار است. نمی‌توانست درک کند حالم از آدم‌های زندگی‌مان به هم می‌خورد. یک مشت دو روی متظاهر که هنرمندانه نقاب به صورت می‌زنند و تمام کثافت‌کاری‌ها و سطح فکر پایین‌شان را پشت خنده‌های سرخوشانه‌شان پنهان می‌کنند. این شد که یک روز به زور و با تهدید به اینکه اگر نروم، ترکم می‌کند، مرا برد به مطب آن اَلدنگ. از من بزرگتر به نظر می‌رسید؛ چهل ساله شاید. موهای جلوی سرش ریخته بود اما نمی‌توانم بگویم خوشتیپ نبود. بوی عطر می‌داد و صورتش را هم تازه اصلاح کرده بود؛ شاید چون با زنم قرار داشت! هیچ نقطه‌ی قوتی نسبت به او نداشتم؟ قطعاً داشتم؛ سوای کچلی جلوی سرش، چاق هم بود در حالیکه من چهار شانه و عضلانی هستم. چشم‌های نافذی داشت و بر خلاف من، موجی از آرامش اَزش ساطع می‌شد. قبل از اینکه ببینمش، حدس می‌زدم دکتر بدعنقی باشد از اینها که فکر می‌کنند از دماغ فیل افتاده‌اند. همین‌ها که حتی اجازه نمی‌دهند مراجع حرف بزند و دردش را بگوید و زود سر و ته قضیه را هم می‌آورند اما او انصافاً متین و متواضع بود و در عین حال به شدت مراقبت می‌کرد که برخوردش با من از بالا به پایین نباشد؛ شاید چون من شوهر زنم بودم! ده دقیقه اول را دوام آوردم و بعد از آن دیگر مثل پرنده‌ای در قفس بودم. در نهایت هم بعد از کلی تست و بازجویی، جلسه را نیمه‌کاره رها کردم و بدون اینکه حتی منتظر زنم بمانم، فرار کردم و برگشتم خانه.

اساساً من توی زندگی هیچوقت آنطور که باید و شاید درک نشده‌ام؛ چه توسط پدر و مادرم و چه دوست و همکار و حتی زنم. به عنوان یک برنامه‌نویس، جاهای زیادی کار کرده‌ام و خب بیشتر جاهایی هم که بوده‌ام به مشکل خورده‌ام، چرا؟ چون دنیا پر است از یک مشت آدم حقیر که برای بالا کشیدن خودشان خیلی راحت زیرآبت را می‌زنند و کارفرما هم که می‌بیند من کسی نیستم که چاپلوسی‌اش را بکنم، حق را به طرف مقابل می‌دهد. بیشتر جاها متهم شده‌ام به کم‌کاری و اینکه وظایفم را به درستی انجام نمی‌دهم که خب قطعاً ادعای مزخرفی است اما نامنظم بودنم را قبول دارم. خیلی پیش می‌آید که دیر به سر کار بروم و یا زود آنجا را ترک کنم. معتقدم وقتی کار می‌کنم، باید باکیفیت و بی‌نقص باشد و از نظر اخلاقی درست نیست که وقتی حوصله انجامش را ندارم، هی وقت تلف کنم. آن احمق‌ها نمی‌فهمند که من یک ضمیر روشن و قدرتمند دارم که توی همه‌ی مسائل زندگی خیلی خوب راهنمایی‌ام می‌کند. مهم نیست که دیگران از تو انتظار داشته باشند چه کاری انجام بدهی، بلکه مهم این است که کار درست را انجام بدهی. چیزی که هست؛ من این شانس را دارم که راهنمای درونی‌ام خیلی روشن و شفاف بهم می‌گوید چکار باید بکنم. این چیزی است که زنم هم باهاش مشکل دارد. مثلا اصرار می‌کند به سینما برویم و فلان فیلم را ببینیم اما ضمیرم بهم اطمینان می‌دهد که فیلم مورد نظر یک مزخرف به تمام معناست. به زنم می‌گویم فیلمه مزخرف است اما او با تعجب می‌پرسد؛ چطور وقتی فیلم را ندیده‌ام، این قدر مطمئن رأی به مزخرف بودنش می‌دهم؟ نه اینکه نتوانم اما ترجیح می‌دهم توضیح اضافی ندهم. یا آنقدر من و نظرم را قبول دارد که حرفم را بپذیرد یا این اختیار را دارد که به تنهایی راهی سینما شود و تازه بعد از اینکه وقت و پولش تلف شد، بفهمد چه اشتباهی کرده است. ما تقریبا در مورد تمام شئون زندگی مشترک‌مان این اختلاف نظر را داریم. زنم آن اوایل که هنوز باورم داشت، بی‌چون و چرا نظراتم را که در واقع صدای ضمیر روشن و قدرتمندم بوده را قبول می‌کرد و حتی بهم می‌گفت که حس ششمم خیلی قوی است اما کم‌کم باورش را بهم از دست داد، خصوصا از وقتی با یارو روانپزشکه ریختند روی هم، دیگر به طور کلی از چشمش افتادم.

من نگران آدم‌ها هستم. من نگران دنیا هستم و معمولا این نگرانی منجر به اضطراب شدیدم می‌شود که البته سعی می‌کنم کنترلش کنم. گاهی به خودم می‌گویم؛ وظیفه‌ی من نیست که نگران دنیا و آدم‌هایش باشم و هر کس، هر رنجی دارد، مستحق آن است وگرنه تغییرش می‌داد اما چیزی که هست؛ ضمیر روشن و قدرتمندم مرا به خودم می‌آورد و یادم می‌اندازد که مرهمی هر چند کوچک بر درد دیگران بودن، رسالت من است و باید انجامش دهم، اینست که وقتی خودم را در قبال کاستی‌های عظیم و بی‌شمار دنیا اینقدر محدود می‌بینم، عصبی می‌شوم. اینطور وقت‌ها کافیست زنم هم موی دماغم شود و هی بهم گیر بدهد، آنوقت است که مثل بشکه‌ی باروت منفجر می‌شوم و کار به دعوا می‌کشد.

