همین طور که داشتم توی پیادهروی نه چندان شلوغ، نه زیاد خلوتِ پاییز برای خودم قدم میزدم، فکر کردم؛ هزاری هم که پنجه در پنجهی روزگار، همهی حواست جمع خاک نشدن باشد و زمین نخوردن، باز گاهی باید بیخیال فتیلهپیچهای تَر و فرز زندگی، گوشهای بایستی به ستایش درختها، نبض زمین را بگیری، پشت شیشهی بخار گرفته کافهای کز کنی به تماشای پرفرمانس گِلاندود دانشجوی جوان هنرخوان یا نه اصلا کفشها را بسُرانی سمت گوشهی دنج خیابان و به نظاره بنشینی نمایش خیابانی گروهی زُبده را؛ مرد بازیگر، لباس خواب سورمهای راه راه به تن، یک طرف دستگیره چمدانی قدیمی را گرفته بود و با اصرار از زنی که طرف دیگر آن را در دست داشت، میخواست از تصمیمش منصرف شود.
زن، یکدست سیاهپوش و به مراتب جوانتر از مرد مینمود و اصرارش به رفتن با نوعی بهتزدگی از رفتار مرد همراه بود. جدال زن و مرد با حرکت در دایرهای به شعاع حدودا سه متر ادامه داشت. مرد گفت: «اوه، خانم محترم! باور کنید نمیتونم اجازه بدم این هتل رو ترک کنید ...» و زن را عصبانیتر از آنچه بود به واکنش وا داشت: «نمیتونید؟! این چه حرف مسخرهایه که به من میزنید؟ من هر وقت دلم بخواد از اینجا میرم و الان هم دقیقا همین قصد رو دارم» و سعی کرد چمدانش را از دست مرد بیرون بکشد.
مرد، نیمخیز به التماس افتاد که زن نباید هتل را ترک کند؛ که در حال حاضر تنها مشتری اوست و رفتنش بدشگونی میآورد! زن نفسش را با فشار از بینی بیرون داد و قدمی به طرف مقابل نزدیک شد. صورتش را جلو برد و چشمانش را ریز کرد. چند ثانیهای وضعیت ژولیدهی مرد را از نظر گذراند و آرام اما قاطعتر از قبل گفت: «هیچ فکر کردی به زور نگه داشتن یک زن تنها و داغدار توی یه همچین خرابهای چه عواقبی میتونه برات داشته باشه؟»
حین تماشای چالش آن دو نفر با خودم فکر کردم؛ برای منِ رهگذر که دیدن صحنهای نمایشی آن هم کنار خیابان در برنامه روزانهام جایی نداشته و از قبل هیچ ذهنیتی در مورد قرار گرفتن در چنین موقعیتی را نداشتهام، چه بازخوردی میتواند داشته باشد؟ فکرد کردم؛ در واقع برای من و همهی آنهایی که آنجا کنار خیابان ایستاده بودیم و قرار نبود با مرور تاریخ تئاتر سر همدیگر را بگیریم زیر دوش کلمات، دیدن اجرایی کنار خیابان بابت نوع ارتباطی که باهاش برقرار میکنیم، اهمیت دارد. با خودم فکر کردم؛ برای آنکه هنوز ذوق چشیدن شهر را دارد و سردردهای مزمن این ایام گوشش را مجاب میکند به تماشای سمفونی گنجشکها، دیدن کشمکش مرد هتلدار ورشکستهای که اصرار داشت به ماندن آخرین مسافرش؛ زنی تنها و داغدار در نگاه اول شاید موقعیتی معمولی به نظر برسد اما کافی بود قدمی پیش بگذارد به دیدن خیابان بازی آن دو نفر و چه بسا سهمی پیدا کند در نمایششان، نقشی بگیرد و وارد هتلی شود که دیگر خارج شدن از آن ممکن نخواهد بود، مگر اینکه سودازدهای دیگر، گول تنها بازیگر حرفهای این نمایش را بخورد و پا سست کند به بازی کردن نقش آخرین مسافر!/ پایان