مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۵ دقیقه·۴ سال پیش

داستان| مردها یادم دادند؛ عشق هیچ مردی را باور نکنم

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - مهر 1399

جلوی آینه چرخی زدم و هیکلم را از نظر گذراندم؛ پهلو نداشتم و پوست سفیدم آویزان نبود. صورتم را بردم جلو و خوب پیشانی، دور چشم‌های سیاه و لب‌های نازکم را بررسی کردم. اوهوم ... هنوز می‌شد گفت که جوانم. به خودِ توی آینه‌ام لبخند زدم و بهش یادآور شدم؛ فقط چند ماه است که وارد سی‌وهشت سالگی شده‌ام و لازم نیست تا دو، سه سال آینده نگران پیری باشم؛ تازه بعدش هم میانسال محسوب خواهم شد ... کو تا پیری. خودم را بغل کردم؛ آنطور که شوهرم «آنتونیو» وقتی زنده بود از پشت بغلم می‌کرد و بیخ گردنم را می‌بوسید. نمی‌توانم بگویم دلم برایش تنگ شده، چون بعد از دو سال، حالا دیگر مدت‌هاست که رفتنش را پذیرفته‌ام اما می‌توانم بگویم که جای خالی‌اش هر روز آزارم می‌دهد. من زن مستقلی بار نیامده‌ام؛ شبیه این زن‌هایی که ترجیح می‌دهند تنها و آزاد باشند. من یاد گرفته‌ام که داشتن خانواده بالاترین ارزش‌هاست. من از تنهایی می‌ترسم؛ از اینکه بچه‌ها را تنهایی بزرگ کنم، می‌ترسم. نمی‌خواهم زن مستقلی باشم؛ من به حضور و دلگرمی مردی که بهم عاطفه داشته باشد، نیاز دارم.

مامان، طبقه‌ی پایین داشت سر بچه‌ها غُر می‌زد و تا من تختخواب را دور بزنم سمت کمد، تقریبا داد زد: «فرانچسکا ... تو هنوز نرفتی؟» که جواب دادم: «دارم لباس می‌پوشم». پیراهن سفیدِ ساتن دکمه‌دار و دامن گل‌بهی بلندم را برداشتم و برگشتم جلوی آینه. همین‌طور که لباس می‌پوشیدم و موهای یکدست مشکیِ لَخت و بلندم را با کش پشت سرم می‌بستم، دو گزینه داشتند توی ذهنم مباحثه می‌کردند؛ اولی می‌گفت حالا که دامن بلنده را انتخاب کرده‌ام، آن کفش روشنه که پاشنه سه سانتی دارد را بپوشم اما آن دیگری معتقد بود همان صندل ساده بهتر است.

قبل از رفتن، دخترم «سانتینا» و پسرم «فدریکو» را بوسیدم و جوری که مامان هم بشنود، قول دادم چند ساعت دیگر برای شام برگردم. فدریکو از اینکه مامان نمی‌توانست دزد خوبی باشد، عصبانی بود. می‌گفت: «نمی‌تونه بدوئه ... همش راه میره و من راحت می‌تونم بگیرمش. دزدا باید سریع بدوئن ...» و من متوجه بودم که باز دارد بهانه‌ی پدرش را می‌گیرد. آخر حرفش به این می‌رسید که اگر آنتونیو بود، حالا حالاها نمی‌توانست او را بگیرد. وقتی شوهرم کشته شد، فدریکو هشت و سانتینا پنج ساله بودند. پسرم با توجه به رابطه‌ی نزدیکی که با پدرش داشت، آسیب بیشتری دید. این را وقتی توی مدرسه رفتارهای پرخاشگرانه بروز داده بود، فهمیدم و با کمک یک روانشناس توانستیم توی این دو سال بخش عمده‌ای از مسئله را حل کنیم اما خب هنوز هم گاهی پیش می‌آمد که بهانه‌ی آنتونیو را بگیرد.

از خانه تا بارِ «کیتا آلتا» پیاده کمتر از یک ربع راه بود؛ اهالی البته بار را به اسم صاحبش «وینچنزو» می‌شناختند؛ بارِ وینچنزو. خود او پیرمرد خوش‌مشرب و تُپلی بود که از خیلی سال پیش بار را اداره می‌کرد. بارِ وینچنزو یک جورهایی پاتوق اهالی منطقه محسوب می‌شد. من هم وقت‌هایی که مامان بهمان سر می‌زد از فرصت استفاده می‌کردم، بچه‌ها را می‌سپرم بهش و سری به آنجا می‌زدم. قدم زدن روی سنگفرش‌های قرون وسطایی شهر و تماشای خانه‌های سنگی که هنوز هم سرپا بودند، جزو لذت‌های کوچکم محسوب می‌شدند؛ به همین خاطر تا مجبور نمی‌شدم از ماشین استفاده نمی‌کردم. بخش جنوبی شهر مثل همیشه زنده به نظر می‌رسید، برعکسِ بخش شمالی که معمولا دنج و ساکت است. اساسا «برگامو» شهری دو پاره است؛ آن بخش شمالی بیشتر شامل بافت خیلی قدیمی شهر می‌شود که کلش را می‌توان یک موزه‌ی بزرگ قلمداد کرد؛ معماری سبک گوتیک که جا به جایش هم از همان شیرهای معروف ونیزی نصب شده است. توریست‌ها معمولا می‌روند آن طرف‌ها و طلوع و غروب آفتاب را از آن بالا تماشا می‌کنند؛ محشر است.

بار تقریبا خلوت بود. نگاهی به ساعت انداختم؛ اهالی هنوز سر کار یا مشغول استراحت بودند و توریست‌ها هم این وقت عصر توی بخش شمالی به سر می‌بردند؛ معمولا تا بعد از غروب پیدای‌شان نمی‌شد. با وینچنزو خوش و بش کردم و نشستم پشت پیشخوان. پیرمرد بهم گفت که مثل همیشه خوشتیپ شده‌ام. لبخند زدم و از سر اینکه جوابی داده باشم، گفتم که زن‌ها بیشتر مایلند جوان و خوشگل به نظر برسند. خندید و همانطور که دو تا زیتون می‌انداخت توی گیلاس «مارتینی» و هُلش می‌داد سمت من، گفت: «خب البته که خوشگلی. راستش از نظر من همه‌ی زَنا خوشگلند. اصلا زن زشت نداریم. همه‌ی زَنا خوشگلند، حتی پیرهاشون اما فرانچسکا باید بگم همه‌شون خوشتیپ نیستند»، بعد که سر تکان دادنش به علامت نفی تمام شد، انگشت اشاره‌ی کوتاه یکی از دست‌هایش را گرفت سمت من و خیلی جدی ادامه داد: «تو هم خوشگلی فرانچسکا، هم خوشتیپ و این خیلی خوبه» و راه افتاد آن سرِ بار تا به مردی که تازه از راه رسیده بود، بپردازد.

مَرده ... همان که تازه از راه رسیده بود، بی‌اختیار یا با اختیار نگاهی به من انداخت؛ گذرا. در جواب وینچنزو چیزی سفارش داد و بعد دوباره نگاهی به من کرد، این بار چند ثانیه بیشتر و من هم نگاهش کردم. زودی نگاهش را دزدید و سرش را انداخت پایین. آرنج‌هایش را تکیه داده بود روی میز و توی چیزی مثل فکری عمیق یا غمی وسیع غرق شده بود. نمی‌شد گفت از من کوچک‌تر است، چون با اینکه موهایش هنوز سیاه بودند، روی شقیقه‌ها و چانه‌اش رد موهای سفید به چشم می‌آمد؛ این یعنی دستِ‌کم چهل سال را پُر می‌کرد. مرد برازنده‌ای بود؛ موهای مجعد، چشم و ابروی مشکی و مهمتر از همه شکمش که «فیت» بود. تی‌شرتی سورمه‌ای با طرح‌های اسلیمی دودی پوشیده بود و شلوار جین ذغالی. چیزی که اَزش خوشم آمد، این بود که کفش پوشیده بود و نه کتانی؛ کفش مشکی «لژ»دار که البته بیشتر برای فصل زمستان‌مناسب بود، نه این وقت سال که گرما بیداد می‌کرد.

وینچنزو سفارش را تحویل داد و سر صحبت را باهاش باز کرد؛ اینکه چهل سال است آنجا را می‌چرخاند و همه‌ی اهالی منطقه را می‌شناسد، حتی چهره‌ی خیلی از توریست‌ها هم یادش مانده و در نهایت بعد از سه چهار دقیقه یکریز حرف زدن، نظر کارشناسی داد که با توجه به اینکه آقاهه ایتالیایی را با لهجه‌ی خودمان حرف می‌زند، قطعا توریست نیست و چون او تا به حال یک بار هم توی عمرش آقای ... مَرده خودش را معرفی کرد: «جوزپه پاتزینی» و وینچنزو ادامه داد؛ چون تا به حال یک بار هم توی عمرش آقای پاتزینی را ندیده، پس بعید است که ایشان اهل برگامو هم باشد. وینچنزو نگاهی فاتحانه به من انداخت و زودی سر برگرداند سمت آقای پاتزینی که داشت می‌گفت؛ اهل «تورین» و مسافر است ... از این‌ها که همه‌ی زندگی‌شان توی یک ماشین کاروان جمع شده ... مسافر است و شهر به شهر می‌رود سمت جنوب. من بقیه‌ی مکالمه‌ی آنها را گوش نمی‌دادم، چون ناخودآگاه رفته بودم توی این فکر که مسافرت با یک ماشین کاروان چقدر می‌تواند هیجان‌انگیز باشد.

چند دقیقه‌ی آینده را هر کدام سرمان توی لاک خودمان بود. من هر از گاهی از نظر می‌گذراندمش؛ همچنان توی خودش غرق بود و حتی به پیام‌هایی که می‌رسید و باعث روشن شدن صفحه‌ی گوشی تلفن همراهش می‌شد هم توجهی نشان نمی‌داد. بار کم‌کم شلوغ می‌شد، طوری که یکی دو نفری توی ردیف صندلی‌های پشت پیشخوان بین‌مان نشسته بودند. آن‌طرف‌تر دو مرد جوان مشغول بیلیارد بودند، دسته‌ی کوچکی از توریست‌ها که چینی یا ژاپنی به نظر می‌رسیدند دو تا میز را به هم چسبانده و مشغول بگو بخند بودند و دخترکی هم یک گوشه گیتار می‌زد. دلم می‌خواست توجه آقای پاتزینی را به خودم جلب کنم و این حس مرا متعجب کرده بود. چرا؟ چرا باید دلم بخواهد توجه یک مسافر غریبه را جلب کنم؟ دوست داشتم باهاش حرف بزنم، کشفش کنم و وقت بگذرانیم. نیرویی درونی مرا به سمتش می‌کشید، نیرویی که سال‌ها بود تجربه‌اش نکرده بودم. دوباره توی ذهنم مباحثه‌ای به راه افتاده بود. ورِ عاقل‌ترم تذکر می‌داد که این دست احساسات، بی‌معنی و زودگذر است و شب تا قبل از خواب حتی قیافه‌ی طرف هم یادم نخواهد بود اما ورِ پرشورترم معتقد بود؛ که چی؟ معاشرت کردن که آسیبی بهم نمی‌زند. کمی وقت می‌گذرانیم و بعدش هر کدام راه خودمان را می‌رویم. تازه‌شم از الان تا موقع شام کلی وقت داشتم که باید یک جوری می‌گذراندمش. خب، من که کل هفته درگیر بچه‌ها هستم و به کارهای خانه و دانشگاه می‌رسم، چرا نباید با آدم‌ها معاشرت کنم؟ نگاهی به آقای پاتزینی انداختم و ورِ پرشورم اطمینان داد که آدم قابل اعتمادی به نظر می‌رسد. یک جور کاریزمای منحصر بفرد داشت؛ بزرگ و عمیق. ورِ عاقلم مخالفتی با اینکه طرف قابل اعتماد است و وسیع و فهمیده و احتمالا مهربان نداشت، فقط معتقد بود؛ آخرش که چی؟ بعد، قضیه‌ی پارسال را یادم انداخت که در نبود بچه‌ها آن توریست آمریکاییه را برده بودم خانه و باهاش خوابیده بودم و طرف صبح زود بی‌خداحافظی ترکم کرده بود. ورِ پرشورم زودی جوابش را داد که خب که چی؟ طرف که تعهدی نداشت. تازه‌شم تجربه‌ی باحالی بود. ورِ عاقلم طعنه زد؛ اینکه مدام با مردهای غریبه بخوابم و بعدش طرف فلنگ را ببندد، روش مناسبی برای زندگی نیست. نکند یادم رفته که یک مادرم؟ من، مغموم و دل‌شکسته بهش یادآوری کردم؛ توی این دو سال فقط همان یک بار چنین اتفاقی افتاده که تازه آن موقع هم مست بودم اما خب ترفندش جواب داد، چون هیچ دلم نمی‌خواست آن اتفاق دوباره تکرار شود. من از آن دست زن‌ها نیستم که تنهایی‌ام را با خوابیدن با غریبه‌ها پُر کنم. این را به خودم گفتم و قید آقای مسافر اهل تورین را زدم.

ورِ عاقلم حسابی اَزم راضی بود اما خب ورِ پرشورم در اقدامی ناگهانی مجبورم کرد بی‌فکر و یهویی به وینچنزو اشاره کنم که مسافره دور بعد نوشیدنی‌اش را میهمان من است. وقتی پیرمرد گیلاس را سُراند سمت طرف و این موضوع را به اطلاعش رساند، دیدم که آقای پاتزینی تعجب کرد و نگاهش را چرخاند سمت من. لبخند زدم و او هم تشکر کرد و دوباره سرش را انداخت پایین. انتظار واکنش بیشتری را داشتم اما به نظر می‌رسید دوباره قصد دارد غرق شود، اینست که کمی خم شدم جلو، گیلاسم را در مسیر نگاهش بالا گرفتم و گفتم: «به سلامتی سبک زندگی محشرتون ...» که دوباره متوجهم شد و باز تعجب کرد و در نهایت گیلاسش را بالا گرفت و هر دو جرعه‌ای نوشیدیم. مصمم بودم اجازه ندهم دوباره مثل کِش برگردد به حالت اولش، اینست که پا شدم رفتم کنارش و اَزش پرسیدم؛ از نظر او اشکالی ندارد که کنارش بنشینم؟ باز جا خورد اما خیلی زود صورتش را با لبخند گرمی پوشاند و تعارفم کرد که روی صندلی خالی کنارش بنشینم. خودم را معرفی کردم و او هم دوباره خودش را معرفی کرد و هر دو به هم اجازه دادیم که یکدیگر را با اسم کوچک خطاب کنیم.

نیم ساعتی در مورد زندگی در ماشین کاروان و سفر جاده‌ای حرف زدیم. اشتیاق و هیجان من، او را هم سر ذوق آورده بود. بار کم‌کم داشت شلوغ‌تر می‌شد و همهمه‌ی آدم‌ها حرف زدن را سخت‌تر می‌کرد. اَزش پرسیدم؛ چطور شد که توانست این تصمیم جسورانه را بگیرد و خب او هم در یک جمع‌بندی کلی گفت که دیگر دلیلی برای ماندن در تورین نداشته است. کمی معذب بود و به نظر می‌رسید مضطرب است. وقتی حدسم را باهاش در میان گذاشتم، گفت که شلوغی آنجا آزارش می‌دهد، بعد تشریح کرد که اساسا هر جای شلوغی باعث اضطرابش می‌شود، اینست که بهش پیشنهاد دادم؛ بزنیم بیرون و برانیم سمت بالای تپه برای تماشای غروب خورشید در بخش شمالی شهر؛ اینطوری می‌توانستم توی کاروانش را هم ببینم. با خوشحالی پیشنهادم را پذیرفت و گفت که تعریف غروب‌های برگامو را خیلی شنیده است.

تصور من از ماشین کاروان جوزپه در بهترین حالت یک «فولکس واگن ترانسپورتر» دهه‌ی نَود بود که داخلش را کابینت‌کاری کرده باشند اما خب چیزی که دیدم یک «مرسدس بنز» پدر و مادردار تقریبا جدید بود که حسابی مجهز به نظر می‌رسید. آشپزخانه، تختخواب و حتی حمام هم داشت؛ چیز محشری بود. به شوخی از دهانم پرید: «اگر پای بچه‌هام وسط نبود، همین الان باهات همسفر می‌شدم تا خود جنوب» که خب این کلمه‌ی "بچه‌هام"توجهش را جلب کرد و این شد که با چند تا سوال، سرفصل‌های مهم زندگی‌ام را برایش تعریف کردم. در واقع تا برسیم بالای تپه، جوزپه می‌دانست که توی همین برگامو به دنیا آمده‌ام و بزرگ شده‌ام و حتی همین‌جا ازدواج کرده‌ام. اینکه شوهر درگذشته‌ام افسر پلیس مبارزه با مواد مخدر بوده و دو سال پیش توی عملیاتی در شهر «میلان» کشته شده است. بعد از او هیچ مردی به طور جدی توی زندگی‌ام نبوده، پسرم مدرسه می‌رود اما دخترم فعلا توی خانه پیش خودم است. روزها مشغول کلاس‌های دانشگاه هستم که البته دانشجوی مجازی محسوب می‌شوم و مشکل مالی چندانی هم ندارم، چون علاوه بر مقرری شوهرم، ارثی که از پدرم برایم مانده هم کارم را راه می‌اندازد. بعد جوزپه اَزم پرسید؛ در چه رشته‌ای تحصیل می‌کنم که گفتم اقتصاد می‌خوانم و بنابر ژنی که از پدرم به ارث برده‌ام در سرمایه‌گذاری‌های مالی استعداد فوق‌العاده‌ای دارم. هر دو خندیدیم و او به شوخی گفت که با این حساب می‌تواند امیدوار باشد که سرمایه‌اش را در عرض یک سال برایش دو برابر کنم.