حالا که مدتی است زنم قهر کرده و رفته، دیگر مزاحمی نیست که مرا از همذات‌پنداری با صداهای توی سرم باز بدارد. حتی بدون اینکه بخواهم، خودم را در دنیای چیزی که توی سرم تکرار می‌شود، حس می‌کنم و این برایم مثل سفری شیرین و معنوی است. مثلا وقتی قطعه‌ی «زندگی مثل یک پایپ می‌مونه و من مثل یه پنی کوچیک توی دیواره‌ش غلت می‌خورم» با صدای خسته و زخمی «ایمی واینهاوس» مدام توی سرم تکرار می‌شود، خیلی خوب حس می‌کنم کنج اتاقی قرمز توی تختخوابی که ملافه‌هایش بوی عرق گرفته، دارم با یک پایپ دهان‌گشاد چیزی دود می‌کنم و بعد، چند تا ایمی مثل همان حلقه‌های دود شبیه سکه‌ی یک پنی که توی شعرش گفته از دیواره‌ی داخلی لوله‌ی پایپ بالا می‌کشند و وارد دهان و گلویم می‌شوند، همه‌ی مرا سیاه می‌کنند و در ادامه، تنم همچون دودی که از دهانم بیرون می‌آید، شروع می‌کند به تجزیه شدن در هوای اتاق.

سرم که سنگین می‌شود، پا می‌شوم تا گردن می‌روم توی یخچال و می‌گذارم خنکای مطبوعش از توی گوش‌هایم وارد مغزم شود. همزمان با خودم می‌اندیشم؛ حالا که حتی زنم هم دیگر مرا درک نمی‌کند، بهم خیانت کرده و گذاشته رفته، حالا که کسی را ندارم برایش درد دل کنم و پیش او آنقدر راحت باشم که بی‌ترس از قضاوت شدن بتوانم در مورد دنیای درونم باهاش صحبت کنم، چرا نروم سراغ چیزی که بتواند مرا از این دنیای دردناک و خسته کننده دور کند؟ بله‌، اینطور وقت‌ها میل شدیدی به تجربه‌ی یک ماده‌ی مخدر در خودم احساس می‌کنم اما کمی که می‌گذرد، با خودم می‌گویم؛ اعتیاد یک راه بدون برگشت است و مرا محتاج دیگران خواهد کرد. چیزی که هست؛ من از اینکه محتاج دیگران باشم، متنفرم!

سرم که خنک شد، رفتم توی اتاق و نشستم پشت لپ تاپ. برای بیست و ششمین روز متوالی ایمیلم را چک کردم تا ببینم به آن همه رزومه‌ای که برای شرکت‌های مختلف فرستاده‌ام، پاسخ مثبتی داده شده یا نه. خبری نبود. داشتم با خودم حساب می‌کردم رکورد طولانی‌ترین زمان بیکار ماندنم چهار ماه و هفت روز بوده و چیزی که هست؛ بعدش بالاخره روزهای سخت تمام شده و توانسته‌ام دوباره برگردم سر کار. این موضوع بهم دلگرمی می‌داد که بتوانم به زودی جای ثابتی برای کار کردن پیدا کنم. توی همین فکرها بودم که تلفن همراهم زنگ خورد و صدایی شبیه به صدای خودم اما غریب و ناآشنا گفت: «زنت همین الان توی خونه‌ی یارو روانپزشکه‌ست ... برو بُکشش مرتیکه‌ی هرزه رو ...» و قطع کرد. چیزی داشت توی من می‌شکست؛ شاید غرورم. سرِ دلم گُر گرفته بود و احساس می‌کردم تمام رگ‌هایم می‌خواهند از زیر پوستم بزنند بیرون. سریع لباس پوشیدم، بزرگترین چاقوی موجود در آشپزخانه را برداشتم، گذاشتم توی کیفم و زدم بیرون.

ماشین را روشن کردم و با ریموت، درِ بزرگ پارکینگ را باز کردم. با فکر کردن به این موضوع که کجا باید بروم، تازه یادم افتاد که آدرس خانه‌ی یارو روانپزشکه را ندارم، اینست که گوشی تلفن همراهم را از جیبم درآوردم تا از کسی که بهم زنگ زده بود، آدرس بگیرم اما هر چه نگاه کردم، تماسی برای امروز ثبت نشده بود. در واقع آخرین تماسم مربوط می‌شد به دو روز پیش که زنم بود و یادم است که ریجکتش کردم! درِ پارکینگ داشت بسته می‌شد. گوشی تلفن همراهم را گذاشتم توی جیبم، ماشین را خاموش کردم و برگشتم خانه تا دوش بگیرم./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%B7%D8%B1-%D8%A2%D8%AE%D8%B1-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AF%D9%88%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%DA%86%D9%87%D9%84-%D9%88-%DB%8C%DA%A9%D9%85-uoifhbboapjf
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D9%87-%D9%87%DB%8C%DA%86%D9%88%D9%82%D8%AA-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%88-%D9%86%DA%A9%D9%86-fi7vpvukyq5k
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%B3%D8%B1%D8%B3%D8%AE%D8%AA%DB%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%AC%D8%B3%D9%85-%D8%AA%D9%82%D8%B1%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D9%8F%D8%B1%D8%AF%D9%87-zucldwsbezfi


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید