دوشنبهها پیراهن سورمهای هفت دکمهاش را میپوشید، نه آن که چارخانههای درشتِ سفید داشت و روزهای پنجشنبه با شلوار جین مشکیِ «دیزل» سِت میکرد، نه. پیراهن سورمهای سادهی مارک «اسکاچ و سودا» را دوشنبهها با شلوار کتان آبی نفتی میپوشید، بدون کمربند با جورابی به همان رنگ سورمهای و کفش مشکیِ اسپرت؛ «ویوا» اگر اشتباه نکنم. مارک محبوبش بود.
از این دست مردها نبود که چند جور عطر بزند. همیشه بوی «پیر کاردین استایل مَن» میداد که البته ترجیح میدادم «وود» بزند؛ دستکم دوشنبهها وود بزند.
دوشنبهها تهریش داشت، کمپشت و ظاهراً زبر! نه مثل شنبهها صورتش صاف و تازه اصلاح شده بود که دل «ثریا» برایش غش برود و کنارم ولو شود روی میز پذیرش، جوری که حسودیام شود و بروم توی قیافه برایش و نه مثل آخر هفتهها که پرپشتتر شدنش، اخموتر جلوهاش میداد. این وسط دوشنبهها ... وای از دوشنبهها ...
سوار تاکسی که میشوم، بهترین حالت، نشستن روی صندلی تکی جلو است، همان که بهش میگویند «سمت شاگرد»، نه فقط به خاطر اینکه آن عقب بعضاً آقایان ملاحظه نمیکنند؛ جلو که مینشینم، میتوانم شهر را در قاب بزرگتری تماشا کنم، آدمها را، چهارراههای نُقلیِ خیابانهای فرعی را و مثلا مرد جوانی را که بیخیال دنیا، سمت نگاهش را دوخته به نمیدانم کجا و چقدر شبیه اوست. توی این دو ماهی که با آموزشگاه قطع همکاری کرده، این بیست و هشتمین بار است که مردی را میبینم و یک لحظه دلم میریزد که آه ... اوست!
دوشنبههای لعنتی، پایان تلخی داشت. دوشنبهها زمان ارائه گزارش هفتگی اساتید بود و او همیشه این را فراموش میکرد، جوری که در یک سال و نیم حضورش در آموزشگاه یک بار هم پیش نیامد یادش مانده باشد گزارش را سر کلاس بنویسد و بیاورد تحویل دهد. همیشه این سیکل تکرار میشد که بعد از رفتن شاگردان کلاس آخرش، در را از پشت قفل کند، به عادت هر روزه کنار پنجره سیگاری بکشد، در را باز کند و همان طور که طول سالن کوچک را طی میکند، برای ما که آن سر سالن کنار هم پشت میز پذیرش نشستهایم، دست تکان دهد و خداحافظی کند اما تا به درِ خروجی نرسیده، ثریای مارمولک از آن طرف میز لیلی کند سمتش که گزارش را تحویل نداده است.
در ادامهی این سکانس تکراری، او «ای بابا»یی میگفت و بیتوجه به ثریا، خود را به میز پذیرش میرساند، از من درخواست فرم گزارش میکرد که با کمی تعلل تحویلش میدادم و او بعد از اینکه دست چپش را میگذاشت روی میز و لبهی برگه را با دو انگشت اشاره و شست میگرفت، با دست راست شروع میکرد به نوشتن؛ تمام آن چند دقیقهای که خطها را یکی پس از دیگری سیاه میکرد، من زل میزدم به حلقهی طلایی نازکی که مثل گربهای ملوس لمیده بود لای موهای پرپشت انگشت یکی مانده به آخر دست چپش و آرام، آرام بغض گلویم را میفشرد. او که گزارشش را تمام میکرد و فرم را با لبخند تحویلم میداد، من آماده بودم پُقی بزنم زیر گریه.
موقع پیاده شدن از تاکسی، راننده با کلی عذرخواهی از خوشبو بودن عطرم تعریف کرد و خواست که اگر اشکالی ندارد، اسمش را بهش بگویم، یکی بخرد برای زنش. فکر کنم تازه داماد بود. گفتم: پیر کاردین استایل مَن!/ پایان