جای دنج و خلوتی رو به شهر می‌شناختم که بردمش آنجا؛ کاروان را با مهارت پارک و توی یک چشم بر هم زدن میز و صندلی تاشویی را توی محوطه‌ی سنگی کنار ماشین برپا کرد، بعد با احترام اَزم پرسید که آیا قهوه میل دارم؟ تا جوزپه بساط قهوه و نوعی بیسکویت خوشمزه را بچیند روی میز، من نشستم و سیگاری کشیدم. هوا محشر بود و کم‌کم می‌شد آماده‌ی تماشای غروب خورشید شد. همینطور یهویی به جوزپه گفتم که بهش حسودی‌ام می‌شود؛ به ماشین کاروانش که توش همه چیز دارد، به آزاد بودنش که هر جا دلش بخواهد، می‌تواند برود و خودش را نیازمند کسی یا چیزی نبیند و به سبک زندگی فوق‌العاده‌اش. جوزپه لبخند مردانه‌ای زد و گفت: «می‌دونی چیه فرانچسکا؟ شاید باورت نشه اما خب من برعکس، دلم می‌خواست مثل تو یه خونواده داشته باشم ... یه خونواده‌ی واقعی ... خب معمولا آدما دنبال چیزهایی هستند که اونا را ندارند» و با گفتن این حرف‌ها مرا شوکه کرد. حسی بهم می‌گفت؛ دارد غیرمستقیم خودش را بهم نزدیک می‌کند. احتمالا منظورش از خانواده، من و بچه‌هایم هستیم دیگه نه؟ ورِ عاقل و ورِ پرشورم هر دو به اتفاق معتقد بودند که برای گرفتن چنین نتیجه‌ای خیلی زود است. حرف‌شان را قبول داشتم اما با این حال یک لحظه تصور کردم اگر قرار بود جوزپه آن مردی باشد که جای آنتونیو را برایم پر می‌کند، با در نظر گرفتن اینکه هنوز خوب نمی‌شناسمش، دیدگاه کلی و اولیه‌ام در موردش چیست؟ مرد قابل اعتمادی بود، این را تا اینجا مطمئن بودم. کنارش احساس ناامنی نمی‌کردم. هیچ نشانه‌ای حاکی از اینکه بخواهد اَزم سوء‌استفاده کند یا بهم آسیب بزند، دیده نمی‌شد. رفتارش دوستانه و بدون هیجان بود. توی نگاهش مهربانی به وفور دیده می‌شد و کنارش می‌توانستم خودم باشم. جوزپه داشت همچنان به حرف زدن ادامه می‌داد؛ اینکه بزرگترین آسیب زندگی‌اش را از عشق خورده و دیگر عشق را باور ندارد. معتقد بود؛ عشق تنها متعلق به همان لحظه‌ایست که ایجاد می‌شود و برای روزها و حتی ساعت‌های آینده اعتبار ندارد. آدم‌ها به همدیگر می‌گویند "عاشقتم" اما این فقط مال همان لحظه است. اگر کسی فکر کند طرف‌شان در آینده نیز به آن ابراز عشق پایبند خواهد ماند، قطعا سرشان کلاه خواهد رفت، درست مثل او که بعد از چهار سال رابطه‌ی عاشقانه، یک لحظه چشم باز کرد و دید که طرف رابطه‌اش دیگران را به او ترجیح داده و رفته پی زندگی‌اش. جوزپه همچنین گفت که تا مدت‌ها باورش نمی‌شد کسی که دیوانه‌وار عاشقش بوده، توانسته متاثر از نگاهی کاملا منطقی قید او را بزند. اگر عاشق بوده، چطور توانسته از او بگذرد؟ بعد هم بغض کرد و من مجبور شدم برای آرام کردنش، چند دقیقه‌ای او را بغل کنم. مثل یک پسر بچه‌ی ریش‌دار توی آغوشم گریه می‌کرد و شانه‌هایش تکان می‌خوردند. چه تن گرم و مطمئنی داشت. توی آن چند دقیقه‌ای که جوزپه توی آغوشم می‌گریست، با خودم می‌اندیشیدم که هر دوی ما توی زندگی زخم‌هایی خورده‌ایم که خوب شدن‌شان به زمانی طولانی نیاز دارد. او در آغوشم گریه می‌کرد و من حس می‌کردم که چقدر نزدیک او آرام و خرسندم. به وضوح در کنارش احساس آرامش می‌کردم و مطمئن بودم؛ مردی که زنی توانسته باشد اینچنین قلبش را بشکند، نمی‌تواند آدم بدی باشد.

جوزپه که آرام‌تر شد، بهش گفتم؛ اگر قضیه آزارش می‌دهد، نیازی نیست به تعریف کردن آن ادامه دهد و در ضمن اگر مایل بود، می‌‌تواند شام را با من و بچه‌ها در خانه صرف کند که گفت؛ اتفاقا حرف زدن در مورد آن شکست بزرگ زندگی‌اش، باعث می‌شود حال بهتری داشته باشد و توصیه‌ی روانشناسش هم همین بوده است. چند دقیقه‌ای در سکوت غروب زیبای خورشید را تماشا کردیم و بعد جوزپه ادامه داد که چهار سال پیش با مردی چند سال بزرگتر از خودش آشنا شد و بعد از مدتی هر دوی آنها حس کردند که کم‌کم چیزی بین‌شان رخ داده است. آنها عاشق همدیگر شده بودند و مثل همه‌ی عشاق دیگر تا ته قضیه پیش رفته بودند. جوزپه دوست داشت همه‌ی باقیمانده‌ی عمرش را با «پائولو» بگذراند اما مشکلی وجود داشت؛ پائولو زن و بچه داشت و این کار را سخت می‌کرد. بارها به جوزپه قول داده بود که به زودی از زنش جدا شده و زندگی مشترکش با او را آغاز خواهد کرد اما این موضوع آنقدر طولانی شد تا اینکه زن پائولو از رابطه شوهرش و جوزپه بو برد و آشوبی به راه انداخت که بیا و ببین. در نهایت هم پائولو در دو راهی معروفِ خانواده و عشقش، اولی را انتخاب کرد. بله، به دلایلی کاملا منطقی ترجیح داد مردی که بارها ادعا کرده بود عاشقش است را رها کرده و برای زنش توجیه کند که رابطه‌اش با جوزپه صرفا یک اشتباه بوده است. من از شنیدن این چیزها خشکم زده بود و حتی آب دهانم را هم به سختی قورت می‌دادم. چطور ممکن بود؟ هیچ به قیافه‌ی جوزپه نمی‌آمد که ...

چند دقیقه‌‌ی آینده را متانت به خرج دادم و ته‌مانده‌ی حرف‌های جوزپه را هم گوش کردم؛ اینکه مورد پائولو تنها شکست عشقی زندگی‌اش نبوده و قبل از او هم مردهای دیگری بعد از مدتی او را مثل دستمال مصرف شده دور انداخته بودند، اینکه مردها یادش داده‌اند که دیگر عشق هیچ مردی را باور نکند و اینکه اساسا مقوله‌ی عشق تاریخ مصرف دارد و متاسفانه تاریخ مصرفش هم خیلی کوتاه است. بعد نظریه‌ای با این مضمون صاد کرد که احتمالا در مورد زن‌ها همینطور است و آنها هم به طرف عشقی زن یا مردشان می‌آموزند که عشق هیچ زنی را نباید باور کرد. بهش گفتم: «نمی‌دونم ... اما به نظرم عاشق بشیم و گند بزنیم، خیلی بهتر از اینه که هیچ‌وقت عاشق نشیم» و بعد هم دیگر بهانه‌ی دیروقت بودن و بچه‌ها را گرفتم و خواستم که برگردیم پایین. خوب که دقت می‌کردم، می‌دیدم اساسا احساس خاصی به آن مرد ندارم؛ همچنان معتقد بودم آدم مهربان و بی‌آزاری است اما مطمئن بودم مردی نیست که قرار باشد جای آنتونیو را برایم پُر کند. به نظرم آدم چندان خاصی هم نبود، جز اینکه به شدت از نظر روانی و عاطفی آسیب دیده بود و دلم برایش می‌سوخت.

جوزپه مرا تا درِ خانه رساند، بعد همدیگر را بغل کردیم و با اینکه احساس کردم منتظر است دعوتم به شام را تکرار کنم، چیزی به روی خودم نیاوردم و از کاروانش پیاده شدم. وقتی داشت دور می‌شد از ذهنم گذشت؛ اوایل که دیدمش فکر می‌کردم مثل این فیلم‌های رمانس آمریکایی آن لحظه‌ی آخر توی ماشینش نتوانیم از هم دل بکَنیم، هم را ببوسیم و حتی شاید کار به تختخواب توی کاروانش هم بکشد اما حالا ...

وقتی وارد خانه شدم، زندگی‌ام به نظر زیبا می‌رسید. خبری از شلوغی بچه‌ها نبود و خانه بوی دستپخت خوشمزه و دلپذیر مادرم را گرفته بود. وقتی با صدای بلند گفتم؛ "من برگشتم" اول سانتینا و بعد فدریکو به سویم دویدند و پاهایم را بغل کردند. مامان ملاقه به دست سرکی کشید و بهم لبخند زد. احساس خوشبختی کردم و از ذهنم گذشت؛ کاش آنتونیو هم بود./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%D8%B1%D8%AF-%D9%BE%DB%8C%DA%86%DB%8C%D8%AF%D9%87%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D9%88-%D8%A7%D9%90%DB%8C%D9%88%D8%A7-dtr9z5pzelqo
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AD%D9%88%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-xwnry1piyqst
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%86%D9%88-%DB%8C%D9%88%D8%A7%D8%B4-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B4-kgjmvmqzrptc


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید